ــ یک وقتهایی... یک وقتهایی...
برای اینکه مفهوم جملهای را بفهمم، برعکسش را در ذهنم تصور میکنم و اگر آن را فهمیدم، برعکسش میکنم!
مثلاً جملهای به این سادگی: «نمیشود آرزویش را نداشت» (توی مغزم:......... آها! پس یعنی چیز خوبیه!)
خسته نباشی مغز قشنگم!
[*] پیش خودم حساب کردم «آن مورد ظاهراً جذاب که چندان هم هزینهای ندارد کمی گران است. نهایتش دوسوم آن مقدار کافی باید باشد» بعدش تصمیم گرفتم همان مقدار را به انتخاب خودش کتاب بگیریم. البته با توضیحاتی درمورد انتخاب اول که میشد داشته باشد. چه میدانم! موارد دیگری هم هست که مرددم میکند؛ مثل سرمای هوا و خود آن فضای مورد نظر.
حالا ببینیم چه میشود!