«عمری دگر بباید»؟

شاید هم بُعدی دگر بباید!

فستان رقص لاتینی للنساء ، ملابس رقص رومبا ، فستان سالسا اللاتینی ، ظهر عاری  ، أسود|latin dance costumes|dress latinlatin dance dress women - AliExpress

Tacones delgados de punta abierta de pierna con cordón | Mode de Mujer |  SHEIN España

«سعدی، چو جورش می‌بری نزدیک او دیگر مرو!

ای بی‌بصر، من می‌روم؟ او می‌کشد قلاب را»

شگفتی جدید: ارغوانی با ته‌رنگ بنفش

می‌گذارم درد جوانه بزند،

رشد کند و پنجه به هرجا که می‌خواهد بسُراند.

وقتی به بار نشست،

میوه‌اش را با آرامش می‌چینم

و همچون هدیه‌ی مقدسی

تقدیم خدایان می‌کنم.

ــ حتی گاهی بزمی خصوصی هم در دوره‌های به‌خاکسترنشستن درد برپا می‌کنم تا تحملم خشک‌وخالی نباشد!

یک بغل فیلم و سرخوشی

The Night of را دیشب تمام کردیم و خیالم راحت شد. ولی کلاً در طول سریال، مدام دعا می‌کردم که «کنسلی نباشد و هرچه قرار است بشود، در همین فصل اول، مشخص بشود» یا حتی تا یک‌سوم انتهایی آخرین اپیسود، توهم داشتم نکند یکهو همه‌چیز خراب بشود؟ نکند این‌ها مقدمه‌ای باشند برای اینکه آخرش متهم اصلی پیدا نشود و یا کسی که قرار است زندانی شود/ باشد، در اصل، بی‌گناه باشد؟ یا حتی طرف با خیال راحت در کوچه و خیابان بپلکد و یکهو در ذهنش صحنه‌ی جرمی را مرور کند که «واقعاً» مرتکب شده! و... .

ـ جهان با من برقص هم از آن نصفه‌ـ نیمه‌ـ دیده‌شده‌هاست ولی دوستش دارم و حتی در فهرست آن‌هایی قرار گرفته که همین‌طوری الکی بگذارم پخش بشوند و من به کارهای دیگرم برسم. البته متری شیش‌ونیم هم برایم همین وضعیت را پیدا کرده و تا آمدم، با توجه به موضوع فیلم،‌ شگفت‌زده بشوم از خودم، فوری یاد صمدش افتادم و اینکه شوالیه‌ی درون من است؛ همان که قبلاً درموردش نوشته بودم. برای همین فیلم را دوست دارم. از آمیزه‌ی جاه‌طلبی انسان‌دوستانه و تعهد و اعتمادبه‌نفس و زرنگی و آمادگی ذهنی و بدنی و مصمم‌بودن و حاضرجوابی و درک موقعیت این بشر/ شخصیت خیلی خیلی خیلی خوشم می‌آید.

ـ آشغال‌های دوست‌داشتنی را هم خیلی وقت پیش، همین‌طوری ناکامل، دیده بودم و از آن هم خوشم آمده.

ـ دوست دارم چند فیلم ایرانی دیگر را هم، وقتی حس‌وحال خوبی دارم، ببینم؛ وقتی طاقت دیدنشان را دارم. مثلاً مغزهای زنگ‌زده، خوک، سرخ‌پوست،... اینکه می‌گویم «طاقت» خیلی برایم مهم است. مثلاً خشم و هیاهو یا رگ خواب را هنوز نتوانستم ببینم. آها، یادم آمد یک فیلم دیگر هم هست که لیلا حاتمی بازی کرده؛ اسمش را یادم رفته! دوست دارم ببینمش. یا حتی فیلم‌هایی که کم‌خطرند ظاهراً و خیلی لازم نیست حالم خوب باشد؛ مثل پله‌ی آخر و در دنیای تو ساعت چند است؟

آ آ... راستی! از دیشب منتظر فیلم درخت گردو هم هستم. و البته برای حسن ختام، منتظر یک فیلم اسپانیایی دروداهاتی با قرمز آلمودوواری و کاشی‌های قدیمی که اصلاً نمی‌دانم چیست و کی قرار است ساخته شود/ شاید هم شده و چه کسانی در آن بازی کرده‌اند و ... و فقط آرزوست.


عشق و رنگ

Related image

رنگ گوشته‌ی آلوی شکافته، آن بخش قرمزـ بنفش نزدیک به پوست که در زرد انبه‌ای آن پخش و با آن ترکیب می‌شود، از محبوب‌های من است.

ــ در کل، از رنگ‌های ترکیبی خیلی خوشم می‌آید؛ مثلاً قرمز مورد علاقه‌ام آن بخش عمیق قرمزی است که در مرز ترکیب با مشکی قرار می‌گیرد و کمی چرک می‌شود. مثل بافت پارچه‌های تافته که تلألوهای متنوعی دارند. برای همین، در انتخاب یک رنگ ساده و تنها معمولاً دچار مشکل می‌شوم.

نذرها و دخیل‌ها

قبل از آمدن به این شهر دوست‌داشتنی، در دلم نیت کرده بودم هرگاه ساکن آن شدیم، کلی پیاده‌روی داشته باشم در خیابان‌هایش و از هر درخت و پیچی استقبال کنم و .. البته آن‌موقع، جادوی شگفت این شهر بی‌ادعا را کشف نکرده بودم. اما خیلی بیشتر از حد تصورم سر حرفم ماندم و باید بگویم، اگر آن نیت من «نذر» محسوب می‌شد، می‌توانستم ادای نذر چند نسلم را تضمین کنم! هنوز هم کلی وقت و اشتیاق و انگیزه دارم برای بادوام‌کردن این نیت.

اعتراف می‌کنم هروقت به سردر وبلاگم نگاه می‌کنم، سوای آن‌همه آرامش و امیدی که می‌گیرم، نیت می‌کنم، پایم که به ارض موعودم رسید، دنیایی پیاده‌روی و شوق و لذت و شکرگزاری داشته باشم و واقعاً نمی‌توانم تصور کنم چه چیزهایی در انتظارم خواهد بود!

یعنی اگر حضرت موسی با من روبه‌رو شود، می‌ماند چه بگوید با این وعده‌ای که، سرخود و بدون مشورت با بارگاه الهی، از «ارض موعود» به خودم داده‌ام! شخص خودم! راستش،‌تا حالا در انتخاب همه‌ی اراضی موعودم نقش پررنگی داشته‌ام و به همه‌شان رسیده‌ام. حتی گاهی شده از بعضی‌شان پشیمان شده باشم، اما موقتی بوده و الآن هم «خیلی خوب» ارزیابی‌شان می‌کنم. یکی هست که خیلی دور است و نمی‌دانم چقدر با سرنوشت من هم‌خوانی دارد. در هر صورت، می‌خواهم طوری زندگی کنم که، حتی اگر نوک انگشت پایم هم بهش نرسد، در حسرتش نباشم و اینکه در صورت رسیدن به آن، به‌قدر رسیدن به این شهر کوچکم و آن سفر اولم به اصفهان، راضی و شگفت‌زده و پرانگیزه باشم.

ــ «رشد» مهمم در این زمینه این بوده که، مثل تا همین چند سال پیش، احساس نمی‌کنم در «تیه ضلال» سرگردانم؛ حتی اگر در «ارض موعودم» نباشم. انگار واقعاً 40 سال سرگردانی‌ام به پایان رسیده و وارد وادی دیگری شده‌ام که خیلی خوب نمی‌شناسمش و فقط به‌خوبی از من استقبال شده و باید شروع کنم به پیمودن و درک خشت‌خشت سنگ و آجرهایش و حتی باید دیوارکی بسازم و آشیانکی و ... مثلاً شبیه آن روزگار سانتیاگو در بلورفروشی. تا کی سنگ‌های اهدایی ملکیادس ته خورجین خاک‌خورده‌ام بی‌تاب بشوند و چوبدستی‌ام با صدای بلندی بر زمین بیفتد و نعلین‌هایم جفت بشوند.

غوطه‌ور در کلمات

یکی از توانایی‌های رشک‌برانگیزم این است که، سر هر کاری، کاغذی برمی‌دارم برای یادداشت‌برداشتن. اوایل کار، موارد جداشده و مرتب‌اند. بعدش به‌مرور، چنان می‌شود که دیگر برگه‌ی یادداشتم به برگه‌ی دعانویس‌ها می‌ماند.

حمله به قرمز روباهی نازنینم آغاز شد! تمام که شد، ثبتش می‌کنم.

پوشه‌ی جادویی موسیقی: فیلم عشق در زمانه‌ی وبا، با صدای شکیرا، بعدش هم هم‌خوانی او و مرسدس سوسا، حتی آهنگ‌های فیلم همه می‌دانند هم بعدتر پخش می‌شوند.

یه‌جورایی انگار یه‌سر رفته باشم درة گودریک

اول اینکه: خدایا! نام کاربریم رو یادم رفت! مطمئن هم بودم رمز ورود درسته ولی کم‌کم به نام کاربری مشکوک شدم و با اینکه مطمئن نبودم، چیز دیگه رو هم امتحان کردم. اشتباه بود! یهویی اون کلمة مسخره‌ای که انتخاب کرده بودم یادم اومد! نمی‌دونم کی بود اینجا رو ساخته بودم، یه جورایی خیلی نامطمئن و فقط برای ازمایش. نمی‌دونستم بعدها مجبور می‌شم بیام همین‌جا. برای همین اون کلمة مسخره و انتخاب کرده بودم. الآن هم مطمئن نیستم باید تغییرش بدم یا بذارم همین‌طور بمونه. یعنی احتمال داره باز هم بین نوشتن‌هام فاصله بیفته و من باز فراموشش کنم!

دوم؛ بگذریم از مسئلة خنده‌دار بالا:

این هفته (حدود 17 تا 24 شهریور 96) هفتة عجیب و خیلی خوبی بود. مجبور شدم کارهای اصلیم رو بذارم کنار و بیفتم دنبال کارهای ضروری که مربوط به وسط هفته می‌شد. تصمیمی که برای خیلیا عادی محسوب می‌شه ولی برای خرس قطبی‌ای مث من واقعاً اتفاق متفاوت و غیرعادی و البته و صد البته بسیار خوشایندیه. رفتنش از جهتی سخت بود و برگشتنش از جهتی. آها! بعله! یه مسافرت متفاوت بود! رفتم عروسی میم خوشکل مهربون که خواهر  میم وروجک (دوست میم اول) می‌شه. تا برگردم خونه، چند ساعتی بیشتر از 24 ساعت طول کشید. رفتنش از این جهت سخت بود که خب من این کوه عظیم درونم رو تکون دادم و خود ماشین شرایط مطلوبی نداشت (اینکه نظم ندارن و فلان و بیسار و چیزای این‌چنینی که منو مصمم می‌کنه مسافرت نرم (می‌دونم تصمیم بد و بی‌معناییه ولی خب روی من اثر داره این چیزا)) ... اما برگشتنش به‌تمامی از جهت دلتنگی سخت بود. دلم برای هر دوتا میم عزیزم تنگ بود (هنوزم ترکش‌هاش در قلبم باقیه) و اینکه دوست داشتم می‌شد بیشتر ببینمشون و باهاشون راه برم و حرف بزنم. حتی دلتنگی برای اون خیابونای قشنگ و اون هوا و بوها و .... خیلی چیزا که در فضا بود و ..

یکی از قسمت‌های خیلی خوب ماجرا هم این بود که من بالاخره تونستم یه لباس قرمز نزدیک به ایده‌آل برای خودم بدوزم. خب باید واقع‌بین بود؛ کامل و 100٪ نبود اما برای من با توجه به همه‌چیز (زمان و نابلدیم و کم‌حوصلگیم تو خیاطی و اخلاق «ولش کن اینجاش خوبه گیر نده!») خیلی خوب محسوب می‌شه. خیلی دوستش دارم!‌ مهم‌تر از همه اون رنگ عمیق قرمزش هست که بافت پارچه رو کمی شبیه چرم می‌کنه و اینکه یکشنبه، بعد از خرید پارچه، یه سگک عالی گندة طلایی پیدا کردم براش که اونم عاشقشم! بعدشم گفتم به نیت عروس می‌دوزمش. برای همین در حد رمبو پاش ایستادگی کردم و شب مسافرت تا 3ونیم بیدار موندم و صبحش هم باقیش رو تا قبل حرکت تکمیل کردم. هممم! یه چندتا کوک مونده که باید سر فرصت تمیزکاریشون کنم و خود کمربندشو تنگ‌تر بگیرم و ....

عروسی هم فوق‌العاده بود و البته پیش‌بینی می‌کردم خیلی خوب باشه و متفاوت با عروسی‌های دیگه‌ای که این سال‌ها رفتم. البته عروسی سارا (یک ماه پیش) فوق‌العاده بود و از خیلی عروسیای فامیلی بیشتر بهم خوش گذشت و احتمالاً طلسم همون‌جا شکسته شد!

خب عروسی توی شهرستان، جایی که مردم ذهن بازتر و آزادتری دارن (منظورم از نوع دغدغه‌های ابرشهریه) بیشتر به من خوش می‌گذره. غذاشون هم خوشمزه‌تره‌! اووووف لامصصصصب امان از اون چلو گووووشتتتتتتتتتتتتت! عشق من! که تازه توی سس آلو سرو شد! خدایااااااااااا! تالار هم فوق‌العاده خوشکل و شاهانه بود با اون مرمرهای براق سفید و فضای باز قشنگ و نورپردازی به‌قاعده و نشاط‌آور. میزبان‌ها هم که نهایت نهایت محبت و لطف رو روا داشتن و کلی بهم انرژی دادن. از مامان مهربون عروس گرفته تا مامان میم اول که خیلی برامون زحمت کشید. خونة خوشکل میم جان که به‌غایت خوشکلی و تمیزی بود و آدم توش احساس آرامش می‌کرد. اصن دلم خواست وقتی برگشتم، تو اولین فرصت یه دست متفاوتی به سروگوش خونه‌مون بکشم یه‌کم حس و حال صمیمانه‌تری باهامون پیدا کنه!

و اینکه اولین‌بار تو عمرم بود (نه، اولیش عروسی عمو کوچیکه بود که می‌شه خیلی سال پیش) تقریباً عین اسب رقصیدم! هی این فکر میومد تو کله‌م که پس‌فردا فیلمو می‌بینن و با یه غاز قرمز روبه‌رو می‌شن که اون وسط داره شلنگ‌تخته می‌ندازه و شال سُرسُریش روی سرش و شونه‌هاش لیز می‌خوره و اونم مذبوحانه سعی داره جمع‌وجورش کنه و ... اصن بگو اون شال اون وسط چیکار می‌کرد؟! خب، من معتقدم، هرچند بی‌خود، ولی مأموریتشو باید انجام می‌داد! ... آره، اون‌وقت می‌شم مایة خنده. ولی زود این فکر رو از کله‌م بیرون می‌کردم و یه جوری خودمو با آهنگ هماهنگ می‌کردم. و اینکه مسافرت رو با مامانم و توتوله رفتم و تنها برگشتم.

دیگه دیگه دیگه ... همه‌چی خیلی خوبه و من باید خودمو کمی بالاتر بکشم و با اوضاع همراه‌تر بشم تا بیشتر بهم خوش بگذره و اون خط سبز رضایت کمی پررنگ‌تر بشه.