The Night of را دیشب تمام کردیم و خیالم راحت شد. ولی کلاً در طول سریال، مدام دعا میکردم که «کنسلی نباشد و هرچه قرار است بشود، در همین فصل اول، مشخص بشود» یا حتی تا یکسوم انتهایی آخرین اپیسود، توهم داشتم نکند یکهو همهچیز خراب بشود؟ نکند اینها مقدمهای باشند برای اینکه آخرش متهم اصلی پیدا نشود و یا کسی که قرار است زندانی شود/ باشد، در اصل، بیگناه باشد؟ یا حتی طرف با خیال راحت در کوچه و خیابان بپلکد و یکهو در ذهنش صحنهی جرمی را مرور کند که «واقعاً» مرتکب شده! و... .
ـ جهان با من برقص هم از آن نصفهـ نیمهـ دیدهشدههاست ولی دوستش دارم و حتی در فهرست آنهایی قرار گرفته که همینطوری الکی بگذارم پخش بشوند و من به کارهای دیگرم برسم. البته متری شیشونیم هم برایم همین وضعیت را پیدا کرده و تا آمدم، با توجه به موضوع فیلم، شگفتزده بشوم از خودم، فوری یاد صمدش افتادم و اینکه شوالیهی درون من است؛ همان که قبلاً درموردش نوشته بودم. برای همین فیلم را دوست دارم. از آمیزهی جاهطلبی انساندوستانه و تعهد و اعتمادبهنفس و زرنگی و آمادگی ذهنی و بدنی و مصممبودن و حاضرجوابی و درک موقعیت این بشر/ شخصیت خیلی خیلی خیلی خوشم میآید.
ـ آشغالهای دوستداشتنی را هم خیلی وقت پیش، همینطوری ناکامل، دیده بودم و از آن هم خوشم آمده.
ـ دوست دارم چند فیلم ایرانی دیگر را هم، وقتی حسوحال خوبی دارم، ببینم؛ وقتی طاقت دیدنشان را دارم. مثلاً مغزهای زنگزده، خوک، سرخپوست،... اینکه میگویم «طاقت» خیلی برایم مهم است. مثلاً خشم و هیاهو یا رگ خواب را هنوز نتوانستم ببینم. آها، یادم آمد یک فیلم دیگر هم هست که لیلا حاتمی بازی کرده؛ اسمش را یادم رفته! دوست دارم ببینمش. یا حتی فیلمهایی که کمخطرند ظاهراً و خیلی لازم نیست حالم خوب باشد؛ مثل پلهی آخر و در دنیای تو ساعت چند است؟
آ آ... راستی! از دیشب منتظر فیلم درخت گردو هم هستم. و البته برای حسن ختام، منتظر یک فیلم اسپانیایی دروداهاتی با قرمز آلمودوواری و کاشیهای قدیمی که اصلاً نمیدانم چیست و کی قرار است ساخته شود/ شاید هم شده و چه کسانی در آن بازی کردهاند و ... و فقط آرزوست.