بله دیشب خواب دیدم، آن هم چه خوابی!
آن یارو که دنبال بهانه بودم تا شیلنگ آب را بگیرم رویش، و بالاخره جور شد و دلم خنک شد، عروسیاش بود.من تو شهر محبوبم بودم و در خانهای مدرن و قدیمی، یکی از آنها که انگار شبیه هماند، نشسته بودم. یادم نیست میزبان که بود، مادر عروس؟ چقدر هم تحویلم گرفت! خانه نوسازی شده بود البته فقط نوسازی. از رنگ سبز روشن دوران بچگیام در آن استفاده شده بود. خلاصه توی خیابانها خوشخوشک راه میرفتم و بالاخره تصمیم گرفتم بروم عروسی. بدون دعوت! توی خیابان، بین مهمانان فراوان،ماشین عروس را دیدم که پیکان روشن بود و عروس پیاده شد و دست تکان میداد و مرا دید و لبخند زدیم به هم.بیدار که شدم، خوشحال بودم از دیدنش.
ـ چی؟ تصمیم گرفتم باهاش آشتی کنم؟ نهخیر. این کار از دشمنی هم بدتر است.
خدا را شکر که لباس سفید تنش نبود. لباسش زرشکی بسیار ساده بود و روی سرش گل گذاشته بود و چشمهاش بهقدری درشت و ساده بودند که زیبایی منحصربهفردی داشتند. اصلاً نهایت خوشحالیام از دیدنش بابت دیدن چنان چشمهایی بود. انگار گمشدهای بودند که حالا اصلاً نمیشناسمشان اما توی خواب و اندکی بعد بیداری، فقط همان لحظات، از یافتنشان خوشحال بودم.
همان و بس.
اِ یادم افتاد چند وقت پیش خواب آن یکی سلطهگر را دیدم و اتفاقاً آنموقع هم خوشحال بودم. خوب است توی خوابهایم خودم را آزار نمیدهم. بروید به همان ظلمت فراموشی ذهنم که بودهاید!