در ارتباط با کتابهایی خاص، فعلاً شهرتم آمیزهای است از «رودهدراز» (به احتمال بسیار، در ذهنشان و البته به شکلی مؤدبانه، بر زبانها)، «مرتب و تقریباً سروقت»، «جانبرکف»، «الگوی نمونه»، تا حدی هم «تحسینبرانگیز». نمیدانم بعدش چه میشود ولی خودم که خیلی امیدوارم.
ـ بسیار خوب سندباد! در کسوت جدیدت که خوب ظاهر شدهای و امیدوارم همیشه مثمرثمر باشی و این حرفها.
نکتهی دیگر این است که، دوشنبهی گذشته، چراغی در ذهنم روشن شد (بعد از ربکا) و توانستم شروع کنم به اصلاح موضع «رودهدراز»ی. الته آدم دلش نمیآید ولی وقتی برای حذفشدهها و قیچیخوردهها برنامهای داشته باشی، اوضاع فرق میکند و مصممتر میشوی؛ مثلاً ثبتشان در وبلاگ یا حتی، مثل الآن، نگهداشتنشان در همان فایل وُرد خودت، با این امید قشنگ که بعدها به کار جدیتری بیایند و اصلاً همین زیادینوشتن است که باعث میشود آن خودِ فراموششدهات را از زیر خاکستر سالیان بیرون بکشی و مرمتش کنی و پروبالگرفتنش را شاهد باشی.
اون پاراگراف اول چه توصیفات خوبی داشت :)
موفق باشی :*
ربکا خوندی؟ من توی نوجوونی خوندم اما هیچی ازش یادم نیست. دوست دارم باز بخونمش، اما هی نمیشه :/
به نظرم یه وقت جدا باید بذارم واسهی همهی این کلاسیکها، با بولدوزر این جادهی ناهموار رو صاف کنم.
ربکا رو فکر میکنم تا آخر نخوندم، نمیدونم چرا اینطور یادم مونده! اولینبار کلاس دوم یواشکی خوندمش و از مادام دووینتر و روح ربکا و خاطراتش میترسیدم. فکر کنم باعث شد ادامه ندم. ولی یادم نیست اوندفعه تو دبیرستان که برش داشتم بخونم، تا آخر رفتم یا نه. ولی دوست دارم یه دور سریع بخونمش.