چند شب پیش (شاید هفتهی پیش) بود که خواب پدرم را دیدم. هیچوقت در عمرم آنقدر صمیمی و مهربان نبودم با او؛ داشتم دلداریاش میدادم، اعتراف میکردم، و اوضاع ایدهآل بود. حتی در بیداری هم هیچوقت چنین ایدهآلی برای رابطهمان متصور نبودهام؛ لازم نمیدیدم، عقل و احساسم به آن راه نمیبرد،... هرچه.
توی خوابم، داشتیم سفر میرفتیم؛ بین شهرهای شمال لابد. در خیابان شلوغ شهر کوچکی، منتظر تاکسی بینشهری در صف ایستاده بودیم. صف هم شلوغ بود، شلوغی نه شهر و نه صف و نه خیابان آزارنده نبود؛ امنیتبخش بود انگار. کمکم باران گرفت و حرفها شروع شد. بهشدت راضی بودم از بحث بهمیانآمده و تا توانستم، قطعش نکردم. در واقع، خوابم قطعش کرد. فکر کنم پرید به خواب کوتاه دیگری که یادم نمانده و بعد هم بیداری.
خیلی سال پیش، فرصتش مهیا میشد که از این سفرها برویم؛ سفرهای دونفره بین شهرها. یکیش جایزهی تابستانی بود و تغییر حالوهوا و یکیش بهطفیلی دختر بهانهگیر فامیل که داشت زمین و زمان را به هم میدوخت چون عیدش داشت خراب میشد و پدرم، که عازم سفر کوتاهی بود، افتخار داد ما دوتا را ببرد که «شر بخوابد». خیلی راحت گفت: «دارم میرم پیش فلانی. میای؟» و نگاهش به من بود که فلانی را میشناختم و از خانوادهاش خوشم میآمد. من که گفتم: «ئه،چه خوب! آره میشه بیام؟»، دخترک مفش را بالا کشید و گفت: «میام». و انگار تأییدکی هم از من گرفت که بهش بد نگذرد. مسیر خیلی خوب بود و خوشمزه (آنوقتها عاشق ساندویچ الویه بودم). سر راه، در شهری ساحلی توقف یکساعتهای داشتیم که معارفهای زیرپوستی بود و البته دخترک آنقدر تیز بود که فهمید و برایم توضیح داد ولی من خودم را زدم به ناباوری. بعد هم، احساس میکردم به من ربطی نداشته که شاخکهایم را بخواهم بهکار بیندازم؛ زندگی ما از مدتها قبل سوا بود، چنانکه فقط تلاش داشتم مسیر خودم را بروم و به درودیوار نخورم.
سفر کوتاه یکشبه به حدود سهشبانهروز تبدیل شد و البته دخترک بیشتر از من سود برد. کلی هم راهکار و نصیحت و صمیمیت و فلان و بهمان نثارم کرد. پیادهروی دونفره هم داشتیم در شهر غریب؛ از آنها که سعی میکردیم مسیری سرراست را انتخاب کنیم ولی ادای حواسجمعها را درمیآوردیم که میتوانیم مسیر برگشت را پیدا کنیم! شب اول را هم در اتاق میزبان سخاوتمند خوابیدیم که تخت بزرگ راحتی داشت و کتابخانهای، بهچشم من، دریایی و قرار بود تا صبح بیدار بمانیم و کتاب بخوانیم اما فقط برق را روشن گذاشتیم و بیشتر ورور کردیم و کتابها چندان بهمان نچسبید.
دو سفر بزرگ دیگر، یکی در مسیر شمال ـ تهران بود که لحظاتی از بازگشتش را خاطرم مانده و دیگری از دل سرسبزی به کویر و دو پهنهی یکدست که بیپروا خودشان را در معرض تماشا میگذاشتند؛ آسمان و بیابان. همیشه تغییر فضا برایم جاذبهی خاصی داشته (لابد مثل خیلیها) و اینکه از بین آنهمه گیاه جسور سبز پرت شوم به جایی که بیشتر گلها گلِ روییده بر خارند یا برعکس، یکمرتبه چشم و دلم را سیراب میکرده است. درختهای زیاد و درهم اما انگار در خون و طبیعت من سرشته شدهاند چون، همانطور که به پستی و بلندیهای کویر در جاده خیره میشوم، هروقت تکدرختی میبینم، احساس خاصی پیدا میکنم. میتوانم اینطور بیانش کنم که، در نظر من، انگار آن درخت برگزیدهای، چیزی بوده که در آن فضای بسیار نامأنوس سبز شده است. انگار همهشان درختان حاجتاند، همیشه هم هوس میکنم زمان و ماشین بایستد و من راه بیفتم بروم آن دوردست یا بالای آن تپه در افق و درخت را از نزدیک ببینم. در کویر، همیشه این خواستهی بیزمان و ناخودآگاه با من بوده که درنگ کنم و از تپهها و کوههای نهچندان دوردست بالا بروم و ببینم پشتشان چه خبر است. معمولاً هیچوقت هم منظرهی پشت سرم را مجسم نکردهام؛ اینکه از آن بالا، جادهای که فعلاً در آن هستم چطور به نظر میرسد.
سفرهای دیگری هم بوده؛ مثلاً سفر حدود سی سال پیش با اتوبوس (عید 70 فکر کنم) بین دو استان شمالی که خیلی در طول راه به من خوش گذشت. نه موسیقیای برای گوشدادن داشتم و نه کتابی برای مطالعه. خودم زیرلبی زمزمه میکردم و با نگاه به جاده، خیال میبافتم و زمان از عمرم محسوب نمیشد. این سفرها دونفره نبود اما چنان از همه جدا بودم که انگار خودم برای رفتن تصمیم گرفتهام؛ یا آن سفرهای کمفاصله (گاهی حتی هفتگی) بهسمت شرق که مثل مرخصیهای چندساعته و فرودآمدن در سیارهای دیگر بود. من آزادی و شکافتن موقت پوستهای را تجربه میکردم اما دیگران مرا در زندگی معمول روزمرهام میدیدند (وانمودکنندهی خوبی بودم) و اینطور بود که میتوانستند با من ارتباط برقرار کنند وگرنه، ممکن بود بترسند، اگر با من حرف بزنند یا نگاهم کنند، از لبها و چشمانم شعاع سوزانی از سرخوشی فشرده جاری شود که درجا خاکسترشان کند.
همیشه باید نگاهم را به افق میدوختم و با لبخندی پنهانی، پشت سکوتم، در دل میگفتم: «شما که خبر ندارید!»
به غایت خوب نوشته شده و پرداخته شده