-
فرشتگان
جمعه 25 مهر 1399 10:42
آهنگی که مرا به گریه میاندازد «لاجورونا» از آنخلای خوشکلم است. اصلاً همینطوری هم که فقط به خواندنش گوش کنم دلم میخواهد گریه کنم. یک گریهی محض در دنیایی موازی و با فضایی اثیری. از همین بازیهای ذهنی؛ چون فکر میکنم توانایی گریهکردن در دنیای واقعی را بهکل از دست دادهام. نکتهی دیگرش این است که وقتی با آن صدای...
-
پادشاه بیتاج باتخت
پنجشنبه 24 مهر 1399 15:03
مسکن اثر کرده نشستهام روبهروی در جایگاه مطلوبی ساختهام برای خودم، کیسهی آب گرم هم بین دو ساق پاهایم. خداوکیلی اما حال ندارم بروم کتابم را از توی هال بردارم و بیاورم. شاید بیخیالش بشوم. __ هارهار! امروز فهمیدم دستکم یک نفر دیگر هم در این دنیا هست که به نظرش خندههای امیلیا نچسب و مصنوعی و حتی شبیه خندههای الکی...
-
شگفتی جدید: ارغوانی با تهرنگ بنفش
پنجشنبه 24 مهر 1399 14:58
میگذارم درد جوانه بزند، رشد کند و پنجه به هرجا که میخواهد بسُراند. وقتی به بار نشست، میوهاش را با آرامش میچینم و همچون هدیهی مقدسی تقدیم خدایان میکنم. ــ حتی گاهی بزمی خصوصی هم در دورههای بهخاکسترنشستن درد برپا میکنم تا تحملم خشکوخالی نباشد!
-
تاریکیها
یکشنبه 20 مهر 1399 18:28
ـ باغبان شب را طی ده روز خواندم و خیلی پسندیدمش. البته به پای درخت دروغ نمیرسد اما در جای خودش، خیلی خیلی خوب است و با آن همه صفحات زیادش، هیچ زیادهگویی ندارد. طی 100 صفحهی آخرش هم کلی هیجانزده شدم و کمی هم ترسیدم؛ البته برای مالی و کیپ. رابطهی این خواهر و برادر را خیلی خیلی دوست دارم و کاش اواخر دبستان این کتاب...
-
حفرههای کوچک سیاه
پنجشنبه 17 مهر 1399 23:18
ولی از همان اولی که مشخص شد سیمین میخواهد از نادر جدا شود و نادر وضعیت و حالش طوری بود که تلاش خاصی نمیکرد من اندوهگین شدم؛ خیلی اندوهگین. چقدر حیفم میآمد! دلم دوپاره شده بود؛ بخشی پیش زوجی چنین خوب (بهزعم من) و بخشی هم پیش ترمه، طفلک، که دیگر هیچچیزی برایش به قوت سابق نخواهد بود. کاش سیمینها و نادرها راه خوبی...
-
یک بغل فیلم و سرخوشی
چهارشنبه 16 مهر 1399 08:56
The Night of را دیشب تمام کردیم و خیالم راحت شد. ولی کلاً در طول سریال، مدام دعا میکردم که «کنسلی نباشد و هرچه قرار است بشود، در همین فصل اول، مشخص بشود» یا حتی تا یکسوم انتهایی آخرین اپیسود، توهم داشتم نکند یکهو همهچیز خراب بشود؟ نکند اینها مقدمهای باشند برای اینکه آخرش متهم اصلی پیدا نشود و یا کسی که قرار است...
-
پیمان معادی در آزکابان
دوشنبه 14 مهر 1399 20:05
چند دقیقه از فیلم کمپ ایکسـ ری را نگاه کردم. چند روز پیش، جایی نوشته بود که در آن به اسنیپ اشاره شده است؛ صحنهای بود که پیمان معادی (زندانی احتمالاً عراقی) از سربازی که کتاب برای زندانیها میآورد (کریستن استوارت) آخرین جلد مجموعهی هری پاتر را میخواهد. سرزنششان میکند که چرا دو سال است هنوز این کتاب را...
-
دقیقهبهدقیقه در یک متر
دوشنبه 14 مهر 1399 19:46
* این فیلم را سهبار است که، منقطع و مقطع و...، میبینم ولی گویا هنوز کامل ندیدهامش. برای همین، هر چند ساعت، چیزی از آن گوشهای از ذهنم را مشغول میکند. ـ الله الله از ابتدای فیلم! آنجا که همکار صمد دنبال صاحب سایه میدود و عاقبت آن فرد؛ چه عجیب و دهشتناک و خفهکننده و در عین حال، کاملاً واقعی است! بولدوزر و خاک...
-
نیازمندیهای شهری
دوشنبه 14 مهر 1399 08:39
مطمئنم از اوایل نوجوانی یک صمد درون داشتهام که، هروقت لازم دانسته، تو چشمهای طرف مقابلش خیره شده و با کلمات بازیش داده، سرش داد کشیده و خیلی منطقی و حقبهجانب و در اوج قدرت حرف و خواستهاش را پیش برده. وگرنه، از آنجا که معمولاً فرد مصالحهطلب و ظاهراً آرامیام، این میزان شیههای که روحم، موقع دیدن این فیلم و...
-
از رایکرز به قزلحصار
یکشنبه 13 مهر 1399 20:02
هفتهی پیش، یکی از اپیسودهای The Night of که تمام شد، اتفاقی چند دقیقه از اوایل متری شیشونیم را دیدم و تا به خودم بیایم، پاهایم در موم سختی فرورفته بود. آنقدر با بالا و پایین تن صدای صمد مجیدی و ناصر خاکزاد پیشانی و ابروهایم بالا و پایین شدند که ناغافل دیدم فیلم به انتها نزدیک شده و دیگر طاقتش را نداشتم. از صحنهی...
-
درختان و بنفشههای افریقایی
چهارشنبه 9 مهر 1399 07:57
کتاب درخت دروغ را دیروز تمام کردم و دلم پیش فیث ماند. همهچیز کتاب خیلی خیلی خوب بود و فقط اینکه برای نوجوانهای خیلی دقیق و اهل مطالعه نوشته شده بود بیشتر. ساختار داستان طوری نیست که بگوییم برای نوجوان مناسب نیست و بهدرد بزرگسال میخورد اما حتی زبان روایتش کمی بالاتر از حد نوجوان کتابخوان معمولی بود. در هر حال،...
-
در خدمت و خیانت خوابها
یکشنبه 6 مهر 1399 08:05
یکی از خوششانسیهای شیرینم لابد این است که دیشب خواب شجریان و همایون را دیدم و هربار، با یادآوریش، خون با سرخوشی زیر پوستم میرقصد. جایی بودیم مثل بخشی از مجتمعی فرهنگی اما کوچک؛ به نظرم بین قفسههای کتاب میچرخیدیم. بعد نازنینان مذکور آمدند و مستقیم با خودمان حرف زدند و گویا قرار بود کنسرتی اجرا شود در بخش دیگر...
-
نقش آرنج و زانو و حکایت تور پروانهگیری [1]
شنبه 5 مهر 1399 08:29
واقعاً دلم میخواست در وصف این روزهای خودم بنویسم «دستهایم تا آرنج در ..ه است»! اما دلم نیامد؛ بهخاطر خودم البته. ولی تصدیق میکنم انگار تا زانو در منجلابی چسبنده راه میروم. کتابی که پارسال بهسختی با آن سروکله زدم الآن برگشته بیخ ریشم تا کار مرحلهی دوم را رویش انجام بدهم و خب، چه فکر میکنید؟ باید جارو را بردارم...
-
از «خیلی دوست داشتم بخوانمشان»ها
پنجشنبه 3 مهر 1399 09:51
ـ ماجرای، بهزعم من، نازکردن گودریدز حل شد. گویا تقصیر خودش نبوده. به هر حال، میدانستم غر که بزنم اتفاقی میافتد. ـ وسط جنگل، هری نگران جان سیریوس و گیرافتادنشان بدون حتی چوبدستی و بعد هم چگونه رفتنشان به لندن و وزارتخانه است. همین که لونا پیشنهاد پروازکردن میدهد، رون از فرصت پیشآمده برای دلقکبازی (حتی از روی...
-
از «فلانفلانشدهها»
سهشنبه 1 مهر 1399 19:48
«فرنوه» (Fernweh) کلمهای آلمانی بهمعنی «دلتنگی برای سفر به دوردست»؛ «دلتنگی برای جایی که هرگز آنجا نبودهای». ــ از یک کانالی گفته بودم که تازگیها پناهگاهم شده صفحهی گودریدز. میروم، حتی شده الکی، یک دور بالاپایینش میکنم، چند کتاب جستجو میکنم و گاهی چیزکی به سطرها و صفحات خواندهشده میافزایم. حالا میبینم...
-
گل میری
چهارشنبه 26 شهریور 1399 16:28
خواندنش کمی سخت، دیر و کند شروع شد اما 50 صفحه را که رد کردم، کمکم آنقدر سرعت گرفت که باورم نمیشود دارم تمامش میکنم؛ انگار خودم روی دامنههای مانتاِسکِل میدوم. متن و قصهاش خیلی بهتر از آنچه انتظار داشتم بود. میری واقعاً دوستداشتنی و باورپذیر است. زبان معدن و تأثیر ستایشبرانگیز آموزش و استفادهی صحیح از...
-
مکالمهی خیالی مرتبط [1]
سهشنبه 25 شهریور 1399 10:53
ـ به چه حرفهای مشغولید؟ ـ نودرمانگری در سنتمانگو هستم؛ برخی ساعتهای فراغتم را در پستوی پشت کارگاه چوبدستیسازی پدربزرگم درمورد این صنعت رازآلود مطالعه میکنم و گاهی چیزهایی میسازم. البته حواسم هست که زمانی را هم به سرزدن به مجموعهی شکلات و شیرینیسازی پدر آن یکی پدربزرگ در درهی گودریک اختصاص بدهم و نظرهایم را...
-
کافکای کوچک درونمان
سهشنبه 25 شهریور 1399 10:43
«راستی لذت تنهابودن را چشیدهای، قدمزدنِ تنها، درازکشیدنِ تنها توی آفتاب؟ چه لذت بزرگی است برای یک موجود عذابکشیده، برای قلب و سر! منظورم را میفهمی! آیا تا به حال مسافت زیادی را تنها قدم زدهای؟ قابلیتِ لذتبردن از آن دلالت بر مقدار زیادی فلاکتِ گذشته و نیز لذتهای گذشته دارد. وقتی پسربچه بودم، خیلی تنها ماندم اما...
-
تصویر سردر وبلاگم
دوشنبه 24 شهریور 1399 08:53
و من این تصویر را به عالمی نفروشم! ـ [از «امید» نوشتم] و امید جوانه زد.
-
امید
دوشنبه 24 شهریور 1399 08:08
«صبح خواهد شد و به این کاسهی آب آسمان هجرت خواهد کرد»
-
فرقگذارندهی اعظم
دوشنبه 24 شهریور 1399 08:07
گودریدز قشنگم پیشفرضش این است که با هرکسی فرند میشوم او را جزء تاپفرندزهام قرار میدهد. من اما تیک همه را برمیدارم و علیالحساب فقط سه تاپفرندز دارم: مرسده، لایرا و جیپس.
-
کامواهای شیطان
شنبه 22 شهریور 1399 19:32
اول خوب به جلد کتاب نگاه کنید، بعد بخوانید: به چشم من، روی جلد این کتاب بخش میانی اندامی زیبا و جذاب نقش بسته! (سطر بالا را با رنگ سفید نوشتم که، در نگاه اول، خوانده نشود.)
-
پناه بر کلمات، از انگشتان اندوهگین [1]
شنبه 15 شهریور 1399 09:14
آخ که چقدر دلم میخواهد در گودریدز بچرخم و کتابها را زیارت کنم. دیروز عصر هم به کتابفروشی دیگری سر زدم و خب، کتابهای مورد نیاز من را نداشتند اما دو کتاب دیگر، مخصوص سرککشیدن در احوالات انسانهای نیک، را خریدم تا بماند که زمان خواندنشان برسد. تنها کاری که میتوانم بکنم این است که، برای تیمن، چند صفحه از کتاب قشنگم...
-
زندانی بیم و امید
جمعه 14 شهریور 1399 10:58
کتابم خوب پیش میرود ولی اینکه نمیتوانم جملاتی از آن را برای ثبتکردن انتخاب کنم کمی لجم را درمیآورد! شاید بیشتر بهعلت سبک خود نویسنده و کتاب اصلی است و در این مورد، خدا را شکر، لازم نیست به ترجمه و مابعدها گیر بدهم چون سهگانهی مه هم همینطور بود؛ بسیار جذاب با بخشهای خیلی اندک برای ثبت. البته توصیفهای خیلی...
-
بابابزرگ شیطون
پنجشنبه 13 شهریور 1399 19:37
[ The War with Grandpa ] عالی بود! هم کلی قهقهه زدیم هم کمی چشمانمان نمناک شد.
-
«قدبرافراشتن»
پنجشنبه 13 شهریور 1399 17:54
1. قرار بود دو اپیسود آخر بماند برای روز بعد؟ نه آقا! Damnation قشنگمان را همان دیروز تمام کردیم و چه سعادتی نصیبم شد! از داستان و متعلقاتش خیلی خوشم آمد و شخصیتها را هم خیلی دوست دارم. منتها فکر میکنم از آن سریال کنسلیهاست. آخر فصل او یک طوری تمام شد که اصلاً برای بستن کلیت داستان مناسب نبود و دقیقاً از آن...
-
شیاطین و خدایان
چهارشنبه 12 شهریور 1399 18:49
Damnation خفن را تراکتوری میبینیم و قرار بود امروز تمامش کنیم اما دیدم 10 اپیسود است نه 8تا! لابد دوتاش میماند برای روز دیگری.
-
در آسمان بارسلونا چه خبر است؟
چهارشنبه 12 شهریور 1399 18:48
آن کتابهایی که قرار بود به خودم جایزه بدهم (برای چه؟ نمیدانم!) هنوز پیدا نکردهام اما خیلی اتفاقی یکی از رمانهای نویسندهی جدیدالعلاقهام را دیدم و بیمعطلی خریدمش. بله، طاقت نیاوردم و با اینکه چندین کتاب نیمخوانده روی دستم ماندهاند، حدود 60 ص از این یکی را خواندهام و بهجرئت بگویم از آنهاست که میتواند با قدرت...
-
حبیبی یا نور العین
جمعه 7 شهریور 1399 12:51
[ سریال جدید ] فکر کنم بابت بازیکردن گیبریل مان یک اپیسودش را دانلود کرده بودم مدتها پیش (که البته در این اپیسود حضور نداشت) ولی اتفاقی متوجه شدم کارآگاه رایلی نقش اصلی را دارد! نور بر من و شانسم! معلوم نیست فصل دوم See قشنگم را امسال میتوانیم ببینیم یا تولیدش، بابت تشریففرمایی خری به نام کرونا، متوقف شده.
-
مرض قشنگم
جمعه 7 شهریور 1399 12:46
قویاً تو فکر خریدن آن کتاب جدید و هدیهدادنش به خودم هستم تا لابد، مثل اخلاف مقتدرش، نخوانمش. ـ نه یک کتاب، بلکه بیشتر!