اول اینکه: خدایا! نام کاربریم رو یادم رفت! مطمئن هم بودم رمز ورود درسته ولی کمکم به نام کاربری مشکوک شدم و با اینکه مطمئن نبودم، چیز دیگه رو هم امتحان کردم. اشتباه بود! یهویی اون کلمة مسخرهای که انتخاب کرده بودم یادم اومد! نمیدونم کی بود اینجا رو ساخته بودم، یه جورایی خیلی نامطمئن و فقط برای ازمایش. نمیدونستم بعدها مجبور میشم بیام همینجا. برای همین اون کلمة مسخره و انتخاب کرده بودم. الآن هم مطمئن نیستم باید تغییرش بدم یا بذارم همینطور بمونه. یعنی احتمال داره باز هم بین نوشتنهام فاصله بیفته و من باز فراموشش کنم!
دوم؛ بگذریم از مسئلة خندهدار بالا:
این هفته (حدود 17 تا 24 شهریور 96) هفتة عجیب و خیلی خوبی بود. مجبور شدم کارهای اصلیم رو بذارم کنار و بیفتم دنبال کارهای ضروری که مربوط به وسط هفته میشد. تصمیمی که برای خیلیا عادی محسوب میشه ولی برای خرس قطبیای مث من واقعاً اتفاق متفاوت و غیرعادی و البته و صد البته بسیار خوشایندیه. رفتنش از جهتی سخت بود و برگشتنش از جهتی. آها! بعله! یه مسافرت متفاوت بود! رفتم عروسی میم خوشکل مهربون که خواهر میم وروجک (دوست میم اول) میشه. تا برگردم خونه، چند ساعتی بیشتر از 24 ساعت طول کشید. رفتنش از این جهت سخت بود که خب من این کوه عظیم درونم رو تکون دادم و خود ماشین شرایط مطلوبی نداشت (اینکه نظم ندارن و فلان و بیسار و چیزای اینچنینی که منو مصمم میکنه مسافرت نرم (میدونم تصمیم بد و بیمعناییه ولی خب روی من اثر داره این چیزا)) ... اما برگشتنش بهتمامی از جهت دلتنگی سخت بود. دلم برای هر دوتا میم عزیزم تنگ بود (هنوزم ترکشهاش در قلبم باقیه) و اینکه دوست داشتم میشد بیشتر ببینمشون و باهاشون راه برم و حرف بزنم. حتی دلتنگی برای اون خیابونای قشنگ و اون هوا و بوها و .... خیلی چیزا که در فضا بود و ..
یکی از قسمتهای خیلی خوب ماجرا هم این بود که من بالاخره تونستم یه لباس قرمز نزدیک به ایدهآل برای خودم بدوزم. خب باید واقعبین بود؛ کامل و 100٪ نبود اما برای من با توجه به همهچیز (زمان و نابلدیم و کمحوصلگیم تو خیاطی و اخلاق «ولش کن اینجاش خوبه گیر نده!») خیلی خوب محسوب میشه. خیلی دوستش دارم! مهمتر از همه اون رنگ عمیق قرمزش هست که بافت پارچه رو کمی شبیه چرم میکنه و اینکه یکشنبه، بعد از خرید پارچه، یه سگک عالی گندة طلایی پیدا کردم براش که اونم عاشقشم! بعدشم گفتم به نیت عروس میدوزمش. برای همین در حد رمبو پاش ایستادگی کردم و شب مسافرت تا 3ونیم بیدار موندم و صبحش هم باقیش رو تا قبل حرکت تکمیل کردم. هممم! یه چندتا کوک مونده که باید سر فرصت تمیزکاریشون کنم و خود کمربندشو تنگتر بگیرم و ....
عروسی هم فوقالعاده بود و البته پیشبینی میکردم خیلی خوب باشه و متفاوت با عروسیهای دیگهای که این سالها رفتم. البته عروسی سارا (یک ماه پیش) فوقالعاده بود و از خیلی عروسیای فامیلی بیشتر بهم خوش گذشت و احتمالاً طلسم همونجا شکسته شد!
خب عروسی توی شهرستان، جایی که مردم ذهن بازتر و آزادتری دارن (منظورم از نوع دغدغههای ابرشهریه) بیشتر به من خوش میگذره. غذاشون هم خوشمزهتره! اووووف لامصصصصب امان از اون چلو گووووشتتتتتتتتتتتتت! عشق من! که تازه توی سس آلو سرو شد! خدایااااااااااا! تالار هم فوقالعاده خوشکل و شاهانه بود با اون مرمرهای براق سفید و فضای باز قشنگ و نورپردازی بهقاعده و نشاطآور. میزبانها هم که نهایت نهایت محبت و لطف رو روا داشتن و کلی بهم انرژی دادن. از مامان مهربون عروس گرفته تا مامان میم اول که خیلی برامون زحمت کشید. خونة خوشکل میم جان که بهغایت خوشکلی و تمیزی بود و آدم توش احساس آرامش میکرد. اصن دلم خواست وقتی برگشتم، تو اولین فرصت یه دست متفاوتی به سروگوش خونهمون بکشم یهکم حس و حال صمیمانهتری باهامون پیدا کنه!
و اینکه اولینبار تو عمرم بود (نه، اولیش عروسی عمو کوچیکه بود که میشه خیلی سال پیش) تقریباً عین اسب رقصیدم! هی این فکر میومد تو کلهم که پسفردا فیلمو میبینن و با یه غاز قرمز روبهرو میشن که اون وسط داره شلنگتخته میندازه و شال سُرسُریش روی سرش و شونههاش لیز میخوره و اونم مذبوحانه سعی داره جمعوجورش کنه و ... اصن بگو اون شال اون وسط چیکار میکرد؟! خب، من معتقدم، هرچند بیخود، ولی مأموریتشو باید انجام میداد! ... آره، اونوقت میشم مایة خنده. ولی زود این فکر رو از کلهم بیرون میکردم و یه جوری خودمو با آهنگ هماهنگ میکردم. و اینکه مسافرت رو با مامانم و توتوله رفتم و تنها برگشتم.
دیگه دیگه دیگه ... همهچی خیلی خوبه و من باید خودمو کمی بالاتر بکشم و با اوضاع همراهتر بشم تا بیشتر بهم خوش بگذره و اون خط سبز رضایت کمی پررنگتر بشه.