و شد آنچه امکان رخدادنش میرفت!
شاید میشد صورت بهتری داشته باشد اما در آن لحظات از دست من خارج بود.
و اینکه چنین مواقعی فقط تو پیشبرندهی جریان نیستی که خوب و بدش پای تو باشد؛ بهخصوص آنکه پیشآورندهاش هم نبوده نباشی.
دست بر نبضم میگذارم؛ چشم بر ثانیهها. مشوشم و آرام میشوم. به خودم قول داده بودم ضربانها را به سرمنزل برسانم و بعضی چیزها بر جسمم رواست.
دست از نبضم برمیدارم و به دوستی آرامِ پاگرفته در وبلاگ فکر میکنم و او که طی این سالها چقدر خوب و حدنگهدار بوده است.
به نبضم فکر نمیکنم؛ به این فکر میکنم که تفاوتها باعث رشد میشود اما باید رک و بیپرده بود و حدومرزها را پررنگ کرد. اگر آنقدر بیپروایی که پا به ورطهی تفاوت بگذاری، نخواه که تو را بر دوش خود حمل کنند (همیشه بپذیرند) یا مدام زیر پایت خالی شود؛ دستکم ادای شناکردن را دربیاورتا اقیانوس حیا کند از فروبردنت.
من امروز دستوپا زدم و خود را روی آب نگه داشتم اما حیف که قطرات آب به اینسو و آنسو میپاشد و کامشان را شور میکند.