-
روزهای ابری و بارانی الآن دیگر تبدیل به الماس شدهاند*
یکشنبه 24 دی 1402 11:50
کمی از گذشتههایم دراین خانه را خواندم و چقدر حالم خوب شد و... چقدر متشکر شدم. یکی از سرهای هیدرا هم، کمی مفتخر به خود، زیر گوشم زمزمه کرد که کاش یک روزی بتواند بعضی نوشتههای اینجا را بسط دهد و تبدیل به متنی شایستهتر کند؛ مثلاً پرروانگارانهاش میشود کتابی کمحجم از جستارهایی در باب... حالا یک چیزی، مثلاً زندگی یا...
-
دروغ زمستانی
یکشنبه 24 دی 1402 11:30
در آستانهی کاری هستم که عقل و مشاورهها و البته شیاطین میگویند درست است، اما دلم به آن راضی نیست.یکی از نارضایتیهایم بابت «وسیله» است که هدف را مثلاً توجیه میکند و دیگری دلسوزی احمقانه و بیحاصل؛ مدام باید این بیحاصلبودن را برای خودم تکرار کنم بتوانم قدری این شیوه را بپذیرم. مثلاً دیشب خیلی واضح یادم آمد که...
-
پیچونت*
یکشنبه 24 دی 1402 11:16
خیلی دلم میخواهد زودتر یک کتاب دیگر را شروع کنم که ماجراهاش دلاورانه باشد و مغزم و قلبم را با هم قلقلک بدهد. احتمالاً چون دلم برای استوریبروک زیبا تنگ شده و میخواهم اصلاً همانجا زندگی کنم؛ با همان شرایط و امکانات و آدمها. بهطبع، چون لای منگنهی لوسیفر و فایل زمینشناسیام [1]، باید کمی مدارا کنم. خودم به فردا...
-
رررررامپلستیلتسکین
دوشنبه 11 دی 1402 22:20
امروز، یکم ژانویهی سالی که تصادفی یادم آمد عددش را دوست دارم، 24، بالاخره کل سریال Once Upon A Time را تمام کردم. از ابتدای فصل هفتم، از اِما دست برداشتم ولی جایش مدام به جِی ناسزا گفتم! از این آدم چندشتر نبود که انتخاب کردند، نه؟ چند سال پیش، تا تقریباً نیمهی فصل هفتم را دیده بودم ولی بعدش را دیگر رغبت نکردم....
-
یاور «هروقت ازت برآمد و توانستی» مؤمن *
دوشنبه 11 دی 1402 22:11
روز اول ژانویه دلم باید برای رامپل بسوزد و برای ژاپن! عجب روزگاری! * امشب که بعد از مدتها داشتم به این آهنگ گوش میدادم، کشف بزرگی نصیبم شد؛ اینکه «یاور [حالا نه لزوماً] همیشه مؤمن»م خودم بودهام، حتی وقتی خودم را آزار دادم یا ترساندم یا دستکم گرفتم یا فرصتها یا لطفهایی را از خودم دریغ کردم، ... من بودم که...
-
مکتوبات مکرم
سهشنبه 28 آذر 1402 16:45
ـ دوتا کتاب صوتی انتخاب کردهام برای گوشدادن. از هردو هم خوشم آمده. ـ چند کتاب نصفهنیمه هم دارم که بیشترشان را خوردخورد میخوانم. ـ طاقچه یک عادتی دارد که نمیدانم خوب است یا بد. گویا هرچندوقت کتابهای بینهایت را تبدیل به غیربینهایت میکند؛ نمیدانم بر چه اساس. مثلاً من چند ماه پیش غول مدفون را شروع کردم و...
-
چکارش کنم؟
سهشنبه 28 آذر 1402 16:23
اواخر فصل پنجم، وقتی رامپل توی نیویورک به رجینا درمورد تاریکی درون و پنهانکردنش اخطار میدهد. ـ اعتراف میکنم دارکسوان خیلی خوشکل بود! ناراحتی و ناامیدی و تغییر زاویهی نگاه چقدر به این آدم میآید. طفلک! باعث شد دلم با او نرمتر شود. حیف دوباره قیافهاش عوض شد! ـ واقعاً انصاف نیست بهخاطر اماخانم همگی تا جهنم هم...
-
از احوالات
سهشنبه 21 آذر 1402 12:06
وسط این همه کار، توی متن چشمم به اسم کوروساوا میافتد و دلم هوس فیلمدیدن میکند. این قشنگ است و بر آن خرده نمیگیرم؛ جوانههای کوچکی است که بین همه چیز، خوب یا بد یا ...، توی دلم سبز میشود و خودش را سمت نور میگیرد تا گرمم کند. حتی اگر تا مدتها بعد هم سراغ دلیل وجودیشان نروم یا کمکم بخشکند، آن لحظه کار مهمشان را...
-
برای اینکه یادم نرود
یکشنبه 19 آذر 1402 18:50
ـ برخلاف اعتقادات راسخم، دوباره دستبهدامن رژیم شدم و فکر میکنم کمی درمعدهام هم تأثیر گذاشته؛ شاید بابت ـ بهقول قدیمیترهاـ سردیهایی است که این روزها طبق دستور رژیمم میخورم. لبنیات روزانهام تقریباً دو تا سهبرابر شده! ـ این کتاب (بهقول دوستم) «بنفشه» را باید جدیتر تبدیلش کنم به کتاب بالینی. میطلبد مدام...
-
عطیهای که هدر رفت
یکشنبه 19 آذر 1402 18:28
آخی عطیه! هرچه فصل دوم خوب بود، فصل سوم در سطح ماند و آخرش شد مثل داستانهای ع- ت نوجوانان؛ مخصوصاً آن بارش شهابسنگها! شخصیتپردازی و روایت در فصل سوم اصلاً جالب نبود! کل هشت قسمتِ فصل را از دیشب تا ظهر امروز پشتهم دیدم و الآن یکطوری ناامید شدم که شدیداً دلم میخواهد دوباره به دامان شخصیتهای فانتزی وانس ، مثل...
-
موقعیت: وسط سریالها
شنبه 18 آذر 1402 21:05
فصل چهار وانس عزیزم به نیمه رسیده و از این سهتا شرور جدید خوشم نمیآید. ولی چارهای نیست؛ بهخاطر رامپل باید ببینم چه میکنند (البته قبلاً دیدم؛ منظورم روند داستان بود که باید پیش برود). از این به بعد را واقعاً لازم بود دوباره ببینم. انگار خیلی از جزئیات از ذهنم پریده. عطیه ، عطیه! عطیهی عزیزم! واقعاً دوستش دارم!...
-
آتیه
چهارشنبه 15 آذر 1402 09:44
فصل اول سریال عطیه ( The Gift ) را تمام کردم و با وجود دو، سه مورد در پیرنگش که برایم جالب نبود (حتی الآن هم یادم نیست دقیقاً کجاهاـ البته شاید بعدها جواب قانعکنندهای برای آنها در داستان باشد؛ مانند ماجرای زندان که هانا دید جا تر است و بچه نیست!) از آن خوشم آمد. ـ از آن نماد که مدام تکرار میشود هم خیلی خوشم میآید...
-
خوبها و بدها، به خاکستریها بیشتر فرصت بدهید و کوتهبین نباشید!
جمعه 10 آذر 1402 11:45
چند هفتهی پیش، خیلی دلم خواست Once Upon A Time را دوباره ببینم. الآن اواخر فصل سومم و یکمرتبه متوجه شدم این بار خیلی کم به اِما بابت رفتارها و عقایدش گیر دادم؛ بهجز آنجا که در جنگل سحرآمیز مدام میخواست طبق قوانین دنیای خودش رفتار کند و اسنو هم میگفت «بابا جان! اینجا با آنجا فرق میکند!» یک بار هم مثلاً دیشب،...
-
نبردهای امروزین
سهشنبه 25 مهر 1402 07:19
هیولای چند پست پیش با سنگدلی از انسان مراقبت کرد چون هیولاست و کمطاقت و نتوانست ببیند انسانش دارد نادیده گرفته میشود و گرفتار تلاشهای مذبوحانه شده. هیولا هم خودش را نجات داد و هم انسان را از باتلاق بیرون کشید. اگر گله دارند، این هیولا دستپروردهی خودشان است. بهتر است زبان به دهان بگیرند. هیولا اگر هدفش را درست...
-
کات؛ برداشت اشتباه!
سهشنبه 25 مهر 1402 07:12
گفت که تا همین حالا فکر میکرده زگوند او رو کتابخون کرده؛ تقریباً همه هم گفتن بهش که «تو در این مورد به زگوند رفتی». اما دیشب فهمیده این پریم بوده که از این لحاظ همیشه هواش رو داشته و براش کتاب میخریده، میخونده بارها و از کتابهاش مراقبت میکرده (مثال واضح: گربهی چکمهپوش تصویری). این رو وقتی یادش اومد و فهمید که...
-
فیلم و کتاب
شنبه 1 مهر 1402 15:15
ـ کودک باتلاق کتاب درخور تأملی است. خواندنش برایم جالب است؛ اولش که اسمش را شنیدم، فکر میکردم با داستانی فانتزی روبهرو شوم اما اینطور نبود. اینطور نبود که موجودی در دل باتلاق زندگی کند و ... زندگی خارج از باتلاق بیشتر محل پرداختن داستان است. دوست دارم کتابهای دیگری هم از این نویسنده بخوانم. ـ فیلم دکتر ناندور...
-
دنبال سوراخ نفوذ میگشته، از روان خستهی من سوءاستفاده کرده
شنبه 1 مهر 1402 15:09
سرانجام، آنقدر خشم و اندوه بر من غالب شد که کرونا گرفتم! البته دو روز اول پدر معدهام درآمد که مترصد بودم بابت آن بروم دکتر و علائم دیگر را نادیده گرفتم. دو روز تب هم مرا کلهپا کرد درس عبرت نشد. آخرش سردرد نابهکار مجبورم کرد و تازه فهمیدم که بعله...
-
از شاهکارهای روزگار
شنبه 1 مهر 1402 15:05
از قلم تارا سالیوان خیلی خوشم میآید و قصد داشتم یکی دیگر از کتابهایش را بخوانم اما راستش هنوز جرئت نکردم چون میدانم تلخی واقعیت ستم به کودکان و نوجوانان را بدجور میکوبد توی صورت آدم. حالا هم که با کتاب دیگرش مواجه شدهام، هم خوشحالم باز هم نوشته و هم ناراحتم که نمیتوانم سراغشان بروم. ای روزگار!
-
سنگهای ساکت؛ سنگقبر هفتادوسوم
یکشنبه 26 شهریور 1402 17:35
کاملاً مشخص است؛ خودم را با سر و دست و پا و کبد و کلیه و ... پرت کردهام توی این جریان. دلم را با نخ مومآلود آن شمع گره زدهام به شعله. دلم میخواهد بین اینجا و آنجا رفتوآمد کنم؛ انگار تازه آن محیط را فتح کرده باشم. قلمرو اندوه و کاستی و امیدهای واخورده را. ولی میدانم مرا به حال خودم نمیگذارند. با هواپیمای سمپاش و...
-
هیولنسانم/ همذاتپنداری ناخودآگاه و هولناک با شخصیت (راوی) «راهنمای مردن با گیاهان دارویی»
پنجشنبه 23 شهریور 1402 11:26
تا حالا دوـ سه باری به خودم آمدهام و ترسیدهام نکند دارم، با حمایت از ایکسپریم، از ایکس انتقام میگیرم. مثل اینکه عقدهی الکترای پنهانی داشته باشم ولی تا حالا فکر میکردم ادیپ است! اما وقتی دلم میلرزد یا تمایلم به گریه خود را نشان میدهد، میفهمم انسان بر هیولا غلبه دارد؛ هرچند منکر وجود آن نشده باشد. هیولا و...
-
بهْ
دوشنبه 20 شهریور 1402 14:28
آخ که از کجا آمدهام این بار و قلبم چه میسوزد؛ سوزشی خفیف و اغلب نامرئی اما گاهی مثل نوک شعلهی کوچک سمجی مرا میسوزاند. میدانم این سوزش از کجاست و نمیدانم. نخ ابدی این شعله مرا به آنجا وصل کرده این بار. آتش را خودم به درونم راه دادم و سوخت آن از همان ناکجای آباد میآید که تا مدتی پیش داشت کاملاً ویرانه میشد؛ در...
-
تاتوره
یکشنبه 12 شهریور 1402 23:26
داشتم هست یا نیست؟ را میخواندم که دیدم طاقت ادامهدادنش را ندارم. راهنمای مردن با گیاهان دارویی را شروع کردم و همچنان معتقدم چقدر نویسندههای ایرانی با خودشان حرف میزنند! ـ رویم نشد این یکی را در گودریدز ثبت کنم چون کتابهای در حال خواندنم خیلی زیاد است و منتظرم تمام شود و یکهویی گدریدز را غافلگیر کنم. ـ از شخصیت...
-
خاک و آتش
چهارشنبه 8 شهریور 1402 12:20
بله دیشب خواب دیدم، آن هم چه خوابی! آن یارو که دنبال بهانه بودم تا شیلنگ آب را بگیرم رویش، و بالاخره جور شد و دلم خنک شد، عروسیاش بود.من تو شهر محبوبم بودم و در خانهای مدرن و قدیمی، یکی از آنها که انگار شبیه هماند، نشسته بودم. یادم نیست میزبان که بود، مادر عروس؟ چقدر هم تحویلم گرفت! خانه نوسازی شده بود البته فقط...
-
امیدوارم شیشه نشکند!
چهارشنبه 8 شهریور 1402 12:01
تازگی ـ که نه، چند ماهی است و شاید بیش از یک سال که ـ آزمایشگر درونم بیدار شده و این بار سوژههایش گل و گلدانها هستند. میروم بالای سرشان و تشویقشان میکنم، یا گاهی در شرایط نگهداریشان تغییرات اندکی میدهم.یکی از اشتیاقهای شیطانیام تکثیرشان است، با دستهای خودم. پارسال چندتا برگ پیتوس را به فنا دادم و پاجوش...
-
قلابخانه [1]
چهارشنبه 8 شهریور 1402 11:21
فردا میخواهم بروم آنجا، با توتوله. توتوله اولین بارش است. میخواهم مثل من کف کند و فکش بچسبد به آجرهای پیادهرو. میخواهم هی بخواهیم و نتوانیم ازعهده برآییم. میخواهم توی ذهنش هزارتویی خیالی به درازنای آرزوهای واژهایاش درست کند و هی حالش را ببرد. ـ معمولاً پیشپیش از برنامههایم نمیگویم. ولی چون رمزی مینویسم،...
-
مغشوش خوشحال
چهارشنبه 8 شهریور 1402 11:16
این چه وضعی است که گودریدز نوشته: درحال خواندن 23 کتاب! نمیترکی تو؟
-
ولی دیشب باز هم خواب دیده بودم ها!
چهارشنبه 8 شهریور 1402 11:15
ـ سندباد، چرا دیگر خوابهایت را نمینویسی؟ ـ چه بدانم؟ شاید چون دیگر خواب قابل عرضی نمیبینم. شاید خیلی در دنیای واقعیام پیچیدهام به خودم. بله اژدها جان! دارم با واقعیت خودم کنارتر میآیم و برای همین، خوابها و خیالهایم هی کمرنگ میشوند،هی سریعتر نخ نازک پوکشان پاره میشود و در فضا تارتار میشوند، تارها زود محو...
-
بله، من آنم که سندباد بوَد جهانگرد!
چهارشنبه 8 شهریور 1402 11:01
دارم از علافیَتم نهایت استفاده را میبرم. در دوران بینالکارِین بهسر میبرم و خواندن هیچ کتابی بهم نمیچسبد و فیلم نمیبینم و خیاطی و بافتنی که هیچ!... کافی است یک یا دو ساعت بیرون برای کاری بروم، قشنگ باقی وقتم از کنترل خارج میشود! یکجور ملنگی ولنشین و دلنشینی دارم. البته کلی برگه برای تصحیح دارم که قفلکردنم...
-
تقدیم به پرکلاغی که قشنگترین نامه را برایم نوشته است
یکشنبه 21 خرداد 1402 08:12
دوستجان، پرکلاغی جان، اسمقشنگ جان؛ تو بهترین و خواندنیترین نامهای را برایم نوشتهای که در کل عمرم دریافت کردهام. امروز دوباره خواندمش؛ بعد از چند سال. متنش از یادم رفته بود و یکی از معدود فراموشیهای جذابی بود که سراغم آمده چون با خواندن دوبارهاش و کشف تکتک کلمات محبتآمیز و صمیمانهای که در آن ثبت شده انگار...
-
تغییرات دیوانهها/ شاید هم فقط دیوانگی
جمعه 19 خرداد 1402 13:02
بله انگار خیییلی گذشته است؛ از آخرین باری که به خودم لطف کردم و اینجا همان یک جمله را نوشتم که یادم باشد؛ یادم بماند ... در مجموع، دیوانگی از بین نمیرود بلکه از حالتی به حالت دیگر، از مخفیگاهی به مخفیگاه دیگر و از شب به روز درمیآید؛ گاهی هم از فردی به فرد دیگر. من هم با آن مسموم شدهام و همچنان که پادزهرش را در...