-
نبردهای امروزین
سهشنبه 25 مهر 1402 07:19
هیولای چند پست پیش با سنگدلی از انسان مراقبت کرد چون هیولاست و کمطاقت و نتوانست ببیند انسانش دارد نادیده گرفته میشود و گرفتار تلاشهای مذبوحانه شده. هیولا هم خودش را نجات داد و هم انسان را از باتلاق بیرون کشید. اگر گله دارند، این هیولا دستپروردهی خودشان است. بهتر است زبان به دهان بگیرند. هیولا اگر هدفش را درست...
-
کات؛ برداشت اشتباه!
سهشنبه 25 مهر 1402 07:12
گفت که تا همین حالا فکر میکرده زگوند او رو کتابخون کرده؛ تقریباً همه هم گفتن بهش که «تو در این مورد به زگوند رفتی». اما دیشب فهمیده این پریم بوده که از این لحاظ همیشه هواش رو داشته و براش کتاب میخریده، میخونده بارها و از کتابهاش مراقبت میکرده (مثال واضح: گربهی چکمهپوش تصویری). این رو وقتی یادش اومد و فهمید که...
-
فیلم و کتاب
شنبه 1 مهر 1402 15:15
ـ کودک باتلاق کتاب درخور تأملی است. خواندنش برایم جالب است؛ اولش که اسمش را شنیدم، فکر میکردم با داستانی فانتزی روبهرو شوم اما اینطور نبود. اینطور نبود که موجودی در دل باتلاق زندگی کند و ... زندگی خارج از باتلاق بیشتر محل پرداختن داستان است. دوست دارم کتابهای دیگری هم از این نویسنده بخوانم. ـ فیلم دکتر ناندور...
-
دنبال سوراخ نفوذ میگشته، از روان خستهی من سوءاستفاده کرده
شنبه 1 مهر 1402 15:09
سرانجام، آنقدر خشم و اندوه بر من غالب شد که کرونا گرفتم! البته دو روز اول پدر معدهام درآمد که مترصد بودم بابت آن بروم دکتر و علائم دیگر را نادیده گرفتم. دو روز تب هم مرا کلهپا کرد درس عبرت نشد. آخرش سردرد نابهکار مجبورم کرد و تازه فهمیدم که بعله...
-
از شاهکارهای روزگار
شنبه 1 مهر 1402 15:05
از قلم تارا سالیوان خیلی خوشم میآید و قصد داشتم یکی دیگر از کتابهایش را بخوانم اما راستش هنوز جرئت نکردم چون میدانم تلخی واقعیت ستم به کودکان و نوجوانان را بدجور میکوبد توی صورت آدم. حالا هم که با کتاب دیگرش مواجه شدهام، هم خوشحالم باز هم نوشته و هم ناراحتم که نمیتوانم سراغشان بروم. ای روزگار!
-
سنگهای ساکت؛ سنگقبر هفتادوسوم
یکشنبه 26 شهریور 1402 17:35
کاملاً مشخص است؛ خودم را با سر و دست و پا و کبد و کلیه و ... پرت کردهام توی این جریان. دلم را با نخ مومآلود آن شمع گره زدهام به شعله. دلم میخواهد بین اینجا و آنجا رفتوآمد کنم؛ انگار تازه آن محیط را فتح کرده باشم. قلمرو اندوه و کاستی و امیدهای واخورده را. ولی میدانم مرا به حال خودم نمیگذارند. با هواپیمای سمپاش و...
-
هیولنسانم/ همذاتپنداری ناخودآگاه و هولناک با شخصیت (راوی) «راهنمای مردن با گیاهان دارویی»
پنجشنبه 23 شهریور 1402 11:26
تا حالا دوـ سه باری به خودم آمدهام و ترسیدهام نکند دارم، با حمایت از ایکسپریم، از ایکس انتقام میگیرم. مثل اینکه عقدهی الکترای پنهانی داشته باشم ولی تا حالا فکر میکردم ادیپ است! اما وقتی دلم میلرزد یا تمایلم به گریه خود را نشان میدهد، میفهمم انسان بر هیولا غلبه دارد؛ هرچند منکر وجود آن نشده باشد. هیولا و...
-
بهْ
دوشنبه 20 شهریور 1402 14:28
آخ که از کجا آمدهام این بار و قلبم چه میسوزد؛ سوزشی خفیف و اغلب نامرئی اما گاهی مثل نوک شعلهی کوچک سمجی مرا میسوزاند. میدانم این سوزش از کجاست و نمیدانم. نخ ابدی این شعله مرا به آنجا وصل کرده این بار. آتش را خودم به درونم راه دادم و سوخت آن از همان ناکجای آباد میآید که تا مدتی پیش داشت کاملاً ویرانه میشد؛ در...
-
تاتوره
یکشنبه 12 شهریور 1402 23:26
داشتم هست یا نیست؟ را میخواندم که دیدم طاقت ادامهدادنش را ندارم. راهنمای مردن با گیاهان دارویی را شروع کردم و همچنان معتقدم چقدر نویسندههای ایرانی با خودشان حرف میزنند! ـ رویم نشد این یکی را در گودریدز ثبت کنم چون کتابهای در حال خواندنم خیلی زیاد است و منتظرم تمام شود و یکهویی گدریدز را غافلگیر کنم. ـ از شخصیت...
-
خاک و آتش
چهارشنبه 8 شهریور 1402 12:20
بله دیشب خواب دیدم، آن هم چه خوابی! آن یارو که دنبال بهانه بودم تا شیلنگ آب را بگیرم رویش، و بالاخره جور شد و دلم خنک شد، عروسیاش بود.من تو شهر محبوبم بودم و در خانهای مدرن و قدیمی، یکی از آنها که انگار شبیه هماند، نشسته بودم. یادم نیست میزبان که بود، مادر عروس؟ چقدر هم تحویلم گرفت! خانه نوسازی شده بود البته فقط...
-
امیدوارم شیشه نشکند!
چهارشنبه 8 شهریور 1402 12:01
تازگی ـ که نه، چند ماهی است و شاید بیش از یک سال که ـ آزمایشگر درونم بیدار شده و این بار سوژههایش گل و گلدانها هستند. میروم بالای سرشان و تشویقشان میکنم، یا گاهی در شرایط نگهداریشان تغییرات اندکی میدهم.یکی از اشتیاقهای شیطانیام تکثیرشان است، با دستهای خودم. پارسال چندتا برگ پیتوس را به فنا دادم و پاجوش...
-
قلابخانه [1]
چهارشنبه 8 شهریور 1402 11:21
فردا میخواهم بروم آنجا، با توتوله. توتوله اولین بارش است. میخواهم مثل من کف کند و فکش بچسبد به آجرهای پیادهرو. میخواهم هی بخواهیم و نتوانیم ازعهده برآییم. میخواهم توی ذهنش هزارتویی خیالی به درازنای آرزوهای واژهایاش درست کند و هی حالش را ببرد. ـ معمولاً پیشپیش از برنامههایم نمیگویم. ولی چون رمزی مینویسم،...
-
مغشوش خوشحال
چهارشنبه 8 شهریور 1402 11:16
این چه وضعی است که گودریدز نوشته: درحال خواندن 23 کتاب! نمیترکی تو؟
-
ولی دیشب باز هم خواب دیده بودم ها!
چهارشنبه 8 شهریور 1402 11:15
ـ سندباد، چرا دیگر خوابهایت را نمینویسی؟ ـ چه بدانم؟ شاید چون دیگر خواب قابل عرضی نمیبینم. شاید خیلی در دنیای واقعیام پیچیدهام به خودم. بله اژدها جان! دارم با واقعیت خودم کنارتر میآیم و برای همین، خوابها و خیالهایم هی کمرنگ میشوند،هی سریعتر نخ نازک پوکشان پاره میشود و در فضا تارتار میشوند، تارها زود محو...
-
بله، من آنم که سندباد بوَد جهانگرد!
چهارشنبه 8 شهریور 1402 11:01
دارم از علافیَتم نهایت استفاده را میبرم. در دوران بینالکارِین بهسر میبرم و خواندن هیچ کتابی بهم نمیچسبد و فیلم نمیبینم و خیاطی و بافتنی که هیچ!... کافی است یک یا دو ساعت بیرون برای کاری بروم، قشنگ باقی وقتم از کنترل خارج میشود! یکجور ملنگی ولنشین و دلنشینی دارم. البته کلی برگه برای تصحیح دارم که قفلکردنم...
-
تقدیم به پرکلاغی که قشنگترین نامه را برایم نوشته است
یکشنبه 21 خرداد 1402 08:12
دوستجان، پرکلاغی جان، اسمقشنگ جان؛ تو بهترین و خواندنیترین نامهای را برایم نوشتهای که در کل عمرم دریافت کردهام. امروز دوباره خواندمش؛ بعد از چند سال. متنش از یادم رفته بود و یکی از معدود فراموشیهای جذابی بود که سراغم آمده چون با خواندن دوبارهاش و کشف تکتک کلمات محبتآمیز و صمیمانهای که در آن ثبت شده انگار...
-
تغییرات دیوانهها/ شاید هم فقط دیوانگی
جمعه 19 خرداد 1402 13:02
بله انگار خیییلی گذشته است؛ از آخرین باری که به خودم لطف کردم و اینجا همان یک جمله را نوشتم که یادم باشد؛ یادم بماند ... در مجموع، دیوانگی از بین نمیرود بلکه از حالتی به حالت دیگر، از مخفیگاهی به مخفیگاه دیگر و از شب به روز درمیآید؛ گاهی هم از فردی به فرد دیگر. من هم با آن مسموم شدهام و همچنان که پادزهرش را در...
-
سخنی نیست
چهارشنبه 6 اردیبهشت 1402 08:08
گویا دیشب دیروقت به این نتیجه رسیده خودشان «یه مشت دیوانهان که دور هم جمع شدن» به همین راحتی! یادم رفت بهش بگویم شب که بخوابی و صبح بیدار شوی خیلی چیزها عوض میشود؛ البته توی مغز تو!
-
دلتنگی عینکی
سهشنبه 22 فروردین 1402 10:33
تا حالا خیلی پیش آمده که ـ اصلاً همین یکیـ دو ماه اخیرـ عینکم را نزدم و کار کردم. حالا از همین دیروز که عینکجان را گذاشتهام برای تغییروتحول لازم، چشمها بهانهگیر شدهاند. شاید هم حق دارند. شاید کلاً نگرانم و به چشمهایم هم سرایت کرده است.
-
جرقههای کوچک خوشبختی
جمعه 11 فروردین 1402 09:42
وقتی داری دنبال فصل آخر ماجراهای لنوچا و لیلا میگردی و همهاش میگویی «دیر شده! چرا دیر شده؟» و نااگهان با فصل دوم سایه و استخوان روبهرو میشوی که کل هشت اپیسودش موجود است! چهارتا را تا دیشب دیدم و خوشم آمده. اینژ عزیزم! چقدر دلم برایت تنگ شده بود. کز و جسپر، خیلی مراقب خودتان باشید! وای وای وایلن! خود خود منم...
-
7
جمعه 11 فروردین 1402 09:36
امسال توی ذهنم هفتسینی از شخصیتهای محبوبم چیدم: سانسا استارک + استارک (آریا) اسنو (جان) + سوروس اسنیپ (هریپاتری محبوبتر از ایشان هم داشتم ولی با «س» شروع نمیشدند) سندباد سلیمان نبی سیمرغ سامانتا شاو سارا استنلی
-
«روزها در» خانه
دوشنبه 22 اسفند 1401 15:51
ــ امروز که به یاری «چسب صندلی» تا ابتدای عصر روند کارم بد نبوده، جایزهم این بوده که فصل سوم دوست نابغه را رج بزنم و همزمان ببافم. ــ از وقتی صدای ریمی عزیزم در ذهنم آنطور طنین ایجاد کرده، وقتی میگفت «کار خیر»، انگار انرژیام برای برنامهریزی و تلاش در کارهای مفیدتر بیشتر شده. انشاءالله که همینطور بماند و و بهتر...
-
اولیسسابی
یکشنبه 21 اسفند 1401 10:41
خب، آن ماجرای شکار نهنگ بوگندو و آمادهسازیاش روی عرشهی اولیس دیروز عصر رسماً به پایان رسید و الآن دیگر وارد مرحلهی پاکسازی عرشه شدهایم و برگرداندن طنابها و بشکهها و همهی چیزهای کشتیای به سر جای خودشان. از همهی نیروهای مؤثر در این قضیه متشکرم که وقتی دو روز پیش عصبانی و خشمگین بودم کارها را راه انداخت و نهنگه...
-
بینگ بننگ!
یکشنبه 21 اسفند 1401 10:37
ــ واعاهاااااییییی خودایا! توی فصل ششم راج رسماً خیلی بامزهتر شده و کلی حرفها و کارهای خندهدار دارد. ــ وقتی شلدون بیشعوربازی درمیآورد توی دلم سرزنشش میکنم؛ حتی باهاش قهر میکنم اما وقتی شخص دیگری در سریال با او شوخی خرکی یا اذیتش میکند ناراحت میشوم! ــ مارمولکبازی همهشان را میتوانم تحمل کنم بهجز لئونارد....
-
پیژامهها [*] را بپوشید!
یکشنبه 21 اسفند 1401 10:33
ــ یک وقتهایی... یک وقتهایی... برای اینکه مفهوم جملهای را بفهمم، برعکسش را در ذهنم تصور میکنم و اگر آن را فهمیدم، برعکسش میکنم! مثلاً جملهای به این سادگی: «نمیشود آرزویش را نداشت» (توی مغزم:......... آها! پس یعنی چیز خوبیه!) خسته نباشی مغز قشنگم! [*] پیش خودم حساب کردم «آن مورد ظاهراً جذاب که چندان هم هزینهای...
-
پناه بر کلمات!
سهشنبه 9 اسفند 1401 19:02
خودم را غرق کردم در دنیای غمگین و قشنگ کیت دیکمیلو جان [1]، یکی از کتابهای آلموند هم دستم رسید بالاخره و با خانم کروسان عزیز هم تجدید دیدار داشتم حدود ده روز پیش. ـ هه! دیروز داشتم به مریم خانم مهربان فکر میکردم و اینکه یکجوری شاید نبینمش... امروز صبح توی خیابان همدیگر را دیدیم! البته اولش مرا نشناخت؛ خب طبیعی است...
-
یک گُله جا، بر عرشهی اولیس. انگار میکنیم نهنگی عظیم کشتهایم و داریم قسمتش میکنیم؛ درست با همان بوها و چربیها و...
شنبه 6 اسفند 1401 11:39
آخ که چقدددر دلم برای اینجا تنگ شده بود! امسال چقدددددر کم نوشتم برای خودم. نوشتههایم را کجا جا دادم پس؟ در کدام کشوی مغزم حرفهایم را نزدم؟ امیدوارم مواد اولیهی ساخت کلمات در آن کشوها نگندد و به چیز بهتری تبدیل شود. ـ خوب خوب! توی این یک ماهه [1] که وسط گردوخاک گچ و سیمان و آجر و بوی رنگ و تینر و فلان و بهمان با...
-
من من کلهگنده
شنبه 6 اسفند 1401 11:26
تعریف از خود (برای دیگران) نیست اما بهیقین تعریف از خود برای خودم است: این سرگروهی و نیمچهمدیریت گروه کوچک قشنگمان با افراد دوستداشتنیاش، با اقتدار پنهان و همدلی و همراهی آشکار، نشان میدهد برداشت و تحلیل مشاورجان، آن سال، درست بود که میتوانم چنین خصیصهای داشته باشم. و من دهانم باااااز مانده بود!
-
مربوط به 28 ژانویه، آخرین روز خورشید
یکشنبه 9 بهمن 1401 09:49
خوبه خوبه! امسال بهطرز عجیبی متفاوت بوده فلان قضیه، البته تا حالا!
-
اگر سندباد به یونان باستان برود یا یونان باستان را به زمان حال بیاورد!
شنبه 8 بهمن 1401 08:45
1. سرصبحی، آن هم چنین صبحی، تنها سوراخ ارتباطی (هارهار، گرینگو!) که نفسی میکشد اینجاست... و البته جیمیل هم هست ولی خوب، دنبال جایی بودم برای «خواندن» و فعلاً باید «نوشتن» را جانشینش کنم. خواستم از خوابم بگویم. کلاً مدتی است خوابهایم تغییراتی کردهاند. بهشدت ازشان راضی ام! خواب دیشب (شاید هم سرصبح) را از آنجا به...