-
نیازمندیهای شهری
دوشنبه 14 مهر 1399 08:39
مطمئنم از اوایل نوجوانی یک صمد درون داشتهام که، هروقت لازم دانسته، تو چشمهای طرف مقابلش خیره شده و با کلمات بازیش داده، سرش داد کشیده و خیلی منطقی و حقبهجانب و در اوج قدرت حرف و خواستهاش را پیش برده. وگرنه، از آنجا که معمولاً فرد مصالحهطلب و ظاهراً آرامیام، این میزان شیههای که روحم، موقع دیدن این فیلم و...
-
از رایکرز به قزلحصار
یکشنبه 13 مهر 1399 20:02
هفتهی پیش، یکی از اپیسودهای The Night of که تمام شد، اتفاقی چند دقیقه از اوایل متری شیشونیم را دیدم و تا به خودم بیایم، پاهایم در موم سختی فرورفته بود. آنقدر با بالا و پایین تن صدای صمد مجیدی و ناصر خاکزاد پیشانی و ابروهایم بالا و پایین شدند که ناغافل دیدم فیلم به انتها نزدیک شده و دیگر طاقتش را نداشتم. از صحنهی...
-
درختان و بنفشههای افریقایی
چهارشنبه 9 مهر 1399 07:57
کتاب درخت دروغ را دیروز تمام کردم و دلم پیش فیث ماند. همهچیز کتاب خیلی خیلی خوب بود و فقط اینکه برای نوجوانهای خیلی دقیق و اهل مطالعه نوشته شده بود بیشتر. ساختار داستان طوری نیست که بگوییم برای نوجوان مناسب نیست و بهدرد بزرگسال میخورد اما حتی زبان روایتش کمی بالاتر از حد نوجوان کتابخوان معمولی بود. در هر حال،...
-
در خدمت و خیانت خوابها
یکشنبه 6 مهر 1399 08:05
یکی از خوششانسیهای شیرینم لابد این است که دیشب خواب شجریان و همایون را دیدم و هربار، با یادآوریش، خون با سرخوشی زیر پوستم میرقصد. جایی بودیم مثل بخشی از مجتمعی فرهنگی اما کوچک؛ به نظرم بین قفسههای کتاب میچرخیدیم. بعد نازنینان مذکور آمدند و مستقیم با خودمان حرف زدند و گویا قرار بود کنسرتی اجرا شود در بخش دیگر...
-
نقش آرنج و زانو و حکایت تور پروانهگیری [1]
شنبه 5 مهر 1399 08:29
واقعاً دلم میخواست در وصف این روزهای خودم بنویسم «دستهایم تا آرنج در ..ه است»! اما دلم نیامد؛ بهخاطر خودم البته. ولی تصدیق میکنم انگار تا زانو در منجلابی چسبنده راه میروم. کتابی که پارسال بهسختی با آن سروکله زدم الآن برگشته بیخ ریشم تا کار مرحلهی دوم را رویش انجام بدهم و خب، چه فکر میکنید؟ باید جارو را بردارم...
-
از «خیلی دوست داشتم بخوانمشان»ها
پنجشنبه 3 مهر 1399 09:51
ـ ماجرای، بهزعم من، نازکردن گودریدز حل شد. گویا تقصیر خودش نبوده. به هر حال، میدانستم غر که بزنم اتفاقی میافتد. ـ وسط جنگل، هری نگران جان سیریوس و گیرافتادنشان بدون حتی چوبدستی و بعد هم چگونه رفتنشان به لندن و وزارتخانه است. همین که لونا پیشنهاد پروازکردن میدهد، رون از فرصت پیشآمده برای دلقکبازی (حتی از روی...
-
از «فلانفلانشدهها»
سهشنبه 1 مهر 1399 19:48
«فرنوه» (Fernweh) کلمهای آلمانی بهمعنی «دلتنگی برای سفر به دوردست»؛ «دلتنگی برای جایی که هرگز آنجا نبودهای». ــ از یک کانالی گفته بودم که تازگیها پناهگاهم شده صفحهی گودریدز. میروم، حتی شده الکی، یک دور بالاپایینش میکنم، چند کتاب جستجو میکنم و گاهی چیزکی به سطرها و صفحات خواندهشده میافزایم. حالا میبینم...
-
گل میری
چهارشنبه 26 شهریور 1399 16:28
خواندنش کمی سخت، دیر و کند شروع شد اما 50 صفحه را که رد کردم، کمکم آنقدر سرعت گرفت که باورم نمیشود دارم تمامش میکنم؛ انگار خودم روی دامنههای مانتاِسکِل میدوم. متن و قصهاش خیلی بهتر از آنچه انتظار داشتم بود. میری واقعاً دوستداشتنی و باورپذیر است. زبان معدن و تأثیر ستایشبرانگیز آموزش و استفادهی صحیح از...
-
مکالمهی خیالی مرتبط [1]
سهشنبه 25 شهریور 1399 10:53
ـ به چه حرفهای مشغولید؟ ـ نودرمانگری در سنتمانگو هستم؛ برخی ساعتهای فراغتم را در پستوی پشت کارگاه چوبدستیسازی پدربزرگم درمورد این صنعت رازآلود مطالعه میکنم و گاهی چیزهایی میسازم. البته حواسم هست که زمانی را هم به سرزدن به مجموعهی شکلات و شیرینیسازی پدر آن یکی پدربزرگ در درهی گودریک اختصاص بدهم و نظرهایم را...
-
کافکای کوچک درونمان
سهشنبه 25 شهریور 1399 10:43
«راستی لذت تنهابودن را چشیدهای، قدمزدنِ تنها، درازکشیدنِ تنها توی آفتاب؟ چه لذت بزرگی است برای یک موجود عذابکشیده، برای قلب و سر! منظورم را میفهمی! آیا تا به حال مسافت زیادی را تنها قدم زدهای؟ قابلیتِ لذتبردن از آن دلالت بر مقدار زیادی فلاکتِ گذشته و نیز لذتهای گذشته دارد. وقتی پسربچه بودم، خیلی تنها ماندم اما...
-
تصویر سردر وبلاگم
دوشنبه 24 شهریور 1399 08:53
و من این تصویر را به عالمی نفروشم! ـ [از «امید» نوشتم] و امید جوانه زد.
-
امید
دوشنبه 24 شهریور 1399 08:08
«صبح خواهد شد و به این کاسهی آب آسمان هجرت خواهد کرد»
-
فرقگذارندهی اعظم
دوشنبه 24 شهریور 1399 08:07
گودریدز قشنگم پیشفرضش این است که با هرکسی فرند میشوم او را جزء تاپفرندزهام قرار میدهد. من اما تیک همه را برمیدارم و علیالحساب فقط سه تاپفرندز دارم: مرسده، لایرا و جیپس.
-
کامواهای شیطان
شنبه 22 شهریور 1399 19:32
اول خوب به جلد کتاب نگاه کنید، بعد بخوانید: به چشم من، روی جلد این کتاب بخش میانی اندامی زیبا و جذاب نقش بسته! (سطر بالا را با رنگ سفید نوشتم که، در نگاه اول، خوانده نشود.)
-
پناه بر کلمات، از انگشتان اندوهگین [1]
شنبه 15 شهریور 1399 09:14
آخ که چقدر دلم میخواهد در گودریدز بچرخم و کتابها را زیارت کنم. دیروز عصر هم به کتابفروشی دیگری سر زدم و خب، کتابهای مورد نیاز من را نداشتند اما دو کتاب دیگر، مخصوص سرککشیدن در احوالات انسانهای نیک، را خریدم تا بماند که زمان خواندنشان برسد. تنها کاری که میتوانم بکنم این است که، برای تیمن، چند صفحه از کتاب قشنگم...
-
زندانی بیم و امید
جمعه 14 شهریور 1399 10:58
کتابم خوب پیش میرود ولی اینکه نمیتوانم جملاتی از آن را برای ثبتکردن انتخاب کنم کمی لجم را درمیآورد! شاید بیشتر بهعلت سبک خود نویسنده و کتاب اصلی است و در این مورد، خدا را شکر، لازم نیست به ترجمه و مابعدها گیر بدهم چون سهگانهی مه هم همینطور بود؛ بسیار جذاب با بخشهای خیلی اندک برای ثبت. البته توصیفهای خیلی...
-
بابابزرگ شیطون
پنجشنبه 13 شهریور 1399 19:37
[ The War with Grandpa ] عالی بود! هم کلی قهقهه زدیم هم کمی چشمانمان نمناک شد.
-
«قدبرافراشتن»
پنجشنبه 13 شهریور 1399 17:54
1. قرار بود دو اپیسود آخر بماند برای روز بعد؟ نه آقا! Damnation قشنگمان را همان دیروز تمام کردیم و چه سعادتی نصیبم شد! از داستان و متعلقاتش خیلی خوشم آمد و شخصیتها را هم خیلی دوست دارم. منتها فکر میکنم از آن سریال کنسلیهاست. آخر فصل او یک طوری تمام شد که اصلاً برای بستن کلیت داستان مناسب نبود و دقیقاً از آن...
-
شیاطین و خدایان
چهارشنبه 12 شهریور 1399 18:49
Damnation خفن را تراکتوری میبینیم و قرار بود امروز تمامش کنیم اما دیدم 10 اپیسود است نه 8تا! لابد دوتاش میماند برای روز دیگری.
-
در آسمان بارسلونا چه خبر است؟
چهارشنبه 12 شهریور 1399 18:48
آن کتابهایی که قرار بود به خودم جایزه بدهم (برای چه؟ نمیدانم!) هنوز پیدا نکردهام اما خیلی اتفاقی یکی از رمانهای نویسندهی جدیدالعلاقهام را دیدم و بیمعطلی خریدمش. بله، طاقت نیاوردم و با اینکه چندین کتاب نیمخوانده روی دستم ماندهاند، حدود 60 ص از این یکی را خواندهام و بهجرئت بگویم از آنهاست که میتواند با قدرت...
-
حبیبی یا نور العین
جمعه 7 شهریور 1399 12:51
[ سریال جدید ] فکر کنم بابت بازیکردن گیبریل مان یک اپیسودش را دانلود کرده بودم مدتها پیش (که البته در این اپیسود حضور نداشت) ولی اتفاقی متوجه شدم کارآگاه رایلی نقش اصلی را دارد! نور بر من و شانسم! معلوم نیست فصل دوم See قشنگم را امسال میتوانیم ببینیم یا تولیدش، بابت تشریففرمایی خری به نام کرونا، متوقف شده.
-
مرض قشنگم
جمعه 7 شهریور 1399 12:46
قویاً تو فکر خریدن آن کتاب جدید و هدیهدادنش به خودم هستم تا لابد، مثل اخلاف مقتدرش، نخوانمش. ـ نه یک کتاب، بلکه بیشتر!
-
«جوجهاردکی که نمیخواست قو باشد؛ هوای غازشدن در سر داشت» یا «پرواز با گردنی دراز و افراخته»
پنجشنبه 6 شهریور 1399 14:51
که در این آفتاب مشکوک ماه آخر تابستان، جوجهرنگیوار، لم بدهم و پاهایم را بکشم و انگشتانش را بازوبسته کنم و به کتابهایی فکر کنم که نخواندهام/ نخواندم و از فکر اینکه آیا بالاخره خواهمشان خواند، تیرهی پشتم بلرزد! ـ کتابهای نخوانده معمولاً سمبل کارهای ناکردهاماند. ـ فضا یک طور خاصی شده شبیه لحظات امید و انتظار...
-
نخهای رنگی زندگی من
یکشنبه 2 شهریور 1399 12:28
بیشتر از هر چیزی، از دستهایم سپاسگزارم و انگار بهشان وابستهام. حتی ترس ازدستدادنشان را ندارم چون کلی خاطرهی خوب با هم داریم؛ از آفرینشها و کمکها و تحملکردنهایمان، کنارزدن سنگها و موانع سر راه و...فکرکردن به اینکه آخروعاقبت این رابطهی عاشقانهمان به کجاها میرسد برایم بسیار هیجانانگیز است؛ نمیدانم چه...
-
نیازمندیها؛ شفافسازی
یکشنبه 2 شهریور 1399 12:10
اعتراف میکنم از ده روز پیش که آن مهربان قدری چایی ایرانی بهم داد، به طعم و عطر آن قدری وابسته شدهام و دوست دارم با ترکیبهای معطر متفاوتی امتحانش کنم؛ در حدی که دیگر نمیتوانم مرز شکلاتخوردن بهدلیل چایینوشیدن را از چایینوشیدن بهدلیل شکلاتخوردن تشخیص بدهم.
-
ایتالیایی اصیل
یکشنبه 2 شهریور 1399 12:08
ـ حدود یک هفتهی پیش، فیلم Made in Italy را دیدم و وای وای! توسکانی زیبا! بازی لیام نیسن هم عالی بود! یکی از جذابترین لحظاتش وقتی بود که رابرت روی ایوان نشسته بود و منظرهی آسمانی پشت سرش را، چشمبسته، برای پسرش شرح میداد. بعد هم، آن اتاقی که شده بود آلبوم خاطرات گذشته و برخورد پدر و پسر خیلی خوب بود. خود خانه و...
-
زندانی زمان
یکشنبه 2 شهریور 1399 11:54
دیروز که به یکی از کتابفروشیهای دنج محبوبم سر زدم، با دیدن و تورق چند کتاب، بهشدت دلم خواست هرچه اپلیکیشن کتابخوانی را دردسترس داشته باشم و کتابهای مورد علاقهام را در آنها پیدا و با هم مقایسهشان کنم و بهترین را انتخاب کنم و بخوانم و ... و.... .... مخصوصاً که دیدم کتابی از ثافون مرحوم به قلمی دیگر ترجمه شده...
-
سوسولبازیهای روح
پنجشنبه 30 مرداد 1399 05:54
«از لحاظ روحی»، نیاز دارم فلان کتاب شعر شمس لنگرودی را داشته باشم و تا مدتی کتاب بالینیام باشد. همچنین، نیاز دارم فیلم کمدی خوبی ببینم. مثال من در این موارد فیلم جاسوس است که آن هنرپیشهی کپل دوستداشتنی بازی کرده (اسم خانمه یادم نیست، شاید سوزان مککارتنی؛ شاد هم فقط فامیلیاش درست باشد و مثلاً آلیسون مککارتنی...
-
گزارش لامایی کوچک در پیچهای ماچوپیچو
دوشنبه 27 مرداد 1399 10:22
ورزشم نسبتاً نامنظم شده اما پیادهرویهای اجباری (و نه ناخوشایند البته) بیشتر. زانوی راست هم کمی کرم میریزد که امروز به نتیجه رسیدم چیز خاصی نیست و با توجه و بیتوجهی متناوب، خودش به راه میآید. کتاب نمیخوانم؛ گاهی جلوی تلویزیون و با دیدن سریالی آبکی یا فیلمی اتفاقی و جالب (مثلاً بخشی از هری پاتر ها یا The Young...
-
ما «چیز»ها!
سهشنبه 21 مرداد 1399 14:32
یک کانال جستهام که کلی مطلب جالب و بامزه و شوخکی و واقعکی درمورد گونهی IMBT من (و باقی گونهها، بهطبع) نوشته است که از خواندن بعضی مطالب ذوقزده و مشعوف میشوم و از خواندن بعضیها هم سر تکان میدهم و بلهبلهگویان رد میشوم،... اما، در کل، گونهی من بسیار حساس، لوس و ضربهپذیر، غمگین، غرغرو و نالهکن، نزدیک به مرز...