-
E اضافه و باقی قضایا
پنجشنبه 7 آذر 1398 16:55
1. فکر میکنم پارسال بود که اعتراف کردم بلد نیستم از بخش آپدیتهای روزانهی گودریدز استفاده کنم،همان بخشی که شبیه وبلاگنویسی است یکطورهایی. خب، تازگی، خیلی اتفاقی، فهمیدم که باید روی «جنرال آپدیتس» کلیک کنم! تازه، فکر هم میکنم به این کشف عظما قبلاً اشاره کرده باشم! 2. آخخخخ آخخخخ! آن با E ، آن شرلی جدید!...
-
خوشرنگ گوگولی
پنجشنبه 23 آبان 1398 18:42
از سمت چپ، دومی: اسمش را گذاشتیم نقرهآبی چون رنگ ماشینی بود که هفتهی پیش سوار شدیم و مشخصات رنگش همین بود. آبی تیرهی بین صورتی و طلایی: بینهایت جذاب! مایع زمینهی آن انگار چند قطره رنگ سرمهای در آب ریخته باشند و داخل آن دایرههای دومیلیمتری ارغوانی و آبی است با اکلیل نقرهای. صاحبش هم توتوله خانوم. برای یادگاری:...
-
ملاقات با قهرمان درون
دوشنبه 20 آبان 1398 10:25
چند روز است به این فکر میکنم که ملاقات دوباره با کلاس پرندهی عزیزم برایم خیلی لذتبخش و برانگیزاننده بوده و روح خفتهی قهرمانهای سالیان دوردست را در من بیدار کرده؛ انگار مقابل هم ایستادیم و همدیگر را در آغوش کشیدیم و کلی خوشوبش کردیم و از احوال این سالهای هم پرسیدیم. در عین اینکه از هم دور بودهایم، همدیگر را تا...
-
نویسندهای در هالهی مه
یکشنبه 19 آبان 1398 11:23
1. فکرکن! باد در درختان بید تا حالا هونصدبار ترجمه شده! 2. بهاحتمال بسیار، نویسندهی جدیدی برای خودم کشف کردهام! معرفی میکنم: دَدَدَدَنننن... کارلوس روئیس ثافون (گاهی ثبت شده: روئیززافون/ زفون/ ثافون/ حتی روییس سافون که البته «روییث ثَفون»درستتر به نظر میرسد) از خاک زرخیز اسپانیا. فعلاً جلد اول از سهگانهی...
-
نام گل سرخ
جمعه 17 آبان 1398 07:09
پاندورا، نام قشنگی برای روباه روباهی که شکسته ها را به زندگی برمی گرداند. فصل اول سریال مورد نظر را هم دانلود کردم و تامام! خیالم راحت شد! _ فصل سوم آن شرلی جدید خییییییلی خوب است. چقدر از اپیسود 5 و 6 آن خوشم آمد! هنرپیشۀ آن خیلی خوب بازی کرد. و چقدر داستان قشنگ شده! شده همان شکلی که خیلی خیلی واجب است نوجوانها...
-
مستقر در خانهی بلک و اهمیت کریچربودن
پنجشنبه 16 آبان 1398 20:37
«g»هایش را مثل هری نوشته بود: تکتک «g»های نامه را از نظر گذراند و مثل این بود که هریک از آنها، در یک آن، از پشت پردهای، صمیمانه برایش دست تکان بدهد. آن نامه گنجینهی شگفتانگیزی بود؛ مدرکی که ثابت میکرد لیلی پاتری بهراستی وجود داشته است که دست گرمش روزی بر صفحهی آن کاغذپوستی به حرکت درآمده و با مرکب، ردی از خود...
-
خداحافظی درستوحسابی با کلاس پرنده جانم
پنجشنبه 16 آبان 1398 08:29
ماتیاس شکلاتها را چنگ زد. ئولی آنقدر اصرار کرد تا ماتیاس چندتای آنها را در دهانش گذاشت. همان موقع در باز شد، پرستار وارد اتاق شد و فریاد زد: گورت را گم کن! فکرش را هم نمیشود کرد؛ خرس گنده، شکلاتهای مریض را میخورد. ماتیاس تا بناگوش سرخ شد و همانطور که شکلاتها را میجوید، گفت: خودش اصرا رکرد. پرستار فریاد زد:...
-
سندباد پرنده و «آدما»
چهارشنبه 15 آبان 1398 08:26
(جوناتان تروتس، پشت پنجرة زمستانی خوابگاه، در حالی که داشت به شهر نگاه میکرد و درمورد آیندهاش خیالپردازی میکرد) با خودش فکرکرد: خندهآور است اگر زندگی زیبا نباشد. ص 85 وقتی این کتاب را میخواندم، تعطیلات تابستان بین پنجم دبستان و اول راهنمایی بود. آنقدر از خواندنش هیجانزده شده بودم که با خودم به اردوی سهروزة...
-
شکار دیشب
سهشنبه 14 آبان 1398 08:40
ـ اولین جلد از سهگانة مه را شروع کردم ( شاهزادة مه ) ـ در کنار آن خیلی کتابهایی که دارم میخوانمشان؛ خداوند خودش مرا به راه راست هدایت کند! ـ چون ژانر وحشت نوجوان است و نویسندهاش هم اسپانیایی، خیلی مشتاق شدم بخوانمش. طی این سی صفحه، واقعاً ازش راضی بودهام؛ بهخوبی دارد وارد فضا میشود، توصیفها عالیاند و...
-
عشق پرنده
دوشنبه 13 آبان 1398 07:19
کلاس پرندة نازنین را گذاشتم کنار تخت، برای قبل خواب. دیشب حدود 40-30 صفحه از آن را خواندم. تا قبل از خواندنش بعد چند دهه، اسم ئولی و مارتین تالر را یادم مانده بود. جالب اینجا بود که وقتی کتاب را میخواندم، مدام یادم میآمد خیلی چیزها را؛ شخصیت ماتیاس؛ شوخطبعی و حاضرجوابی سباستیان که آن سالها خیلی برایم جذاب بود،...
-
دختر برگه نویس
دوشنبه 13 آبان 1398 07:11
همین چند دقیقۀ پیش، یک برگه برداشتم تا تبدیلش کنم به زباله [1]، چشمم ناخودآگاه خورد به نوشتههایش. همانطور ایستاده کل دو صفحة پشت و رو را خواندم و کیف کردم. چه برگه تمرینی خوبی نوشته بودم شش ماه پیش! چه خوب شد نینداختمش دور! نگهش میدارم و ممکن است از آن کمک هم بگیرم. [1]. برگههای نوشتهشده را (در اندازة A4 و...
-
چشم سبز یا عسلی؟ مسئله این است [1]
یکشنبه 12 آبان 1398 20:22
سرصبحی، خواب مرضیه را دیدم و توی سالن و راهروهایی بودیم که قرار است فردا آنجا باشم و بعدش با هم رفتیم جایی در خیابان انقلاب که راحت صحبت کنیم و تقریباً جلوی چشمانم تغییرقیافه داد اما برای من منطقی بود و بعدش چون فکر میکردم نباید خیلی از جلسه عقب بمانم، باهاش خداحافظی کردم و قراری گذاشتیم برای زمانی بهتر و ... خیلی از...
-
زمانهای عمیق
یکشنبه 12 آبان 1398 20:17
بعضی موسیقیها، که در وقتهای خاصی از زندگیام گوش میدهم، حسوحال همان موقعهایم با آنها میماند؛ مثل حافظهای که خیلی چیزها را در خود ذخیره میکند. مثلاً آلبوم آسمان شب از جف ویکتور برایم همراه شده با خستگی سرشبِ یک روز سنگین [1] که در متروی مسیر برگشت، با ریلکسیشن و هندزفری در گوش و کتاب دردست، به نسیم نامرئی...
-
ـ تاق تاق تاق! ـ کیه؟ - هیچکی، زدم به تخته!
یکشنبه 12 آبان 1398 20:02
بله، اینجانب بعد از سالها راه نوشتن مطلب خالی در گودریدز را پیدا کرده است. برای آن دسته از پروفسورهای بانمک مثل خودم، راهنمایی مینویسم: زیر ستون کتابهایی که در حال خواندنشانید، سمت چپ و بالای صفحه، سهتا گزینه بهخط شدهاند؛ See more, Add a book, General update همان آخری، اد ئه آپدیت،گزینةمحترم مورد نظر است!...
-
راههای طولانی [1]
یکشنبه 12 آبان 1398 18:15
ـ کتابْ خیلی خوب بود؛ خیلی دوستش داشتم. از جورج و تام بیشتر از همه خوشم آمد. آن چیزی که موقع خواندن کتاب از محل زندگی اولیة جورج در ذهنم مجسم شد مکان زیبایی بود؛ حتی قشنگتر از مزرعة خانوادة دایر. شخصیتها، پیرنگ و گرهگشایی را پسندیدم؛ هیچچیز الکی نبود. انتظار جورج برای پیام تام واقعاً توی کتاب احساس میشود [2]. ـ...
-
از دخترهای دوستداشتنی
شنبه 11 آبان 1398 08:51
راستش، برخلاف مطلب قبلی، هنوز دلم نیامده به خلاصة کتابها اشاره کنم؛ فقط نکات خاصش را مینویسم. اینکه شخصیت لوپه بر شخصیت قهرمان افسانهای منطبق میشود، نه ایزابلا، خیلی برایم جالبتوجه بود. طرح جلدش عالی بود؛ مخصوصاً با آن ادامهیافتنش داخل جلد؛هرچند نمیدانم چرا با طرح جلد اصلی فرق داشت از جهاتی. فلشبکهای نویسنده...
-
میریم که داشته باشیم...
شنبه 11 آبان 1398 08:39
دیگر بهم ثابت شد وقتی «دوشنبهای» کتاب میخوانم، با تمامی مخلفاتش» بهتر وارد کنه کتاب میشوم و واقعاً بهم میچسبد و کلی مزایا و فلان و بهمان دارد. درمورد کتابهای جدید هم اندکی مینویسم تا بیشترتر یادم بمانند. به خلاصهشان هم اشاره میکنم و بدین ترتیب، داستان کتاب از جهاتی لو میرود.
-
این دو زن، آن دو مرد
پنجشنبه 2 آبان 1398 13:27
1. توی سریال دارما و گرگ ، دو زن بامزة نقش فرعی هستند که ازشان خوشم میآید: مارسی (که گاهی با دارما کار میکند) و مارلین که منشی گرگ است. مارسی ظریف و حساس است و احساساتاش را بهراحتی نشان میدهد که معمولاً غلیظ و گاه دستوپاگیرند. مارلین خیلی بااعتمادبهنفس و تودار است که رفتارهایش موقعیت طنزآور خلق میکنند. هردوشان...
-
خوب شو لطفاً
سهشنبه 30 مهر 1398 21:44
ولی وای چه بارونی! یادم نبود که بارون هم بارونهای قدیم! یادم نبود وضعیت آبوهوا اینقدر عوض شده! ایشالله همهچی متعادل و خوب و بهبه باشه همیشه.
-
ابریشم و تافته
سهشنبه 30 مهر 1398 15:10
بهمیمنت و مبارکی، هری و شاهزادة دورگه با صدای قشنگ فرای تماام شد و دو فصل از کتاب هفتم را هم گوش دادم. چقققدر میچسبد، چقدددددر!!! خوب است یادی هم از جیم دیل گرامی بکنم که اولینبار کتابهای صوتی هری را با خوانش او گوش کردم و سر کتاب هفتم، یک جاهایی گریهم گرفته بود که وقتی خودم کتاب را میخواندم گریه نمیکردم. لحن...
-
خوراک خوب
سهشنبه 30 مهر 1398 11:40
آقا رسسسسسسسسماً کرمکتاب شدهام و از ته دلم خوشوقت و خوشحالم. اموراتم هم تقریباً از همین راه میگذرد! واقعاً تصویری که از پایان کودکی تا حالا در ناخودآگاهم منعکس بوده از بعضی جنبهها محقق شده؛ هیهی!
-
در خواب من باران میبارد [1]
سهشنبه 30 مهر 1398 11:38
ـ واقعاً توی این سرما باید کاپشن بپوشم؟! خیلی خندهدار و هیجانانگیز است! هههه! باران هم گرفته بود نیمساعت پیش. باید چتر هم بردارم. ـ گاهی با دیدن کارها و ماجراهای دارما یاد باب اسفنجی میافتم! مثلاً ماجرای جعبة سرارآمیز گرِگ (فصل چهارم). از طرفی، به نظرم سریال تا حدی از نقاط اوج و طلاییاش فاصله گرفته. دلم میخواهد...
-
کتاب نگو، نچفسکو!
یکشنبه 28 مهر 1398 09:43
این کتاب خوردن، نیایش، مهرورزی با این نثر ترجمهاش مثل بختک شده و خواندنش پیش نمیرود. بدتر اینکه برخلاف تلاشهایم برای مانعشدن از آن، چهرهی جولیا رابرتز میاید جلوی چشمم و سیر خواندن را نادلچسبتر میکند! و از همه بدتر، یاد آخر فیلم و خاوییر باردم میافتم؛ ای وای! ای وای! کتاب جان، خودت با زبان خوش تمام شو.
-
هیمائیل هم به فکر فرورفته
جمعه 26 مهر 1398 17:56
خااااک!!! مدتی است دوست دارم، از ته دل و با کمال رغبت، صبحها کار نکنم! به عبارت خوشکلتر و دلچسبتر، صبحها مال خودم باشم؛ مال خود خود خودم! عوضش عصرها و تا پاسی از شب تمرکز دلچسبی برای کار دارم و دلم نمیخواهد، جز برای تجدید قوا و در مواقع لزوم (که لزومش به تشخیص خودم است) در کارم وقفه حاصل شود. ولی دریغ، دریغ از...
-
کتابها، بهصف!
جمعه 26 مهر 1398 11:09
مدتی است که «سربهراه» شدهام: بیشتر کتابهایی را که امانت میگیرم، اگر ارزش خواندن داشته باشند، میخوانم و نمیگذارم ناتمام بمانند. چند ماهی است با خودم قرار گذاشتهام خلاصة کتابهایی را که میخوانم حتماً اینجا بنویسم تا بعدها یادم بماند داستان چه بوده اما نمیشود وقت مناسبی برای این کار اختصاص بدهم. فعلاً اسمشان را...
-
آواز پرندگان
جمعه 26 مهر 1398 10:58
پرندة احتمالاً کوچکی که گاه صدایش از پنجرة اولیس به گوشم میرسد و یکـ دو پرندة کوچکی که صدایشان از پاسیوی وسط هال درمیآید باعث میشوند خودم را وسط هاگوارتز ببینم؛ جایی نزدیک اتاق ضروریات مثلاً. چون بهخصوص پرندة اولی مرا یاد فیلم شاهزادة دورگه و آواز پرنده از این اتاق و موزیک ملایم قشنگش میاندازد.
-
هریجات
چهارشنبه 17 مهر 1398 08:24
نکتههای ریزودرشتی که با هربار یادآوری داستان هری توی ذهنم نقش میبندند خیلی برایم جذابیت دارند. ـ مثلاً ماجرای آن عنکبوت غولآسا که در کتاب دوم، برای هری و رون دردسرساز شده بود، در کتاب ششم، بهانهای می شود برای شکلگرفتن نقطة عطفی در داستان. ـ گاهی فکر میکنم چرا بعضی رازهای توی کتاب باید با تحمل دردسرهای خیلی...
-
یک تجربة شخصی
چهارشنبه 17 مهر 1398 08:12
گوشکردن به کتاب صوتی آدم را جلو میاندازد. انگار سریعتر کتاب میخوانی و کلی وقت مرده کشف میکنی که تبدیل شده به یک پای رقصیدن با کلمات. بعد فکر کن اگر خوانش کتاب حرفهای باشد؛ چه لذذذتی دارد گوشکردنش! به من که حتی بیشتر از خواندن با چشمهای خودم میچسبد؛ خیلی بیشتر. یکی از علاقهمندیهایم (فانتزیهایم) هم شده...
-
اولین دوشنبه
چهارشنبه 17 مهر 1398 08:03
آپارتمان خانم وستمن تاریک بود و از آن بوی سیب زمستانی و کارامل ترش به مشام میرسید. ص 9 ـ این کتاب را دو روز پیش، توی مترو و موقع برگشتن هفتگی از چمنزار رؤیایی روباهه شروع کردم. آنچنان در سرمای زمستانی آن فرورفته بودم که وقتی پیاده شدم، .اقعاً احساس سرما کردم و دلم لباس ضخیمتری خواست! ـ هربار چشمم به اسم کتاب...
-
چیزی شبیه داشتن زمانبرگردان ولی خیلی هم متفاوت
سهشنبه 16 مهر 1398 11:18
و این ساعتها از آن ساعتهایی است که انگار هیچکس نمیداند من وجود خارجی دارم! میدانید؟ از اول هفته،برنامهام برای امروز قطعی بود؛ حتی تا کمی بیش از یک ساعت پیش. قبلش به مامانم تلفنی گفتم دارم میروم. به یکدیگر سفارش کردیم مراقب خودش باشد و قطع کردیم و ... بعدش که یکهویی منصرف شدم، یکطوری شد که انگار فضایی نامرئی...