و این ساعتها از آن ساعتهایی است که انگار هیچکس نمیداند من وجود خارجی دارم!
میدانید؟ از اول هفته،برنامهام برای امروز قطعی بود؛ حتی تا کمی بیش از یک ساعت پیش. قبلش به مامانم تلفنی گفتم دارم میروم. به یکدیگر سفارش کردیم مراقب خودش باشد و قطع کردیم و ... بعدش که یکهویی منصرف شدم، یکطوری شد که انگار فضایی نامرئی خلق کردم و پریدم تویش! مامانم فکر میکند من توی راهم و خانه نیستم و ... در حالی که من خانهام و انگار هیچکس خبر ندارد! مثل یواشکیواردجاییشدن است! یواشکی برگشتهام روی عرشة اولیس و قرار است شاهکار کنم!