امروز صبح را با کلیپی قدیمی از داریوش جان («یاور همیشهمؤمن») آغاز کردیم و با خواندن توئیتهایی درمورد زوج جذاب باردمـ کروز و دیدن عکسها و ویدئوهایی با محوریت آنها (و اصغر فرهادی) ادامه دادیم...
روز از نیمه گذشته و کارمان نمیآید!
بهشدت هوس خواندن کتابی عالی یا دیدن فیلمی/ سریالی خاص کردهایم ولی برایشان وقت نمیگذاریم.
ـ بعدازظهر هم...
چند هفتهای است که احساس میکنم میخم را نسبتاً محکم کوبیدهام. از «عالیجناب رودهدراز دوستداشتنی» تبدیل شدهام به «گاهی رودهدرازی میکند ولی تأملبرانگیز است» و این پیشرفت خیلی خوبی محسوب میشود. البته من اصلاً به میخ و این حرفها فکر نمیکردهام؛ فقط سعی داشتم/ دارم کارم را تا حد ممکن خوب انجام بدهم و مفید باشم. این هم مصداق دیگری برای تعریف دلاور اشراق است (پائولو کوئلیو) که اگر دلت را به کار بدهی و به نتیجه فکر نکنی (نتیجه را به آن قدرت برتر واگذار کنی) به چیزهایی میرسی فراتر از آنچه خودت میخواستی (نقل به مضمون).
یکهوـنوشت؛ یادآوری داستانی مشابه در دوران ماقبل دایناسوری و نتیجهاش:
ولی این پیشرفت، ناخواسته، از روی جنازهی نیمهجان رابطهای گذشت که، بهزعم من، یک سرش تحکمی و تا حدی کنترلگر بود (اگر به خودش بگویی، مسلماً انکار میکند ولی رفتارش چنین تأثیری در من دارد؛ لذا بر من باد فاصله،فاصله، فاصله). من چنین چیزی نمیخواستم و فقط دلم میخواهد، بهمعنای واقعی کلمه، رها باشم و هر کاری که میکنم کسی پشت سرم نباشد که بگوید «من، من، من...». حتی شوخیاش هم برایم قشنگ نیست. من انسانی بالغ و مستقلم که قوت و ضعفهای خودش را دارد و به زور وارد روندی نشده که نتایج کارهایش به بانیاش برگردد. من از اولش قدرت انتخاب داشتهام و میتوانستم اصلاً پا به این وادی نگذارم و اگر گذاشتهام، با انتخاب و اختیار خودم بوده... . بگذریم که همان اولش هم، سر اشتباهی که دیگران کرده بودند، فکر کرده بود من به او دروغ گفتهام. حتی رودررو ازش پرسیدم: «واقعاً فکر کردی من الکی بهت گفتم فلانچیز و بعد فلانکار را کردم؟« با لبخند کوچکی گفت «آره»! و من گفتم: «چرا باید این کار را بکنم؟ اگر از فلانچیز خوشم میآمد میتوانستم خیلی راحت بگویم». و خب برای من واضح است که این برداشت او از پنهانکاری من یعنی اینکه خودش، حتی ناخودآگاه، میداند رفتارش کنترلگر است. والدینی را مجسم کنید که به بچهشان مشکوکاند. دقیقترین مثال همین است. رفیقمان خیلی والدبازی درمیآورد! از همان بالای بالا که گفتم تا همینجا، نشان از والد نیمهمستبدی دارد که برخلاف ادعای خودش درمورد «خطکشنگذاشتن» رفتار میکند. باز هم نظریهی دیگری ثابت شد؛ اینکه هرچه ادعا میکنیم هستیم، در واقع، بیشتر دوست داریم باشیم و هرچه از آن بیزاریم، در ما هست!
جالب-نوشت 1: من همیشه، ابتدای کار، برای «والد»ها احترام زیادی قائل میشوم و گاهی ممکن است فکر کنند به آنها میدان دادهام (برای کنترل). ولی از حد که میگذرد (و این حد را خود من تعیین میکنم)، نیرویی در من، مثل اسب چموشی، لگد میاندازد و میرود آنسوتر.
جالب-نوشت 2: دقیقاً در همین شرایط، با دو والد دیگر آشنا شدهام که تا اینجا حد خودشان را میدانند (سن و سال و تجربه و ... هم دخیل است البته) و از کنترلگری نرم مخملی و مؤثرشان لذت میبرم و میآموزم.
و نکتهی اصلی اینجاست که چرا من، در گذشته، جاذب افراد کنترلگر بودم؟