هفتهی پیش، یکی از اپیسودهای The Night of که تمام شد، اتفاقی چند دقیقه از اوایل متری شیشونیم را دیدم و تا به خودم بیایم، پاهایم در موم سختی فرورفته بود. آنقدر با بالا و پایین تن صدای صمد مجیدی و ناصر خاکزاد پیشانی و ابروهایم بالا و پایین شدند که ناغافل دیدم فیلم به انتها نزدیک شده و دیگر طاقتش را نداشتم. از صحنهی اعدام فرار کردم. اما امروز تا حدی آن را دیدم. مخصوصاً نشستم پایش اما به هدفم نرسیدم. دلش را نداشتم با تمرکز و دقت نگاه کنم. و البته اینکه باز هم دقایق اول فیلم را از دست داده بودم.
از آن فیلمهای جگردرآور و روی اعصاب است اما بهشدت دوستش دارم و حاضرم بارها ببینمش. وقتی صمد داد میکشید انگاردل من خنک میشد. چقدر حرفکشیدن از زبان نامزد سابق ناصر هیجانانگیز و وحشتآور بود! دست صمد که پشت گردن پسربچهی زندانی قرار گرفت و قبل از آن، نبض ناصر را چک کرده بود؛ آن تلفنی که در حضور چند نفر دیگر جواب داد و انگار از خانهاش بود؛ ... مدام فکر میکنم چنین آدمی در زندگی شخصی و خانوادگیاش چطور ظاهر میشود؟ چقدر باید سخت باشد ـ آدم کامل که نه ـ آدم درستی بودن در محل کار و خانه و خلوت.