-
ملاقات در میان امواج
چهارشنبه 24 اردیبهشت 1399 08:49
طی توفیق اجباری، دیروز قصهی یک سال مزخرف را خواندم، بار دوم و با فاصلهی یک ماه از خوانش قبلی (بهتر بود کتابها زودتر از اینها خوانده و پس فرستاده میشدند! ولی باز هم خوب است که خوانده میشوند). امواج خوبی میآیند و میروند؛ مثل همیشه، مدتی رفت و بازگشت دارند تا بالاخره در ساحل و اقیانوس حل میشوند و نوبت موجهای...
-
شانههایم، شانههایم!
دوشنبه 22 اردیبهشت 1399 21:27
1. از ظهر، با خودم قرار گذاشتم، وقتی کار تمام شد، بیایم اینجا و غر مبسوطی بزنم بابت این مقاله. اما آنقدر وسطش و در کنارش کارهای دیگر پیش آمد که، در نهایت، همین الآن بود که دکمهی ارسال ایمیل را فشردم و تماااام! از جانب من کار تمام شده و امیدوارم باید جلوی پسامدها مقاومت کنم. همان الطاف پیشین خیلی هم زیادی بود. دوست...
-
«کار من شاید این باشد...»
یکشنبه 21 اردیبهشت 1399 07:10
باز هم دارم مثل اسب کتاب دانلود میکنم، که لابد مثل خیل کتابهای قبلی، نخوانمشان! صدای غرغر و اعتراض کتابهای جدید میآید؛ ـ بابا جان، بگیرید بخوابید! اگر قبلیها را نخواندهام از دل خوشم نبوده؛ کتابهای دیگرتری میخواندم.
-
از خاک به افلاک
شنبه 20 اردیبهشت 1399 19:48
از آنجا که بهجز مواقع کمرنگی به صرافت مرتبکردن آهنگهای گوشی نیفتادهام، یکجایی ترتیبشان اینطور میشود: «باغ مولُوی» (امید حاجیلی/ بندری)؛ دو نسخهی متفاوت از «تا آخرین لحظه»ی یانی؛ «شمس الضحا»ی حسامالدین سراج! یعنی قشنننگ سِیر مختصر و مفیدی دارم از سفر مرغان منطقالطیر : اولش عیش و طرب در بارگاه خدایگانهای...
-
در اسپانیا برای اسپانیا گریستم
یکشنبه 14 اردیبهشت 1399 15:42
روز خلاصی بین دو مشغلهمندی است! البته دو کتاب برای بررسی عجلهای دارم و چندین ساعت وقت میگیرد اما چندین بار را به مقصد رساندم و هین هین [1] رفتهام سراغ تحویلگرفتن بعدیها. آسمان از پنجرهی من عجیب و جادویی و هیجانانگیز است؛ بعد از بارشی درشت و پرسروصدا، شلوار طلاییاش را بالا کشیده ولی بازم هم نرمنرم میغرد....
-
ماکوندتوپیا
سهشنبه 9 اردیبهشت 1399 09:51
دیشب متن کوتاه جذابی در ستایش صد سال تنهایی و کتاببالینیبودنش برای آن خواننده خواندم و روحم پرواز کرد! دیدم حق دارم، اگر هر چند سال، دورهاش میکنم و لذت میبرم. و اینکه هنوز جا برای خواندن دارد و اینبار خیلی شایسته است قلمبهدست باشم. هیچوقت نشد سطرها و صفحاتش را، آنطور که مطلوبم است ـ مثل باستانشناسها، با...
-
بعدش باید مراسم فیلمبینان و پففیلخوران راه بیندازم برای تلافی
سهشنبه 9 اردیبهشت 1399 09:43
ـ گورخران وحشی زیبایم را جمع میکنم تا از آبشخور قاطرهای چموش کوچشان بدهم. فعلاً دارم توجیهشان میکنم که شایستهی مرغزار زیباتریاند. احتمالاً این کار چند هفته/ شاید هم چند ماهی طول بکشد (تا پایان نمونهخوانی). ـ امروز باید گورخرانم در چمنزار کوچکی پایکوبی کنند و بعد هم از دو چالهی آب باران بنوشند و آنها را بسنجند...
-
در مزایای یار پیشترـمذمتشده
شنبه 6 اردیبهشت 1399 14:06
در دوران تعطیلی آرایشگاهها، بعد از سالها، مجبور شدم دست به دامان کرمهای کذایی شوم. نتوانستم خودم را راضی به استفادهی سریع آن بکنم و بهطبع، چندین روز طول کشید تا دستبهکار شوم؛ حتی با وجود شباهت بسیار نزدیکی که به ببعیهای محبوبم پیدا کرده بودم. و آقا! چه تصویر رشک بهشتی! الآن از پوستم بیشتر از مواقع معمول...
-
همهی گورخران معصوم من
پنجشنبه 4 اردیبهشت 1399 12:00
آنقدر به این متن جبهه دارم و فحش نثارش میکنم که هربار واژهی بیبدیل و جذاب «آبشخور» را میبینم، فقط و فقط یاد سملرزهی بیحسابوکتاب گلهای قاطر میافتم که به برکهی آرام گورخرهای اصیل افریقایی من حملهور شدهاند و آب را گل میکنند و هلفهلوف آب کوفت میکنند! البته که نعمتهای خدا مال همهی مخلوقات است اما من آخرش...
-
من و برگهها؛ ماجراهای اژدهایی کتابخوار در ابتدای راه
پنجشنبه 4 اردیبهشت 1399 09:06
برگهنوشتن برای من تقریباً یک روزِ تمام طول میکشد! مثلاً همین دیروز را اختصاص داده بودم به این کار شریف. برای عصرش هم قرار بود چند صفحهای از کار باقیمانده را رج بزنم تا سبکتر شود. البته که هنوز هم پنجولهایم آغشته به اولیاند! اول بدنه را آرامآرام پیش میبرم؛ چندین صفحهی فارسی و انگلیسی باز میکنم و سعی میکنم...
-
حکم
پنجشنبه 4 اردیبهشت 1399 08:55
سزاوار بود، اگر نوجوان بودم، شیفتهی تیموتی بشوم!
-
گزارش فرانسوی
پنجشنبه 4 اردیبهشت 1399 08:54
قرار است فیلمی بیاید (کی؟ خدا میداند!) با بازی خاوییر باردم و تیموتی خان! فیلم دیگری هم هست که کارگردان هتل بوداپست ساخته (نمیشناسمش؛ چون دیبا دوستش دارد، برای من هم قرار است مهم شود) و تیموتی و سرشای خوشکل در آن بازی میکنند. یکی دیگر هم بود! آها، آدرین برودی! (رفتم تقلب کردم، یادم نیامد خداییش)!!!
-
اشارهی بهجا!
پنجشنبه 4 اردیبهشت 1399 08:47
در یخچال را باز کردم و خودم را جای «دیگری» گذاشتم و ادای ترسیدهها را درآوردم! گفتم: «از عنابدارها نترسید؛ از کسانی بترسید که ندارند (چون همین مقدار را خوردهاند)» ـ اشاره به سفر جذاب پارسال و خریدن کلی عناب از دیار 2.
-
خر خوشحالِ کتابنخوانی که من باشم!
یکشنبه 31 فروردین 1399 20:34
خب؛ فیدیبو با جملهی «امروز آخرین مهلت استفاده از تخفیف فلان است» گولم زد و به مبلغ ناچیزی چهار یا پنج کتاب وسوسهکننده خریدم. در انبارکردن غنائم خیلی استاد شدهام. بیشتر از آنکه کاپتان هوک بشوم، مستر اِزمی شدهام! منظرهی پسِ ناقوس که در مطلب قبلی گفتم. البته که در فیلم خیلی بهتر دیده میشود!
-
باز هم قشنگیها
یکشنبه 31 فروردین 1399 19:45
و خندیدنت دستهی کبوتران سپیدی که به یکباره پرواز میکنند...! ــ غلامعلی بروسان پروتوتروف جان این شعر را نوشته بود و بعد هم گفته بود: «بروسان درمورد طرف میگه که خندهش انگار آزاد شدن دستهی کبوتران سپید و اینا بوده، خو معلومه آدم عاشق همچین خندهی لطیفی میشه. من خندهم آزاد شدنِ دستهی اسبهای وحشیِ در حال سُم...
-
قشنگیها
یکشنبه 31 فروردین 1399 14:02
از چند ماه پیش، قرار بود یادم باشد این دو اسم را هم، مثل اسمهای «اسرار» و «ازل»، جایی برای بهیادداشتنم ثبت کنم: «رُزمهر» و «مهرآرا» (اوخ، اوخ! درمورد دومی شک دارم الآن!) 1. کاش میشد زیبایی این دو بهعلاوهی مادرشان هم ثبت میشد؛ همینطور صدای بامزهشان. 2. بهیادسپردن دوتای اولی خیلی راحت است و در واقع،...
-
خالکوبیهای اشتباهی
چهارشنبه 27 فروردین 1399 09:19
دو روز پیش که آن ژانر فرعی را در فانتزی کشف کردیم، متوجه شدم دوتا از کتابهای آن را میشناسم: سیرک شبانه که یکسالونیم پیش خواندمش و جاناتان استرنج و آقای نورل که سریالش را دیدم. جالب اینکه نویسندهی این دو کتاب و کتاب سوم، که سرش بحث بود، زناند! پریروز فکر کردم به سیرک شبانه جفا کردهام. چنان خواندنی شایستهاش نبود...
-
بر باد مده...!
چهارشنبه 20 فروردین 1399 12:43
از اپیسود چهارم در عجب ماندهام واقعاً آن زمان پشمداشتن مد بوده؟ که با چنین اعتمادبهنفسی آستینحلقه هم میپوشیدند! نهتنها لیلا، پینوچا و لنو هم در ساحل...! ـ سندبادپسند: اما به نظرم پینوچا یکجور باحالی خوشکل است! توی عروسیاش که واقعاً از لیلا هم خوشکلتر شده بود،لباسش هم ... نمیتوانم بگویم از لباسعروس لیلا...
-
روزی، روزگاری در قرنطینه
شنبه 16 فروردین 1399 10:25
کتاب؟ میشود گفت «اصلاً حرفش را هم نزنید!» تقریباً چیز خاصی نخواندم. فقط حدود 50 صفحه از وزن رازها که به نظرم باید خیلی خوب باشد و یک کتاب کوچولو که چنننند سال پیش تا صفحات تقریباً انتهایی خوانده بودمش ولی یکباره رهایش کردم. دارم دوباره میخوانمش که ... خب، نویسندهی خوبی است و در نظر دارم چندتا از کتابهای دیگرش را...
-
سلاطین قرنطینه
شنبه 16 فروردین 1399 09:47
اوایلالقرنطینه: طی این روزها، گاهی گیج بودم و احساسی که مثل حسادت خورنده و مخرب نبود، اما انگیزش غبطهخوردن را هم نداشت، سراغم میآمد. این احساس را به کسانی داشتم که با آهی از سر آسودگی، سراغ کارهای تلمبارشدهشان میرفتند و با فیلم و سریال و کتاب و کارهای دستی سرشان را گرم میکردند. اواسطالقرنطینه: زندگی من همچنان...
-
زماننگهدارِ بامزه
شنبه 9 فروردین 1399 12:41
پریشب یک انیمیشن دوبله دیدم که از صدتا زبان اصلی بانمکتر بود! روباه بد گنده و داستانهای دیگر دلم خواست همهشان را بغل کنم و بیاورم نزدیک خودم؛ با همان جنگل و مزرعه و مرغدانی! میدانستم زبان اصلیاش را دارم ولی امروز هم که چک کردم باز به این نتیجه رسیدم دوبلهاش خیلی بلا و بانمک است! ابله خان! اینجا خودش را مرغ کرده...
-
فعلاً همین بماند تا بعد که چیزهایی به آن اضافه کنم
پنجشنبه 7 فروردین 1399 14:07
از آن سهتا کار مهم که نوشتم، کدام را انجامدادهام؟ هیچیک؟ نه بابا! سومی را انجام دادم. عکسفرستادن کمی دقت و فلان میخواهد که من الآن شدیداً به تخمهخوردن و دیدن چند دقیقهای از یک فیلم خیلی متفاوت حواسپرتکن نیاز دارم. شاید فیدیبوگردی را چند دقیقهی دیگر تیک بزنم برای خودم! و یک «گَردی» دیگر هم اضافه شد،...
-
پیروزی در دقیقهی آخر
پنجشنبه 7 فروردین 1399 14:01
یاه یاه یاه! بله و اینبار موفق شدم جلوی خودم را نگیرم و بحث را منحرف نکنم و بعد از «ولش کن»ِ یواشِ توی دلم، خودم را به خریت نزنم و الکی تأیید نکنم یا ماستمالی نکنم قضیه را و... تا ختم به خیر بشود و فقط من باشم که باز هم ته دلم غلط کنم که فلان مطلب را پیش کشیدم و اطلاعاتم کامل نبود و مجبور شدم خفهخون بگیرم... بله،...
-
ئلهلولویا
پنجشنبه 7 فروردین 1399 13:11
اگر از این خواننده جدیدهای خارجی بودم، حتماً آهنگی با این مضمون مینوشتم و به هنرمندانهترین صورت ممکن، بارها اجرایش میکردم و خودم را میزدم به خونسردی؛ ولی الآن واقعاً ... (عصبانی؟ نه!) شاکی (؟ شاید!) هستم. سخت است با شخص محترمی روبهرو شوی که اتفاقاً از تیپ آدمهایی باشد که لابد هراس ناخوداگاه «اگر حرف نزنی...
-
«دلُم یه جایی بنده» که ایوونی هم نداره!
پنجشنبه 7 فروردین 1399 12:31
لاناتی! سهتا کار مهم دارم که کوچولوی کوچولویند و هی از ذهنم میپرند: 1. کتاب فلان را در فیدیبو پیدا کنم و اگر بود، الکی بگذارمش توی لیست خریدم! 2. عکس لباس خوشکلها را برای مامانم بفرستم. 3. لینکتولینک، بروم به این کانالها ببینم کدام بامزهاند و عضوشان شوم و ... ـ ولی باز هم بود! بیشتر از سهتا بود! یادم بیا، یادم...
-
بیدماغ لنگدرهوا
پنجشنبه 7 فروردین 1399 12:27
ولی برای لایککردن آهنگ جبر جغرافیایی نامجو که برایت فرستادهاند، یکی از معدود استیکرهایی که بسیار مناسب است، لایک ولدمورتی است و بس. پسنوشت: اصلاً فکرش را هم نمیکردم که اولین مطلب سال جدیدم،99، این باشد!
-
نجواهایم با دیوار یا بانمک کی بودی تو؟ [1]
سهشنبه 27 اسفند 1398 06:21
دلم فریاد میخواهد ولی، در انزوای خویش، چه بیآزار با دیوار نجوا میکنم هرشب چند روز پیش فهمیدم که فصل دوم خانم نابغه دوشنبهی این هفته شروع میشود؛ یعنی همین دیروز! بروم ببینم چه خبر است! [1] همان نیروی کیهانی که خودش را گاهی برایم لوس میکند و چنین نشانههای قشنگی برایم از آستین (یا کلاهش) بیرون میآورد. مطلب قبلی...
-
قشنگها، به زمان اواااخر اسفند اواخر قرن یا نهنگی که رنگینکمانْ فواره میزند
سهشنبه 27 اسفند 1398 06:14
در عمق زمستان سرانجام دریافتم ؛ که در من تابستانی شکست ناپذیر وجود دارد. آلبر کامو در توصیف این عکس نوشته شده: نتیجه تلفیق شانس، جای خوب، موقعیت خوب و زمان خوب میشود ثبت یک عکس بیمانند. Credit Tanakit Suwanyagyaut از کانال قاصدک خودش نمیداند چه آفریده (نهنگه)! ــ کلی حرف دارم؛ اژدها جان، ببخشید گرگی خان نمیگذارد...
-
اقبال خیلی بلند
یکشنبه 11 اسفند 1398 05:53
ــ هرررر هفته که اپیسود جدید سریال هیو لوری را دانلود میکنم، یاد این میافتم که هنوز چَنس ایشان را ندیدهام! ــ فیلم جدید دَن باید خیلی دیدنی باشد! ــ از رونا خیلی خوشم آمد. همینطوری، خشکه که حساب کردم، چهار زبان بلد است! برنامهی غافلگیرانهی ادای احترام به ابی هم خیلی خوب بود. چقدر مهشید دوستداشتنی است!
-
«اشکهای سیاه» [1] و دامن قرمز
شنبه 10 اسفند 1398 09:43
×مدتی است موقع تایپ پسورد ایمیلم، دلضعفه میگیرم برای خواندن فلان کتاب و طبعاً بهمان کتاب خانم آلنده ی قشنگم! ـ بله، ربط دارند؛ خیلی. × فرانک انیشتین چنگی به دلم نمیزند و نمیدانم تا کجا باید بخوانمش. فعلاً که جلد دوم هم بیخ ریشم است و البته خوبیاش این است که زود تمام میشود. واقعاً چرا اینقدر ازش تعریف...