نکتههای ریزودرشتی که با هربار یادآوری داستان هری توی ذهنم نقش میبندند خیلی برایم جذابیت دارند.
ـ مثلاً ماجرای آن عنکبوت غولآسا که در کتاب دوم، برای هری و رون دردسرساز شده بود، در کتاب ششم، بهانهای می شود برای شکلگرفتن نقطة عطفی در داستان.
ـ گاهی فکر میکنم چرا بعضی رازهای توی کتاب باید با تحمل دردسرهای خیلی جانفرسا و اضافی گرهگشایی بشوند؟ مسیرهایی که حتی بیشتر وقتها به نظر میرسد بیراههاند. هری و رون در کتاب دوم جانشان را به خطر میاندازند که آراگوک فقط به آنها بگوید هاگرید در قضیة باسیلیسک بیگناه است. چیزی که خودشان هم تقریباً مطمئن بودند. یا کلی دردسر کشیدند و معجون مرکب پیچیده ساختند و بدتر از آن، خوردند تا بفهمند ملفوی نوادة اسلیترین نیست. خب اینها لبته پیامهای خودش را دارد یا به زیبایی داستان میافزاید و در این شکی نیست. ولی همین وجهشان باعث انتقال احساسی به خواننده میشود؛ چیزی آمیزة طنز و اندکی پوچی. یا اصلاً کل ماجرای جادوکردن بعضی وقتها خیلی غلوآمیز و بدوی و پرآبوتاب است؛ انگار جادوگرها،مثل ماگلها، خیلی دربند بهروزکردن ابزار زندگی روزمرهشان نیستند.
ـ یکی از رازهای دنیای جادو اختراع طلسم است؛ اینکه چطور شخصی به ذهنش خطور میکند کلماتی را خلق کند که نیرویی خاص داشته باشند. اصلاً چطور آن نیروی خاص را در دل آن کلمات جای میدهد؟
و فکر میکنم طلسم هرچه قدیمیتر و پرتکرارتر باشد، اجراکردنش راحتتر است؛ مثل اکسیو. چون هرچه تعداد تکرار طلسمی بیشتر باشد، انگار قدرت طلسم هم بیشتر میشود؛ مثل دعاکردن دستهجمعی. اینجا سختی کار شاهزادة دورگه بیشتر مشخص میشود؛ اینکه چطور آن طلسمهای مفید قدرتمند را اختراع کرده بود؟