-
«جوجهاردکی که نمیخواست قو باشد؛ هوای غازشدن در سر داشت» یا «پرواز با گردنی دراز و افراخته»
پنجشنبه 6 شهریور 1399 14:51
که در این آفتاب مشکوک ماه آخر تابستان، جوجهرنگیوار، لم بدهم و پاهایم را بکشم و انگشتانش را بازوبسته کنم و به کتابهایی فکر کنم که نخواندهام/ نخواندم و از فکر اینکه آیا بالاخره خواهمشان خواند، تیرهی پشتم بلرزد! ـ کتابهای نخوانده معمولاً سمبل کارهای ناکردهاماند. ـ فضا یک طور خاصی شده شبیه لحظات امید و انتظار...
-
نخهای رنگی زندگی من
یکشنبه 2 شهریور 1399 12:28
بیشتر از هر چیزی، از دستهایم سپاسگزارم و انگار بهشان وابستهام. حتی ترس ازدستدادنشان را ندارم چون کلی خاطرهی خوب با هم داریم؛ از آفرینشها و کمکها و تحملکردنهایمان، کنارزدن سنگها و موانع سر راه و...فکرکردن به اینکه آخروعاقبت این رابطهی عاشقانهمان به کجاها میرسد برایم بسیار هیجانانگیز است؛ نمیدانم چه...
-
نیازمندیها؛ شفافسازی
یکشنبه 2 شهریور 1399 12:10
اعتراف میکنم از ده روز پیش که آن مهربان قدری چایی ایرانی بهم داد، به طعم و عطر آن قدری وابسته شدهام و دوست دارم با ترکیبهای معطر متفاوتی امتحانش کنم؛ در حدی که دیگر نمیتوانم مرز شکلاتخوردن بهدلیل چایینوشیدن را از چایینوشیدن بهدلیل شکلاتخوردن تشخیص بدهم.
-
ایتالیایی اصیل
یکشنبه 2 شهریور 1399 12:08
ـ حدود یک هفتهی پیش، فیلم Made in Italy را دیدم و وای وای! توسکانی زیبا! بازی لیام نیسن هم عالی بود! یکی از جذابترین لحظاتش وقتی بود که رابرت روی ایوان نشسته بود و منظرهی آسمانی پشت سرش را، چشمبسته، برای پسرش شرح میداد. بعد هم، آن اتاقی که شده بود آلبوم خاطرات گذشته و برخورد پدر و پسر خیلی خوب بود. خود خانه و...
-
زندانی زمان
یکشنبه 2 شهریور 1399 11:54
دیروز که به یکی از کتابفروشیهای دنج محبوبم سر زدم، با دیدن و تورق چند کتاب، بهشدت دلم خواست هرچه اپلیکیشن کتابخوانی را دردسترس داشته باشم و کتابهای مورد علاقهام را در آنها پیدا و با هم مقایسهشان کنم و بهترین را انتخاب کنم و بخوانم و ... و.... .... مخصوصاً که دیدم کتابی از ثافون مرحوم به قلمی دیگر ترجمه شده...
-
سوسولبازیهای روح
پنجشنبه 30 مرداد 1399 05:54
«از لحاظ روحی»، نیاز دارم فلان کتاب شعر شمس لنگرودی را داشته باشم و تا مدتی کتاب بالینیام باشد. همچنین، نیاز دارم فیلم کمدی خوبی ببینم. مثال من در این موارد فیلم جاسوس است که آن هنرپیشهی کپل دوستداشتنی بازی کرده (اسم خانمه یادم نیست، شاید سوزان مککارتنی؛ شاد هم فقط فامیلیاش درست باشد و مثلاً آلیسون مککارتنی...
-
گزارش لامایی کوچک در پیچهای ماچوپیچو
دوشنبه 27 مرداد 1399 10:22
ورزشم نسبتاً نامنظم شده اما پیادهرویهای اجباری (و نه ناخوشایند البته) بیشتر. زانوی راست هم کمی کرم میریزد که امروز به نتیجه رسیدم چیز خاصی نیست و با توجه و بیتوجهی متناوب، خودش به راه میآید. کتاب نمیخوانم؛ گاهی جلوی تلویزیون و با دیدن سریالی آبکی یا فیلمی اتفاقی و جالب (مثلاً بخشی از هری پاتر ها یا The Young...
-
ما «چیز»ها!
سهشنبه 21 مرداد 1399 14:32
یک کانال جستهام که کلی مطلب جالب و بامزه و شوخکی و واقعکی درمورد گونهی IMBT من (و باقی گونهها، بهطبع) نوشته است که از خواندن بعضی مطالب ذوقزده و مشعوف میشوم و از خواندن بعضیها هم سر تکان میدهم و بلهبلهگویان رد میشوم،... اما، در کل، گونهی من بسیار حساس، لوس و ضربهپذیر، غمگین، غرغرو و نالهکن، نزدیک به مرز...
-
همهی اینهایی که منم
پنجشنبه 16 مرداد 1399 15:06
کریچر درونم بهشدت قاطی کرده و روآمده؛ همه را مشتی گندزادهی بیاصلونسب میبیند و حاضر است به تنبان ننهی سیریوس پناه ببرد ولی از نزدیک با بنیبشری روبهرو نشود، وگرنه کلی سم به سویشان میفرستد. فکر میکنم سهراب سپهری درونم کمی بیاحتیاطی کرده و خواسته ادای زوربا یا ارباب او را دربیاورد ولی به مذاقش خوش نیامده. کار...
-
هشدار! خطر پرتاب اشیای نوکتیز
پنجشنبه 16 مرداد 1399 12:49
بسیار پیشتر از امروز دوستت داشتم در گذشتههای دور آن قدر دور که هر وقت به یاد میآورم پارچبلور کنار سفرهی من ابریق میشود ـ بیژن نجدی انقدر از دیروز پُرم ازفلان احساس ناخوشایند که تنها راهش انداختن خودم در دنیایی موازی است و ازیرگذراندن حوادثی بسیار متفاوت و سروکلهزدن با موجوداتی غیرواقعی و خالی کردنخودم سر...
-
حباب بزرگی که در قلبم منفجر شد
چهارشنبه 15 مرداد 1399 12:30
بلقیس رفته بودی، انار بگیری تکه هایت برگشت آنها بیروت را رها کردند و غزالی را کشتند چشمهایت که بسته شد دریا استعفا داد بلقیس کیفت را که از لای آوارهای بیروت بیرون کشیدند فهمیدم که با رنگین کمان زندگی می کرده ام ـ نزار قبانی نمیدانم چرا دلم شکست! چه ارتباط عاطفیای با بیروت داشتم که اینچنین دلواپس و مضطرب شدم؟ حتی...
-
واقعاً بر این چند جمله چه اسمی میتوانم بگذارم؟
دوشنبه 13 مرداد 1399 13:23
قصد داشتم درمورد ژاک پاپیهی عزیزم مطالبی بنویسم ولی، طی این یک ساعت، آنقدر خواندم و نوشتم (با کیبرد یا توی ذهنم) که خسته شدم!
-
از مصادیق «بهسلامت و میمنت»
دوشنبه 13 مرداد 1399 12:36
امروز صبح را با کلیپی قدیمی از داریوش جان (« یاور همیشهمؤمن ») آغاز کردیم و با خواندن توئیتهایی درمورد زوج جذاب باردمـ کروز و دیدن عکسها و ویدئوهایی با محوریت آنها (و اصغر فرهادی) ادامه دادیم... روز از نیمه گذشته و کارمان نمیآید! بهشدت هوس خواندن کتابی عالی یا دیدن فیلمی/ سریالی خاص کردهایم ولی برایشان وقت...
-
عرایضی در طول
دوشنبه 13 مرداد 1399 12:11
موقعیت: کانال رنگیرنگی. چشمم افتاد به جملهای که با این کلمات شروع میشد: «دیدی یکسری از آدما از همسایههاشون فرار میکنن ...» با نیش باز، گفتم «ایول! منو میگه!» در حالی که در ذهنم برای خودم نوشیدنی کَرهای باز میکردم، رفتم که بقیهاش را بخوانم. دیدم ادامهاش تلویحاً مذمت این کار است و دارد تشویق میکند به دوری...
-
خرت، خرت، خرت،...
یکشنبه 12 مرداد 1399 10:55
کارلوس روئیث ثَفون، کارلوس روئیث ثَفون،... نویسندهای که، حدود شش ماه پیش، مجموعهای سهجلدی از او خواندم و بسیار به دلم نشست و کمتر از دو ماه پیش، بر اثر بیماری از دنیا رفت؛ آن هم نرسیده به شصتسالگی! دستکم سه کتاب جالب و خواندنی دیگر دارد که دوتایشان به فارسی ترجمه شدهاند و بهاندازهی آن خارخار خواندن رئالیسم...
-
اجیمجی
شنبه 11 مرداد 1399 14:15
اینکه هوا گرم و گاه سوزان است و من، برخلاف سالهای پیشین، هوس رئالیسمجادوییخواندن نکردهام... ....... عجیب است! بهتر است همینطوری زورکی و با تقلب یاد خودم بیندازم که چقدر دلم میخواهد... خوب است! دلم خواست! _ به غیرعادیبودن در بعضی موارد فضایی و ناملموس عادت ندارم و هرطور شده طلسمشان را میشکنم.
-
ایکسپیریمنتالمان کرده
شنبه 11 مرداد 1399 00:07
experience چه کرده؟ سندباد رو دیوونه کرده! ــ ولی لاکردار این «تجربه» بدجووور لقلقهی زبان و متن شده ها!
-
دودخوان
جمعه 10 مرداد 1399 00:03
به ساقه طلایی معتاد شدهام! بیشتر از همه، همان بستههای قرمزرنگ قدیمیاش را دوست دارم. بعد، آن زردها را. البته من میگویم «اعتیاد» ولی معنایش غرقشدن در آن نیست.همان کمی بیشتر و با فاصلهی کمتر خوردنش است. معمولاً هم برای پاییندادن قرصها سراغش میروم؛ آخر احساس میکنم قرصها با آب خیلی راحت و سریع پایین نمیروند!
-
من و دُری و مری
پنجشنبه 9 مرداد 1399 23:53
ورزشکردنهایم را گذاشتهام برای عصرهای فرد. هفتهی پیش، خیلی اتفاقی، دیدم Game of Thrones پخش میشود. چه اقبالی! سر بزنگاهِ ابتدای قسمت اول اولش رسیده بودم! و بله، برخلاف قول قبلیاش، ببینید چه کسی دوباره شروع کرده به دیدن سریال، آن هم از تلویزیون و در روز و ساعاتی مشخص؟ من من کلهگنده! وقتی مارتین تپلو نمیتواند سر...
-
شیرپنجول
یکشنبه 5 مرداد 1399 08:13
مرداد قشنگم، چنین کورکننده چرایی؟ داغیات را میشود تا حدی تحمل کرد ولی این زاویهی تابش نورت مرا مثل خونآشامها عصبی میکند. البته تنها تقصیر تو نیست؛ همیشه این داستان از تیر شروع میشود. میدانم،حتماً تیر تو را وسوسه میکند نیزه فروکنی به چشم این و آن.
-
هوا؛ حالوهوا
چهارشنبه 1 مرداد 1399 09:39
دقت کردم، بین ماههای سال و هر فصل، آن دومیها ـمیانیهاـ را بیشتر دوست دارم؛ برایم خاصاند.چرا؟ نمیدانم. دلیل منطقی ندارد. شاید بهدلیل مسائل عاطفی یا شاید هم چون قلهی هر فصل است در نظر من، ... . ــ البته در شمال، کل بهار لحظهبهلحظه تارهای قلبم را مینوازد؛ دقیقاً تا همان دمی که دمِ گرمای تابستان با چشمهای...
-
هلندی درون، کجایی؟
شنبه 28 تیر 1399 06:54
«عادت خوب دریانوردان هلندی در قدیم: موقع طوفان عرشه رو ترک میکردن و میرفتن پایین عرقخوری. یک سگ رو میفرستادن روی عرشه که به طوفان پارس کنه.» ــ مسئله اینجاست که بنده نه عرقخوری بلدم نه سگ دارم! نهایتش، با تقلب و یکدندگی و ...، مدیتیشن و این قرتیبازیها را بگذارم جای قسمت «خوری»ش، سگه را چه کنم؟ لابد باید اژدها...
-
هزارویک هیولا و جادوی بنفش
پنجشنبه 26 تیر 1399 10:28
دیروز در دندانپزشکی، وقتی دکتر بامزهی گوگولی افتاده بود روی ریشهی بینوای دندانم، دستم را به دستهی صندلی فشار میدادم و مچ خودم را گرفتم که داشتم، برای مثلاً پرتکردن حواسم، آهنگ جدیدم برای اوگلیبوگلی را در ذهن زمزمه میکردم! ــ این آهنگ جدید فقط از تکرار هیولای کمد فوقالذکر تشکیل شده، با ریتمی بسیار شرقی و کمی...
-
نهایت رضایت از تایپ مکرر حرف «ژ» یا: ژاک پاپیه! چه کسی گفته تو قلب نداری؟
سهشنبه 24 تیر 1399 19:19
این مورچهـمورچهـ گاززدن به بعضی صفحات کتاب مثل این است که دارم کتاب را سومینبار می خوانم و در این مرتبهی سوم، توی قلبم گریه کردم. این هوایآزادیکردن و دنبال رهایی رفتن به هر قیمتی، گرفتاری در برزخها و کمک به دیگران (که، اول، پله است برای نجات خودت ولی بهمرور، جزء ضروری شخصیتت میشود)، تهیشدن از خود و آینهی...
-
و دیگر هیچ!
سهشنبه 24 تیر 1399 14:20
امروز را اختصاص میدهم به ژاک پاپیهی عزیزم و به میشل کوئواس حسودی میورزم و دلم میخواهد با فلور ملاقات داشته باشم. ـ البته باد برایشان خبر نبرد، چشمم بدجور دنبال شروعکردن آن کتاب جدیده است!
-
با احترام، امانتگیرندهی خوشحال
سهشنبه 24 تیر 1399 05:37
توتوله جان، بابت کتابهایی که میخوانی و قرار است ازت کش بروم و بخوانم، متشکرم. امضا: فامیل خفیثت
-
دارای بورد تخصصی از سنت مانگو
دوشنبه 23 تیر 1399 23:43
از بعدازظهر، دست به دماغ مبارک میکشم و هی به چپ و راست میچرخم و از زوایای متفاوت بررسی میکنم که چرا قرمز شده! یک- دو سناریوی فلان و بهمان که برایش نوشتم، سرشب یادم افتاد که "بابا جان! واقعا گربه است!" (آفتابسوختگی جزئی بابت پیادهروی طولانی در شهر). بعد هم دکتر مغزم از دماغ متمایل شد به درد کف دست چپ!...
-
«اگر از احوالات اینجانب...»
دوشنبه 23 تیر 1399 09:25
بله، دیروز چیز خاصی از آسمان نبارید جز قدری گرما... و خوب، بله؛ باید عرض کنم ذرات معجزهگونی در هوا جاری بود و میشود عنوان «بارش شانس و خوشوقتی» را به آن اطلاق کرد. به هر صورت، طبق قرارمان، رفتیم چشم بازار را دربیاوریم که چشم خودم در بازار درآمد! از آن همه بافت و رنگ و قشنگی در دنیای پارچهها البته! احتمالاً در یکی...
-
با صدای مرغان دریایی
دوشنبه 23 تیر 1399 09:11
این عکس را خیلی دوست دارم چون یک تصویر سوررئال عجیب است که داستانش در تمامی اجزا جاری است و در عین حال، میشود دو جزء را از هم جدا کرد و باز هم در آنها داستانی یافت.
-
عشق و رنگ
دوشنبه 23 تیر 1399 08:43
رنگ گوشتهی آلوی شکافته، آن بخش قرمزـ بنفش نزدیک به پوست که در زرد انبهای آن پخش و با آن ترکیب میشود، از محبوبهای من است. ــ در کل، از رنگهای ترکیبی خیلی خوشم میآید؛ مثلاً قرمز مورد علاقهام آن بخش عمیق قرمزی است که در مرز ترکیب با مشکی قرار میگیرد و کمی چرک میشود. مثل بافت پارچههای تافته که تلألوهای متنوعی...