آخ که چقدر دلم میخواهد در گودریدز بچرخم و کتابها را زیارت کنم. دیروز عصر هم به کتابفروشی دیگری سر زدم و خب، کتابهای مورد نیاز من را نداشتند اما دو کتاب دیگر، مخصوص سرککشیدن در احوالات انسانهای نیک، را خریدم تا بماند که زمان خواندنشان برسد. تنها کاری که میتوانم بکنم این است که، برای تیمن، چند صفحه از کتاب قشنگم را بخوانم. فصلهای خیلی خیلی کوتاهی دارد و همین حسابی مرا وسوسه میکند به خواندنش.
دیروز دو ترجمهی جلد اول این چهارگانه را، در حد چند سطر، مقایسه کردم و به نظرم همان ترجمهی قدیمیتر کمی بهتر است. البته یکی دیگر هم چاپ شده ( فکر کنم سال 86) که ممکن است به این راحتیها پیدا نشود. در ضمن، اصلاً نمیدانم بهنسبت ترجمهی انتخابی من چطور است. داستانی داریم ها با این ترجمههای متعدد! البته گاهی داستان میشوند و گاهی مایهی خوشحالی؛ چون واقعاً ممکن است بتوان ترجمهی خیلی بهتری را انتخاب کرد.
[1]. اینجا شده محل حرفزدنهای خیلی معمولی و سادهام با خودم. شاید به این دلیل که لابهلای سطرهایش اندوه و اضطراب و نگرانیهای کوچکم پنهان میشود و بعد از مدتی، دود میشوند و مثلاً اگر سال دیگر بخوانمشان، چیزی از آنها در خاطرم باقی نمانده است.