ـ واقعاً توی این سرما باید کاپشن بپوشم؟! خیلی خندهدار و هیجانانگیز است!
هههه! باران هم گرفته بود نیمساعت پیش. باید چتر هم بردارم.
ـ گاهی با دیدن کارها و ماجراهای دارما یاد باب اسفنجی میافتم! مثلاً ماجرای جعبة سرارآمیز گرِگ (فصل چهارم). از طرفی، به نظرم سریال تا حدی از نقاط اوج و طلاییاش فاصله گرفته. دلم میخواهد زودتر تمامش کنم ببینم چطور میشود.
ـ ویدئوی کوچکی را دانلود کردم چون نوشته بود توکای سیاه در جنگلهای تالش، که هردو عشق مناند، بهخاطر مینا و دیوید آلموند جان.
[1]. دیشب و عصر چند روز پیش که باران بارید، هر دوبار خواب بودم و بارش باران را ندیدم. فقط صدای دومی را شنیدم و خوابم شیرین شد.