-
«گر تیغ بارد...»
یکشنبه 22 تیر 1399 09:33
دارم یک موزیک آرام گوش میدهم از کانال ژوزه و پسزمینه هم غرش نهچندان دوردست رعد است و چکچک مقتدرانهی قطرات باران روی چیزی که از کانال کولر صدایش تا این پایین میآید. ـ بله، قرار بود امروز با مامی برویم بازار و خرید ضروری داشتیم و من بعد چندیییین روز بر کرم «تو خونه بمون، بعدنم میتونی بری، حالا چه عجلهایه» پیروز...
-
اژدهای خودخواه من
یکشنبه 22 تیر 1399 08:39
استشمام بوی دانههای هل، بوووخووصووووص هل کوبیده، یکتنه امید به زندگی را چنددهدرصد افزایش میدهد. ـ دوست دارم بعضی رایحههای طبیعی به صورت عطر و ادکلن وجود داشته باشند اما درمورد بعضی رایحهها، دلم میخواهد فقط خودم ببویمشان؛ در خلوت خودم و در آن لحظات به هیچ موجودی شریکشان نشوم.
-
گفته بودم، نه؟
پنجشنبه 19 تیر 1399 06:01
فکر میکنم گفته بودم یه روزی اینطوری میشه. بله، گویا قوز دماغ داااره مد میشه!
-
نذرها و دخیلها
چهارشنبه 11 تیر 1399 09:41
قبل از آمدن به این شهر دوستداشتنی، در دلم نیت کرده بودم هرگاه ساکن آن شدیم، کلی پیادهروی داشته باشم در خیابانهایش و از هر درخت و پیچی استقبال کنم و .. البته آنموقع، جادوی شگفت این شهر بیادعا را کشف نکرده بودم. اما خیلی بیشتر از حد تصورم سر حرفم ماندم و باید بگویم، اگر آن نیت من «نذر» محسوب میشد، میتوانستم ادای...
-
«جاده»؛ دری به دنیایی موازی
چهارشنبه 11 تیر 1399 09:20
چند شب پیش (شاید هفتهی پیش) بود که خواب پدرم را دیدم. هیچوقت در عمرم آنقدر صمیمی و مهربان نبودم با او؛ داشتم دلداریاش میدادم، اعتراف میکردم، و اوضاع ایدهآل بود. حتی در بیداری هم هیچوقت چنین ایدهآلی برای رابطهمان متصور نبودهام؛ لازم نمیدیدم، عقل و احساسم به آن راه نمیبرد،... هرچه. توی خوابم، داشتیم سفر...
-
قرمز نیمهشب
شنبه 7 تیر 1399 14:17
این را هم یادم رفت بگویم: چندسالهی اخیر، میگویند هرکس سازی یاد میگیرد موسیقی تیتراژ گیم آو ترونز را مینوازد. چندین سال پیش هم میرفتند سراغ «اگه یه روز» آقای اصلانی. اما حتماً یکجاهایی در دنیا کسانی هم بودهاند که به نینوا ی حسین علیزاده فکر کردهاند. اصلاً ایدهآلهای من، که در دنیای موازی مینوازمشان،...
-
نغمات داوودی
شنبه 7 تیر 1399 13:28
1. بخشهایی از فیلمی را دیدم که دختر بلوند خوشکلی در آن بود و با پیرمرد شَل و شلختهای در زیرزمین دنج بانمکی زندگی میکرد و فلان و این حرفها. از آنچه گذشت و گفته شد، حدس زدم ساختهی وودی آلن باشد و درست بود. دختره هم بدجور آشنا میزد. بعدتر فهمیدم دلورس خانم سریال وستورد است. البته آن آشنایی اولیه ذهنم را سمت دیگری...
-
گودریدزیها
سهشنبه 3 تیر 1399 09:17
دو مورد عجیب در گودریدز برایم پیش آمده است؛ یکی از «دوستان»م تا حد زیادی سبک و سیاق کتابخوانیاش مورد تأیید من است اما احساس راحتی با او ندارم. نمیدانم چرا و چطور، تعامل سازندهای با هم نداریم. حتی به نظرم آمد مورد مشترک دیگری هم با هم داشته باشیم (طبق بعضی کتابهایی که انتخاب میکند) ولی یکیـ دو روز پیش...
-
«نیمی ز کف دریا»
جمعه 30 خرداد 1399 09:07
برگردان بیتی/ جملهای از مولانا دیدم که با نام «رومی» ثبت شده بود (از قضا، از این واژهی «رومی» خیلی خوشم میآید و بعدش از «بلخی» که به آن نام میخوانندش). معنای آن را دلم خواست اینطور بنویسم: «سکوت زبان خداست؛ باقی، جز ترجمانی کممایه، نیستند» اصلاً نمیدانم فارسی آن، که به انگلیسی رفته، چه بوده.
-
داشتم تفاوتهای بین دو ترجمه را توضیح میدادم!
یکشنبه 25 خرداد 1399 08:29
خوابی که تویش بیداری چند ساعت بعدت را تجربه کنی خواب نیست؛ نه خستگی را درمیکند،نه انرژی اضافه برایت به ارمغان میآورد و نه آرامش میبخشد. همان بهتر که بیدار شوی، سینهخیز هم شده، کارت را انجام دهی و بعدش استراحتکی بکنی. * گرفتار نفرین دیوون و خالهاش ـ اما اراده بر این کارْ شجاعت لازم را به من داد که سراغ بعدی هم...
-
اگر بعدها هم به یاد بیاورم، ممکن است به یاد نیاورم این همانی بوده که از یاد برده بودمش!
جمعه 23 خرداد 1399 08:45
هفتهی پیش خوابی دیدم که گویا خیلی دوستش داشتم. از آنها که وسط روز بیهوا با دیدن تصویری یا شنیدن صدایی، بخشهاییشان یادت میآید و بعد کلیتی از آن در ذهنت نقش میبندد و خیالت راحت است که به خاطرش آوردهای. ولی فرصت نبود بنویسمش و در نهایت فلان و بهمان، میبینم که از یاد بردهامش احساس میکنم خوابفوتکن سلطنتی یا...
-
دیدی درد نداشت؟
دوشنبه 19 خرداد 1399 13:17
اسبوار، سهـ چهار کتاب خواندم طی این یک هفته و اسبناکترینشان 230 صفحهی باقیمانده از کتابی بهشدت جذاب بود که طی دیشب و امروز صبح زود، با عکسهای گاه تار و ناواضح از صفحاتش، روی گوشی مطالعه کردم و از همه جالبتر، نوشتن برگهاش طی یک ساعت بود! آن هم کتابی که نمیخواستم بررسیاش حیفومیل شودـ که نشد! آفرین سندباد...
-
لیلاک شبیه لوناست
جمعه 16 خرداد 1399 13:05
آخرررررررررشب، همان ساعتی که روحها آزاد میشوند، بیدار بودم و داشتم لیلاک و دوستان شفافش را درعمارت تسخیرشدهی اسکالی همراهی میکردم. یکی از اپیسودهای Dublin Murders داشت پخش میشد که خیلی دوستش داشتم. بیدار ماندم و در کانال 1+ و 2+ هم دوبار دیگر تکرارش را دیدم (همزمان با خواندن کتاب). اگر از این اپیسود سریال از من...
-
سندباد و مشقهایش
یکشنبه 11 خرداد 1399 13:26
حوصلهی نوشتن که نباشد، یا خردهمطلبها از ذهن کلاً پاک میشوند یا به پوشهی «مهم نبود حالا که! مثلاً که چی؟ نوشتن درمورد فلان؟ هاه!» منتقل میشوند و یا، اگر خوشاقبالتر باشند، در بخش چرکنویس اینجا ثبت میشوند. وقتی به «چرکنویس» سر زدم، از دیدن بیش از صد یادداشت سرگردان شگفتزده شدم!
-
از دوبلین به برلین [1]
یکشنبه 11 خرداد 1399 13:21
خدا را شکر که فقط یک فصل کوتاه بود و تمام شد و نباید نگران این باشم که بقیهاش کی میآید و بالاخره چه میشود و... اما دلم پیش دوتا قهرمان گوگولی سریال ماند! حالا باز کساندرا عاقبتبهخیر شد انگار ولی رابرت چه؟ چه بود و چه شد! 1. لکسی چه؟ چطور نام مستعار «لکسی» لو رفت؟ شاید فقط شیطنت آن دختر جوان وحشیصفت بود! 2....
-
ژاپنی درون
شنبه 10 خرداد 1399 08:07
قشنننگ میشد از ننشستن من پشت میز کار و هیبلندشدنم در میانهی کار و مومورشدن پاهایم هنگام نشستن روی صندلی برق تولید کرد و خلقی را رستگار! از یک حدی که میگذرد، انگار فنرهای نامرئی توی پاهایم بهشدت فشرده میشوند و دیردیرشان میشود رها شوند و این است که یکهو از جایم میپرم! باید ریلکسکردن روی صندلی را هم یاد بگیرم و...
-
فراخوانی هزارتو و ژنرال صدامخملی
شنبه 10 خرداد 1399 08:01
بله، دیروز صبح چند دقیقهای درمورد مارکز و صد سال تنهایی صحبت شد (برنامهی تماشا ) و من باز هوس کردم این کتاب را بخوانم و احساس کردم چقدر باید بفهممش! و اینکه باید نقد خوب بخوانم و خودم را گول نزنم. بخشی از صحبتهای مارکز را پخش کردند، تکههای از مصاحبهها یا سخنرانیاش هنگام دریافت نوبل، و در کمال تعجب من، صدایش با...
-
«درون خلوت ما دل درنمیگنجد»
شنبه 10 خرداد 1399 07:20
خوشبختی یعنی ... دوستی داشته باشی که مدام کتاب بخواند و فیلم و سریال و انیمیشن ببیند و از استیکرهای بانمک تلگرام استفاده کند و از همه مهمتر، پرکلاغی باشد؛ دوست وروجک تازهجوانی داشته باشی که کنسرتهای قشنگقشنگ را بهت اطلاع بدهد و انگیزه در تو تزریق کند که گوش و دل و جانت را با آنها بنوازی؛ دوست تازهجوان دیگری...
-
آری اینچنین بود، سندباد!
شنبه 10 خرداد 1399 06:56
داشتم نقشه میکشیدم که بهتر است، چند ساعت دیگر، ماشین بگیرم تا کتابها را از قایق ببرد برای توتوله؛ دیدم نمیشود و تقدیر چنین است که خودم راه بیفتم و همان پیادهروی شیرین مبسوطم را انجام بدهم و تهش هم کار را با دست و «پای» خودم انجام بدهم چون چشمم افتاد به دفترش و چسبی که قرار بود، برای کاردستیهاش، برایش ببرم و...
-
همهی خردادهایم
جمعه 2 خرداد 1399 09:44
ئه، خرداد شد! وقتی تاریخ انتشار پست قبلی را دیدم، با اینکه میدانستم امروز اول خرداد است، باز هم تعجب کردم! خرداد یکی از شیرینترین احساسها را برای من بههمراه دارد: اول از همه، نزدیکشدن رهایی از بار نه ماه درسخواندن هرساله، که سه سال دبیرستانش واقعاً هنری نکردم در این زمینه و از «نخواندن»هایم بود که رها میشدم و...
-
آلفی [1]
جمعه 2 خرداد 1399 09:30
یکی از کاربرهای خوشذوق گودریدز هر از گاهی کوئیزی طراحی میکند با عنوان «خلاصههای یک جملهای از کتابها»؛ البته «یکجملهای» به صورت اصطلاحی، چون معمولاً بیشتر از یک جملهاند. مثلاً چنین جملههایی: «یک چوپان اندلسی برای پیداکردن گنجی که خوابشو دیده میره کنار اهرام مصر و توی این سفر میفهمه میشه توی لیوان بلور چای...
-
از شوخیهای بامزهی ابر و باد و رفقاشان
یکشنبه 28 اردیبهشت 1399 11:10
مرض دارید یک وقتهایی فیلم بامزه با هنرپیشههای جذاب پخش میکنید که من قصد شیرجهزدن در کار و زندگیام را دارم؟ مرض دارید؟ راهحل: پیدایش کردم برای دانلود ضدحال: وقت دیدنش همین ساعت از همین روز بود، من میدانم! کیانو ریوز خلبازی درمیآورد و وینونا رایدر، چقدر هرچه میگذرد خوشکلتر میشود! یک بهشتـ برـاوـ حلالی پیدا...
-
همان همیشگی
یکشنبه 28 اردیبهشت 1399 09:26
از وقتی آن سنبلهی کذایی را پشت سر گذاشتم، دیگر هیچ فاصلهای برایم ترسناک و ناامیدکننده و ورطهناک نیست؛ صرفاً واقعیتی است که، بنا به خواست یا سیاست طرفین رابطه، آگاهانه یا ناخودآگاه، ممکن است رخ بنماید [1]. «تکرار فرجام همیشگی کمی اختلاف نظر کمی فاصله ناگهان سایههایی از دور پدیدار میشن تصویری که آنهمه دلخواه بود...
-
دعوا کنید آقا جان، دعوا خوب است!
یکشنبه 28 اردیبهشت 1399 09:09
چند روز پیش، وصف حالی خواندم که مشتاق شدم آلبوم مورد نظر را گوش کنم، و الآن دارم مینیوشم: شجریان میگه، قبل از اجرای «عشق داند»، لطفی یه دعوایی کرده و عصبانی بود و تو اجرا جوری با خشونت ساز میزد که انگار میخواست ساز رو تو دستش تیکهپاره کنه. نه تنها ساز بلکه آدم هم، وقتی این اجرا رو میشنوه، تیکهپاره میشه. ـ...
-
از هر دری، اشارتی
یکشنبه 28 اردیبهشت 1399 08:27
1. فکر کنم گفته بودم که گاهی آرشیو اینجا را میخوانم؛ به این صورت که در هر ماهی مطالب نوشتهشده در همان ماه را، مربوط به سال پیش یا سالهای پیشتر، انگار بخواهم شرایط یا خودِ الآنم را با قبلتر مقایسه یا خاطرات خاصی را مرور کنم. دیروز دیدم وااای!!! اردیبهشت پارسال چقدر حرف زده بودم برای خودم و چه اتفاقهای جالبی!...
-
موقعیت جدید سرجوخه سندباد یا ققنوس برمیخیزد
یکشنبه 28 اردیبهشت 1399 08:22
در ارتباط با کتابهایی خاص، فعلاً شهرتم آمیزهای است از «رودهدراز» (به احتمال بسیار، در ذهنشان و البته به شکلی مؤدبانه، بر زبانها)، «مرتب و تقریباً سروقت»، «جانبرکف»، «الگوی نمونه»، تا حدی هم «تحسینبرانگیز». نمیدانم بعدش چه میشود ولی خودم که خیلی امیدوارم. ـ بسیار خوب سندباد! در کسوت جدیدت که خوب ظاهر شدهای و...
-
از این وسواس قشنگها
یکشنبه 28 اردیبهشت 1399 08:12
مورد: وقتی سریال میبینم، یا حتی قبل از آن، وقتی دانلودش میکنم، معمولاً نقطهها یا تیرههای اضافی بین کلمات یا احیاناً حروف توی اسم اپیسودها را برمیدارم؛ گاهی میروم IMDB و نام اپیسودها را پیدا میکنم و میچسبانم ته اسم هر اپیسود. اینطوری انگار بهتر و دقیقتر میدانم چه میبینم.
-
اعترافچه
یکشنبه 28 اردیبهشت 1399 07:23
1. یکی از رؤیاهایم هم این بود که اسم یکی از پسرهایم را بگذارم هیثکلیف. ولی همیشه فکر میکنم ممکن بود خوشآخروعاقبت نشود! طفلک! املای نسبتاً سختی هم دارد؛ چه فارسی و چه انگلیسی. یکی از هیثکلیفهای تاریخ سینما را رالف بازی کرده؛ هنرپیشهی ولدی خودمان. فکر میکنم نقش مقابلش هم ژولیت بینوش بوده. 2. یکی از آهنگهای گیم آو...
-
ابریشم و تکه شیشههای شکسته
شنبه 27 اردیبهشت 1399 13:46
امروز که داشتم لینک دانلود فیلم را آماده میکردم، یادم افتاد «مثلاً همین فیلممعرفیکردنش!» چقدر قلبقلبی و خالصانه است! بعد یادم افتاد حدود دو هفتهی پیش بالاخره باندیداس را یک آخر شبی دیدم و کلی لذت بردم (این هم معرفی خودش بود،چند سال پیش) و با اینکه دیر دیدمش، از کارهای دو دختر خیلی خوشم آمد. هر دو تواناییها و...
-
چیزنوشت عصر جمعهی ملتهب
جمعه 26 اردیبهشت 1399 21:02
و شد آنچه امکان رخدادنش میرفت! شاید میشد صورت بهتری داشته باشد اما در آن لحظات از دست من خارج بود. و اینکه چنین مواقعی فقط تو پیشبرندهی جریان نیستی که خوب و بدش پای تو باشد؛ بهخصوص آنکه پیشآورندهاش هم نبوده نباشی. دست بر نبضم میگذارم؛ چشم بر ثانیهها. مشوشم و آرام میشوم. به خودم قول داده بودم ضربانها را به...