-
همهی اینهایی که منم
پنجشنبه 16 مرداد 1399 15:06
کریچر درونم بهشدت قاطی کرده و روآمده؛ همه را مشتی گندزادهی بیاصلونسب میبیند و حاضر است به تنبان ننهی سیریوس پناه ببرد ولی از نزدیک با بنیبشری روبهرو نشود، وگرنه کلی سم به سویشان میفرستد. فکر میکنم سهراب سپهری درونم کمی بیاحتیاطی کرده و خواسته ادای زوربا یا ارباب او را دربیاورد ولی به مذاقش خوش نیامده. کار...
-
هشدار! خطر پرتاب اشیای نوکتیز
پنجشنبه 16 مرداد 1399 12:49
بسیار پیشتر از امروز دوستت داشتم در گذشتههای دور آن قدر دور که هر وقت به یاد میآورم پارچبلور کنار سفرهی من ابریق میشود ـ بیژن نجدی انقدر از دیروز پُرم ازفلان احساس ناخوشایند که تنها راهش انداختن خودم در دنیایی موازی است و ازیرگذراندن حوادثی بسیار متفاوت و سروکلهزدن با موجوداتی غیرواقعی و خالی کردنخودم سر...
-
حباب بزرگی که در قلبم منفجر شد
چهارشنبه 15 مرداد 1399 12:30
بلقیس رفته بودی، انار بگیری تکه هایت برگشت آنها بیروت را رها کردند و غزالی را کشتند چشمهایت که بسته شد دریا استعفا داد بلقیس کیفت را که از لای آوارهای بیروت بیرون کشیدند فهمیدم که با رنگین کمان زندگی می کرده ام ـ نزار قبانی نمیدانم چرا دلم شکست! چه ارتباط عاطفیای با بیروت داشتم که اینچنین دلواپس و مضطرب شدم؟ حتی...
-
واقعاً بر این چند جمله چه اسمی میتوانم بگذارم؟
دوشنبه 13 مرداد 1399 13:23
قصد داشتم درمورد ژاک پاپیهی عزیزم مطالبی بنویسم ولی، طی این یک ساعت، آنقدر خواندم و نوشتم (با کیبرد یا توی ذهنم) که خسته شدم!
-
از مصادیق «بهسلامت و میمنت»
دوشنبه 13 مرداد 1399 12:36
امروز صبح را با کلیپی قدیمی از داریوش جان (« یاور همیشهمؤمن ») آغاز کردیم و با خواندن توئیتهایی درمورد زوج جذاب باردمـ کروز و دیدن عکسها و ویدئوهایی با محوریت آنها (و اصغر فرهادی) ادامه دادیم... روز از نیمه گذشته و کارمان نمیآید! بهشدت هوس خواندن کتابی عالی یا دیدن فیلمی/ سریالی خاص کردهایم ولی برایشان وقت...
-
عرایضی در طول
دوشنبه 13 مرداد 1399 12:11
موقعیت: کانال رنگیرنگی. چشمم افتاد به جملهای که با این کلمات شروع میشد: «دیدی یکسری از آدما از همسایههاشون فرار میکنن ...» با نیش باز، گفتم «ایول! منو میگه!» در حالی که در ذهنم برای خودم نوشیدنی کَرهای باز میکردم، رفتم که بقیهاش را بخوانم. دیدم ادامهاش تلویحاً مذمت این کار است و دارد تشویق میکند به دوری...
-
خرت، خرت، خرت،...
یکشنبه 12 مرداد 1399 10:55
کارلوس روئیث ثَفون، کارلوس روئیث ثَفون،... نویسندهای که، حدود شش ماه پیش، مجموعهای سهجلدی از او خواندم و بسیار به دلم نشست و کمتر از دو ماه پیش، بر اثر بیماری از دنیا رفت؛ آن هم نرسیده به شصتسالگی! دستکم سه کتاب جالب و خواندنی دیگر دارد که دوتایشان به فارسی ترجمه شدهاند و بهاندازهی آن خارخار خواندن رئالیسم...
-
اجیمجی
شنبه 11 مرداد 1399 14:15
اینکه هوا گرم و گاه سوزان است و من، برخلاف سالهای پیشین، هوس رئالیسمجادوییخواندن نکردهام... ....... عجیب است! بهتر است همینطوری زورکی و با تقلب یاد خودم بیندازم که چقدر دلم میخواهد... خوب است! دلم خواست! _ به غیرعادیبودن در بعضی موارد فضایی و ناملموس عادت ندارم و هرطور شده طلسمشان را میشکنم.
-
ایکسپیریمنتالمان کرده
شنبه 11 مرداد 1399 00:07
experience چه کرده؟ سندباد رو دیوونه کرده! ــ ولی لاکردار این «تجربه» بدجووور لقلقهی زبان و متن شده ها!
-
دودخوان
جمعه 10 مرداد 1399 00:03
به ساقه طلایی معتاد شدهام! بیشتر از همه، همان بستههای قرمزرنگ قدیمیاش را دوست دارم. بعد، آن زردها را. البته من میگویم «اعتیاد» ولی معنایش غرقشدن در آن نیست.همان کمی بیشتر و با فاصلهی کمتر خوردنش است. معمولاً هم برای پاییندادن قرصها سراغش میروم؛ آخر احساس میکنم قرصها با آب خیلی راحت و سریع پایین نمیروند!
-
من و دُری و مری
پنجشنبه 9 مرداد 1399 23:53
ورزشکردنهایم را گذاشتهام برای عصرهای فرد. هفتهی پیش، خیلی اتفاقی، دیدم Game of Thrones پخش میشود. چه اقبالی! سر بزنگاهِ ابتدای قسمت اول اولش رسیده بودم! و بله، برخلاف قول قبلیاش، ببینید چه کسی دوباره شروع کرده به دیدن سریال، آن هم از تلویزیون و در روز و ساعاتی مشخص؟ من من کلهگنده! وقتی مارتین تپلو نمیتواند سر...
-
شیرپنجول
یکشنبه 5 مرداد 1399 08:13
مرداد قشنگم، چنین کورکننده چرایی؟ داغیات را میشود تا حدی تحمل کرد ولی این زاویهی تابش نورت مرا مثل خونآشامها عصبی میکند. البته تنها تقصیر تو نیست؛ همیشه این داستان از تیر شروع میشود. میدانم،حتماً تیر تو را وسوسه میکند نیزه فروکنی به چشم این و آن.
-
هوا؛ حالوهوا
چهارشنبه 1 مرداد 1399 09:39
دقت کردم، بین ماههای سال و هر فصل، آن دومیها ـمیانیهاـ را بیشتر دوست دارم؛ برایم خاصاند.چرا؟ نمیدانم. دلیل منطقی ندارد. شاید بهدلیل مسائل عاطفی یا شاید هم چون قلهی هر فصل است در نظر من، ... . ــ البته در شمال، کل بهار لحظهبهلحظه تارهای قلبم را مینوازد؛ دقیقاً تا همان دمی که دمِ گرمای تابستان با چشمهای...
-
هلندی درون، کجایی؟
شنبه 28 تیر 1399 06:54
«عادت خوب دریانوردان هلندی در قدیم: موقع طوفان عرشه رو ترک میکردن و میرفتن پایین عرقخوری. یک سگ رو میفرستادن روی عرشه که به طوفان پارس کنه.» ــ مسئله اینجاست که بنده نه عرقخوری بلدم نه سگ دارم! نهایتش، با تقلب و یکدندگی و ...، مدیتیشن و این قرتیبازیها را بگذارم جای قسمت «خوری»ش، سگه را چه کنم؟ لابد باید اژدها...
-
هزارویک هیولا و جادوی بنفش
پنجشنبه 26 تیر 1399 10:28
دیروز در دندانپزشکی، وقتی دکتر بامزهی گوگولی افتاده بود روی ریشهی بینوای دندانم، دستم را به دستهی صندلی فشار میدادم و مچ خودم را گرفتم که داشتم، برای مثلاً پرتکردن حواسم، آهنگ جدیدم برای اوگلیبوگلی را در ذهن زمزمه میکردم! ــ این آهنگ جدید فقط از تکرار هیولای کمد فوقالذکر تشکیل شده، با ریتمی بسیار شرقی و کمی...
-
نهایت رضایت از تایپ مکرر حرف «ژ» یا: ژاک پاپیه! چه کسی گفته تو قلب نداری؟
سهشنبه 24 تیر 1399 19:19
این مورچهـمورچهـ گاززدن به بعضی صفحات کتاب مثل این است که دارم کتاب را سومینبار می خوانم و در این مرتبهی سوم، توی قلبم گریه کردم. این هوایآزادیکردن و دنبال رهایی رفتن به هر قیمتی، گرفتاری در برزخها و کمک به دیگران (که، اول، پله است برای نجات خودت ولی بهمرور، جزء ضروری شخصیتت میشود)، تهیشدن از خود و آینهی...
-
و دیگر هیچ!
سهشنبه 24 تیر 1399 14:20
امروز را اختصاص میدهم به ژاک پاپیهی عزیزم و به میشل کوئواس حسودی میورزم و دلم میخواهد با فلور ملاقات داشته باشم. ـ البته باد برایشان خبر نبرد، چشمم بدجور دنبال شروعکردن آن کتاب جدیده است!
-
با احترام، امانتگیرندهی خوشحال
سهشنبه 24 تیر 1399 05:37
توتوله جان، بابت کتابهایی که میخوانی و قرار است ازت کش بروم و بخوانم، متشکرم. امضا: فامیل خفیثت
-
دارای بورد تخصصی از سنت مانگو
دوشنبه 23 تیر 1399 23:43
از بعدازظهر، دست به دماغ مبارک میکشم و هی به چپ و راست میچرخم و از زوایای متفاوت بررسی میکنم که چرا قرمز شده! یک- دو سناریوی فلان و بهمان که برایش نوشتم، سرشب یادم افتاد که "بابا جان! واقعا گربه است!" (آفتابسوختگی جزئی بابت پیادهروی طولانی در شهر). بعد هم دکتر مغزم از دماغ متمایل شد به درد کف دست چپ!...
-
«اگر از احوالات اینجانب...»
دوشنبه 23 تیر 1399 09:25
بله، دیروز چیز خاصی از آسمان نبارید جز قدری گرما... و خوب، بله؛ باید عرض کنم ذرات معجزهگونی در هوا جاری بود و میشود عنوان «بارش شانس و خوشوقتی» را به آن اطلاق کرد. به هر صورت، طبق قرارمان، رفتیم چشم بازار را دربیاوریم که چشم خودم در بازار درآمد! از آن همه بافت و رنگ و قشنگی در دنیای پارچهها البته! احتمالاً در یکی...
-
با صدای مرغان دریایی
دوشنبه 23 تیر 1399 09:11
این عکس را خیلی دوست دارم چون یک تصویر سوررئال عجیب است که داستانش در تمامی اجزا جاری است و در عین حال، میشود دو جزء را از هم جدا کرد و باز هم در آنها داستانی یافت.
-
عشق و رنگ
دوشنبه 23 تیر 1399 08:43
رنگ گوشتهی آلوی شکافته، آن بخش قرمزـ بنفش نزدیک به پوست که در زرد انبهای آن پخش و با آن ترکیب میشود، از محبوبهای من است. ــ در کل، از رنگهای ترکیبی خیلی خوشم میآید؛ مثلاً قرمز مورد علاقهام آن بخش عمیق قرمزی است که در مرز ترکیب با مشکی قرار میگیرد و کمی چرک میشود. مثل بافت پارچههای تافته که تلألوهای متنوعی...
-
«گر تیغ بارد...»
یکشنبه 22 تیر 1399 09:33
دارم یک موزیک آرام گوش میدهم از کانال ژوزه و پسزمینه هم غرش نهچندان دوردست رعد است و چکچک مقتدرانهی قطرات باران روی چیزی که از کانال کولر صدایش تا این پایین میآید. ـ بله، قرار بود امروز با مامی برویم بازار و خرید ضروری داشتیم و من بعد چندیییین روز بر کرم «تو خونه بمون، بعدنم میتونی بری، حالا چه عجلهایه» پیروز...
-
اژدهای خودخواه من
یکشنبه 22 تیر 1399 08:39
استشمام بوی دانههای هل، بوووخووصووووص هل کوبیده، یکتنه امید به زندگی را چنددهدرصد افزایش میدهد. ـ دوست دارم بعضی رایحههای طبیعی به صورت عطر و ادکلن وجود داشته باشند اما درمورد بعضی رایحهها، دلم میخواهد فقط خودم ببویمشان؛ در خلوت خودم و در آن لحظات به هیچ موجودی شریکشان نشوم.
-
گفته بودم، نه؟
پنجشنبه 19 تیر 1399 06:01
فکر میکنم گفته بودم یه روزی اینطوری میشه. بله، گویا قوز دماغ داااره مد میشه!
-
نذرها و دخیلها
چهارشنبه 11 تیر 1399 09:41
قبل از آمدن به این شهر دوستداشتنی، در دلم نیت کرده بودم هرگاه ساکن آن شدیم، کلی پیادهروی داشته باشم در خیابانهایش و از هر درخت و پیچی استقبال کنم و .. البته آنموقع، جادوی شگفت این شهر بیادعا را کشف نکرده بودم. اما خیلی بیشتر از حد تصورم سر حرفم ماندم و باید بگویم، اگر آن نیت من «نذر» محسوب میشد، میتوانستم ادای...
-
«جاده»؛ دری به دنیایی موازی
چهارشنبه 11 تیر 1399 09:20
چند شب پیش (شاید هفتهی پیش) بود که خواب پدرم را دیدم. هیچوقت در عمرم آنقدر صمیمی و مهربان نبودم با او؛ داشتم دلداریاش میدادم، اعتراف میکردم، و اوضاع ایدهآل بود. حتی در بیداری هم هیچوقت چنین ایدهآلی برای رابطهمان متصور نبودهام؛ لازم نمیدیدم، عقل و احساسم به آن راه نمیبرد،... هرچه. توی خوابم، داشتیم سفر...
-
قرمز نیمهشب
شنبه 7 تیر 1399 14:17
این را هم یادم رفت بگویم: چندسالهی اخیر، میگویند هرکس سازی یاد میگیرد موسیقی تیتراژ گیم آو ترونز را مینوازد. چندین سال پیش هم میرفتند سراغ «اگه یه روز» آقای اصلانی. اما حتماً یکجاهایی در دنیا کسانی هم بودهاند که به نینوا ی حسین علیزاده فکر کردهاند. اصلاً ایدهآلهای من، که در دنیای موازی مینوازمشان،...
-
نغمات داوودی
شنبه 7 تیر 1399 13:28
1. بخشهایی از فیلمی را دیدم که دختر بلوند خوشکلی در آن بود و با پیرمرد شَل و شلختهای در زیرزمین دنج بانمکی زندگی میکرد و فلان و این حرفها. از آنچه گذشت و گفته شد، حدس زدم ساختهی وودی آلن باشد و درست بود. دختره هم بدجور آشنا میزد. بعدتر فهمیدم دلورس خانم سریال وستورد است. البته آن آشنایی اولیه ذهنم را سمت دیگری...
-
گودریدزیها
سهشنبه 3 تیر 1399 09:17
دو مورد عجیب در گودریدز برایم پیش آمده است؛ یکی از «دوستان»م تا حد زیادی سبک و سیاق کتابخوانیاش مورد تأیید من است اما احساس راحتی با او ندارم. نمیدانم چرا و چطور، تعامل سازندهای با هم نداریم. حتی به نظرم آمد مورد مشترک دیگری هم با هم داشته باشیم (طبق بعضی کتابهایی که انتخاب میکند) ولی یکیـ دو روز پیش...