-
جانی که بهسختی حفظ میشود و تاس برهوت!
شنبه 16 فروردین 1404 07:54
14 بهشدت هراسانگیز و بیرحم بود و 15 غمانگیز و سنگین! از دومی، 8 هم تقریباً حالوهوای 15 اول را داشت اما سطحیتر و بیمزهتر پیش میرود. ـ از گزارشهای مثلاً زنگ تفریحی، بین کاری که دیرتر از موعدش هم هنوز تمام نشده!
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 8 فروردین 1404 19:54
امروز دلم میخواست چیزهایی بنویسم اما حالش را ندارم: خیلی خیلی دلم میخواهد و انگار به آن نیاز دارم ولی فکر میکنم کمی برای مغزم سنگین است؛ بیشتر به این دلیل که حواسم از آن کاری که قرار است انجام دهم ـ مغزم انجام دهد ـ پرت میشود. اشاره: مثلاً کشفوشهود دربارهی مسائل مالی و جادوی خانه و دلارامهای آقای خرچنگ و اینکه...
-
پروانهای بر روی شانه، از آخرین لحظات حضور مادی
جمعه 8 فروردین 1404 19:50
از وقتی از دنیا رفته، به نظرم میرسد انگار عضوی از بدنم را از دست دادهام که هم تا این زمان به داشتنش آگاه نبودهام و هم همین حالا، که جای خالیاش گاهی خیلی عجیب غافلگیرم میکند، نمیشناسمش و کاربردش را نمیتوانم تعریف کنم؛ اصلاً نمیدانم به کجای بدنم وصل بوده و نبودنش قرار است چطور مرا محدود کند. اینکه نتوانستهام...
-
سندباد و شلوارش
شنبه 25 اسفند 1403 08:45
یکی از رؤیاهایم را «شلوار» عمل پوشاندم! البته احساس میکنم این مدل چندان برای من ساخته نشده اما روند درستکردنش خیلی خوب بود و خودش هم همچین بد نشده. اگر بتوانم چیزی درست کنم که ظاهر مقبولتری داشته باشد دیگر عالی است! یک مدل شلوار تبتی هم دیدهام و یک مدل دیگر از همین شلوار سندبادی هم، موقعیتش باشد آنها را هم امتحان...
-
سلطان وقت خویش *
یکشنبه 12 اسفند 1403 09:03
ـ من و وقت مثل ماهی لغزانی در دستان هم پیچوتاب میخوریم. دفتر روزانهام را آماده کردم برای ثبت و خواستم بروم به صفحهی دیگر که دیدم ا! صبرکن، صبر کن!آن صفحه مختص سال بعدی است. باید با حوصله و فرصت بیشتری آمادهاش کنم. ـ بعضی اوقات هم فکر میکنم جناب وقت چیزهایی از زمان دنیایی موازی برایم کش میرود! * نه من، نه او؛ هم...
-
سرشلوغ خوشحال
دوشنبه 29 بهمن 1403 09:57
روزی که با پدینگتون آغاز شود حتماً فوقالعاده خواهد بود! چون پدینگتون فوقالعاده است! حتی با اینکه گاهی یادم میرود از شخصیتهای محبوب کودکیام بوده هم فوقالعاده است! اولین فیلم در حال پخش است و کلی انرژی به من تزریق کرده؛ آن خرسبازیهایش خیلی جالب و بامزه است. خوششانس هم هست! وقتی کت آبی خانوادگیشان را به او...
-
گزارش لحظهبهلحظه
دوشنبه 22 بهمن 1403 07:24
ـ اولی را بهخیروخوشی تحویل گرفتم و دومی را گفتند امروز ظهر. ـ اولی را بردم مرحلهی دوم انجام شود و ظهر تحویل میگیرم. دومی فردا نهاییشده دستم میرسد. ـ راستش کل قضایا و روند خیلی عادی است اما آنقدر چشمم ترسیده (این هم الکی) که فکر میکنم نکند در همان مرحلهی آخر اختلالی پیش بیاید!
-
رنگهایی که تا حالا جرئت امتحانشان را نداشتم
یکشنبه 21 بهمن 1403 10:12
آن ماجرای دوگانه که داشت گرهدرگره میشد تا حدی وضعیت خوبی پیدا کرده است؛ مورد دوم به جاهایی رسیده و یک مقدار از کارهایم را که انجام دهم، سر اولی هم خراب میشوم. خیلی خوب است آدم امکانش را داشته باشد نقشهی دوم، برنامهی جایگزین، ... برای برخی مواقع و موارد فراهم کند که نگرانیاش تا حد امکان کمتر شود. تهتهش ایراد از...
-
از عجایب
پنجشنبه 18 بهمن 1403 19:06
امروز دقایقی از فیلم It Ends with Us را دیدم و منتظر بودم سم کلفلین در نقش رایل از در بیاید تو، اما یکی شبیه رضا یزدانی وارد شد! یادم افتاد وقتی کتاب را میخواندم، مدام این بینوا را جای شخصیت نامطبوع رایل تصور میکردم! برای همین هم وقتی دیدم نقش کنت مونته کریستو را به او دادند کمی دلگیر شدم. ولی خدا را شکر که قصد...
-
مثلاً کلی سکهی طلا از مونته کریستو بار زده باشم ولی کشتیام پنچر باشد و باید، جلوی چشم ماگلها، با جادو آن را پیش برانم!
پنجشنبه 18 بهمن 1403 19:00
1. لاست دیشب تمام شد و هیجانزدهام قرار است جایش چه سریالی شروع شود! 2. کتاب منظومهی تبعیض هم تمام شد؛ نکات خوب و جالبی داشت و چرخشی که درمورد یکی از شخصیتها در ده، بیست صفحهی پایانی انجام داد هم خیلی خوب بود؛ منتها بیشتر موارد خیلی عجلهای و سطحی و نهچندان دلچسب بود. داستان در پاکستان اتفاق میافتد اما آنچنان...
-
جلبک سرگردان
چهارشنبه 17 بهمن 1403 11:20
چهرهی آقای حیاتی را جوانسازی کردهاند و گذاشتهاند کنار تبلیغ جلبک اسپیرولینا. ـ چقدر سم کلفلین از عهدهی نقش ادموند دانتس خوب برآمد، اندوه و حسرت را بهخوبی با چشمان و چهرهاش نشان داد و من از دیدگاه اولیهام درمورد این سریال پشیمان شدم. مرسدیس هم خیلی خوب بود. داستان خوب پیش رفت و شدیداً مشتاق شدم کتاب را بخوانم،...
-
رشتهی باریک زندگی و شانس *
شنبه 13 بهمن 1403 08:54
خب، من بارها از سم کلفلین خوشم نیامده اما این نقش خیلی به او میآید! از دیدن نسخهی دیگری از داستان مورد علاقهام پشیمان نیستم. نکتهی جالب سیر مرور این داستان طی زندگیام آن است که ابتدا (با خواندن کتاب خلاصهی آن که خلاصهی خوبی بود اما شک دارم مخصوص نوجوانان بوده یا نه) با ماجراجویی و هیجان شروع شد و در نسخههای...
-
این کتاب و آن کتاب
شنبه 13 بهمن 1403 08:46
منظومهی تبعیض موضوع و جزئیات جالبی دارد اما واقعاً میشد داستانپردازی قویتر و جذابتر و تأثیرگذارتری داشته باشد. درضمن، اسمی که در ترجمهی فارسی برایش انتخاب شده لوس و آبکی به نظر میرسد. متن هم طوری است که انگار گاهی شکوههای یک خاورمیانهای غرغرو را میخوانم. من توقع حتی این مقدار انفعال را هم ندارم. بهتر بود...
-
اوضاع را ببین!
شنبه 13 بهمن 1403 08:39
گودریدز ساقیاش را عوض کرده؟ چرا براساس آنچه خواندهام ( نامه به کودکی که.. .) اسرار گنج درهی جنی را پیشنهاد میدهد؟ لال بماند سنگینتر نیست؟ ربط این دو کتاب در چیست؟ سبکشان، نویسنده، ژانر، ...؟ چه بهانهای برایش بیاورم تا از چشمم نیفتد؟ نکن پدر جان!
-
این هم از روزگار
دوشنبه 8 بهمن 1403 07:20
در این روز فرخنده، کائنات لینک سریال کنت مونته کریستو را برایم فرستاد. شاید همهاش را نبینم، مثلاً علیالحساب هنرپیشهی نقش اولش اصلاً مورد علاقهام نیست. اما از این لطف خیلی خوشحالم. دیشب هم خواب داریوش را دیدم؛ خانم ونوس انگشتری به من داد که برسانم به داریوش، شاید قرار بود برای اجرای کنسرت دستش کند. نقشهی Marauders...
-
اولُ ما خلقالله
شنبه 29 دی 1403 14:03
بهتر نیست بهجای «زوال عقل» به این بیماری بگویند «زوال مغز»؟ چون هر بلایی که هست سر مغز ـ بافت فیزیکی آن ـ و اعصاب میآید که قوهی عاقله یکی از موارد تحت تأثیر قرارگیرندهی آن است و نمود بیرونی واضحی دارد. ظاهراً همهی اعضای بدن از این بیماری تأثیر میگیرند؛ فقط ممکن است، دستکم تا مدتی، مشهود نباشد. زوال عقل،...
-
من و مرضهای قشنگم
شنبه 29 دی 1403 10:56
آنقدرررررررررررر میل به نوشتن دارم، آنقدر به چیزها و خاطرات و موارد و ... فکر کردهام و در مغزم نوشتهام که مشخص است... بعله! باز هم کار دیگری مانده که باید زیر آن چهار درخت هندوانه بنشانم! (جایگزین «زاییدن» که کار ارزشمندی است اما دوست ندارم از مثالش استفاده کنم). فعلاً باشد که بعداً بنویسم چه بود و چطور شد.
-
برهوتهای کتابی
جمعه 28 دی 1403 14:19
متوجه نکتهی عجیبی شدم: نمیتوانم (دستکم تا حالا نتوانستهام) کتابی از احمد محمود بخوانم (یا گوش دهم). چند سال پیش مدار صفر درجه را از کتابخانه گرفتم و نتوانستم وارد فضای داستان شوم. چند روز پیش هم با خوشحالی سراغ نسخهی صوتی آن رفتم که خیلی خوب و حرفهای تهیه شده ولی آن هم همینطور شد. نمیخواهم اثری با این اهمیت...
-
هیولای پنهان
چهارشنبه 26 دی 1403 13:31
دلم برای فیلم هیولایی صدا میزند ، کانر و درخت خیلی تنگ شده، دلم میخواهد کتابش را بخوانم. امروز دنبال فیلمش گشتم و با کمال تعجب نمیتوانم پیدایش کنم. یادم افتاد نکند اسمش طور دیگری نوشته شده باشد؛ دارم راههایی را امتحان میکنم. و اگر پیدایش نکنم، حتماً دوباره دانلودش میکنم. ـ داشتم به هیولایم فکر میکردم که، با...
-
نقطههای جورجیا
یکشنبه 23 دی 1403 11:41
نمیدانم چرا یکمرتبه به سرم زد که اگر یکوقتی پیش بیاید و از پشت عدسی تلسکوپ به اجرام آسمانی نگاه کنم، گریهام میگیرد! ـ میانهی کتاب رازها و نقطههای جورجیا را رد کردهام و شاید به همین دلیل توانستم خودم را جای آدمی بگذارم که دارد با تلسکوپ به دنیاهای دیگر نگاه میکند. ـ یادم آمد این هیجان را زمانی خیلی دورتر...
-
خاکستری و رنگپریده
یکشنبه 16 دی 1403 18:22
خیلی وقت بود کتابی نخوانده بودم که دلم بخواهد باز هم و بلکه با دقت بیشتری آن را مرور کنم و جملاتش را یادداشت کنم یا با موارد دیگری در آثار دیگر مقایسه کنم؛ در موردشان به نتایجی برسم و ... تصویر دوریان گری از دید من چنین کتابی است. از شنیدن آن لذت میبرم و مرا به فکر میاندازد؛ هرچند مواردی سریع و بدون یادداشتبرداری....
-
از کتابها
پنجشنبه 13 دی 1403 19:41
1. قمارباز ، آنجا که ننجون وارد ماجرا میشود و میشود شخصیت اصلی و ماجرا میآفریند، کازینورفتنهایش، ... بهخصوص حرفزدنش خیلی بانمک است. مهربان و درعینحال تند و فلفلی، و حواسجمع است. دلم میخواهد کار سرهنگ را یکسره کند! گوشدادن به فایل صوتی کتاب خیلی خوب است. اگر قرار بود خودم بخوانمش، فکر نمیکنم اینقدر خوب پیش...
-
ترکستان طریقت
شنبه 8 دی 1403 12:33
احساس میکنم همان روزی که با شیطنت مورد پسند خودش گفت «بیا با درختا دوستت کنم» فهمیدم این راه خیلی هم دور از بیراهه نیست. و تصمیم گرفتم خرم را در این مسیر با حواس جمعتری کنترل کنم. باز هم من بودم و انتخاب آدم دیگری در جایگاه کنترلگر اما این بار خیلی ناخودآگاه و ناخواسته بود و بعدش هم در کنترل خودم خیلی موفق بودم. اما...
-
نویسندهی ناقلا و کشف زاویهای جدید برای خمشدن بر چاه روحم
شنبه 8 دی 1403 12:02
«راستی، لذت تنهابودن را چشیدهای، تنها قدم زدن، تنها دراز کشیدن زیر آفتاب؟ چه لذت بزرگی است برای یک موجود عذابکشیده، برای قلب و سر! منظورم را می فهمی! آیا تابهحال مسافت زیادی را تنها قدم زدهای؟ توانایی لذتبردن از آن بر مقدار زیادی از فلاکتهای گذشته و نیز لذتهای گذشته دلالت دارد. وقتی پسربچه بودم، خیلی تنها...
-
همین حالا
شنبه 8 دی 1403 11:55
احساس میکنم شمارهی پنجم آن برنامه قرار است کارهایی با من بکند! علیالحساب، احساسات تند و سوزانی شامل آمیختهی غبن ساینده و اندوه کمرنگ و شکست کوچولوی نوکتیز و دلتنگی فلفلی به جانم افتاده. «بیآرزویی» هم گاهی مرا میترساند.
-
احوالات غیررسمی
شنبه 8 دی 1403 11:50
ایمیل امروز صبحم: «... فلان کار را رسماً شروع کنید» (یعنی شیوه تأیید شده و حالا دیگر در مسیر عقبنماندن از زمان قرار بگیرید). رسماً شروع کنم؟ عزیزم، من رسماً زیر بارهایی که برای خودم زاییدهام دارم غرررق میشوم. رسماً ها! رسماً رسماً! و چقدر هیجانانگیز است!
-
ماجرای هبوط سندباد از باغ عدن/ «چشم سرخ مریخ»
پنجشنبه 6 دی 1403 23:43
به این صورت کهنالگوی هبوط جد عزیزم در زندگی من جلوه کرد که هرازگاهی یاد آن بهشت مصفا و بیمثال میافتم، همانجا که بر کرانهی دریا بود و جویهای کتاب و مجله در آن جاری بود، طاووسها و ملائکهاش استادان و راهنمایانم بودند و زمینش هم بهواقع تکهای از بهشت بود... هرازگاهی سزاوار است که بر آن سقوط شرمآور زار بزنم اما...
-
روایح و لوایح گرگ خاکستری
شنبه 1 دی 1403 00:27
یکی دو ساعت پیش، تقریباً همان وقتی که خون از قلبم جوری پایین میسرید که ناجور به نظر میآمد، وسط وسط خانه، بوی ماشین به دماغم خورد؛ همان بویی که از آن خیلی بدم میآید و گاهی مرا اسیر و مضطرب میکند، بوی اگزوز ماشین! الآن در آستانهی واقعی زمستان و با یادآوری سرور و سلطان زمستانهای عالم، خاندان قوی و قدرقدرت استارک،...
-
فِلفِلسْفه
جمعه 30 آذر 1403 08:03
جایی نوشته شده: خوزه تصمیم میگیرد شهر ماکوندو را بسازد و ایده و آرزوی خود را محقق کند. این ایده چیست؟ او تأکید دارد که هر خانه باید نور و آب یکسانی دریافت کند و حس برابری و عدالت در فضا پخش شود. با وجود این شروع ایدهآل، خانوادهی بوئندیا بهزودی درمییابند هیچ آرمانشهری نمیتواند در برابر پیچیدگیهای طبیعت انسانی...
-
چندشها!
جمعه 30 آذر 1403 07:47
هنوز هم از این پرندههای احمق خاکیرنگ، که میآیند پشت پنجره، بدم میآید و دلم میخواهد بزنم توی نوکشان.