دیروز در دندانپزشکی، وقتی دکتر بامزهی گوگولی افتاده بود روی ریشهی بینوای دندانم، دستم را به دستهی صندلی فشار میدادم و مچ خودم را گرفتم که داشتم، برای مثلاً پرتکردن حواسم، آهنگ جدیدم برای اوگلیبوگلی را در ذهن زمزمه میکردم!
ــ این آهنگ جدید فقط از تکرار هیولای کمد فوقالذکر تشکیل شده، با ریتمی بسیار شرقی و کمی خلسهآور.
ــ تا قبل دیروز، درد کف دستم در اوج قلهی افتخار کرمریختن قرار گرفته بود اما همین که پایم به مطب رسید، محو که هیچ؛ انگار گموگور شد. به این نتیجه رسیدم که کار یکی از هیولاهای ذهنی بوده تا جادوی انکارناپذیر اسطخدوس را از چشمم بیندازد. البته من هیچوقت به این گیاه بزرگوار بدبین نشدهام؛ فقط طی روزهای گذشته، وقتی میدیدم تأثیری روی دستم ندارد و دیگر مثل سابق درد را محو نمیکند، با خودم میگفتم چون به صورت ترکیبی (با گلگاوزبان یا بهلیمو) دم شده است، بهش برخورده و دارد ناز میکند.
ــ ماجرای من با ژاک پاپیهی عزیزم دارد به جاهای قشنگی میرسد. هرچه مینویسم انگار کم است و باید وقت بگذارم حسابی خلاصه و جرحوتعدیلشان کنم.