-
ناامیدی از پرسن گوگولی
جمعه 25 خرداد 1403 11:59
یادم نیست گفته بودم که دوباره تماشای سریال آقای فنچ و دوست وفادارش را شروع کردهام یا نه. کی؟ ماههای قبل از کرونا. احتمالاً تا انتهای فصل اول دیده بودم که کرونا آمد و من از قهرمانهای مورد علاقهام ناامید شدم! احساس کردم در دنیای واقعی نمیتوانند نجاتم بدهند. اینکه لابد خودشان هم ممکن اسن درمعرض این بیماری مهلک قرار...
-
عیبِ آرزو مکن ای زاهد کاردرست! یا «تو شمال منی»
پنجشنبه 24 خرداد 1403 10:33
ـ عاشق ایمان اینژم اما، خوب، قدیسها هم مشکلات و زندگی پیچیدهی خودشان را دارند! دوست دارم تواناییهای اینژ قافا و آریا استارک را با هم داشته باشم! ـ الینای سریال خیلی خوشکل و دوستداشتنی است اما عشوههای نابهجا و بدون حسنپیشینه دارد؛ در آن موقعیت و با توجه به گذشتهاش، اصلاً متناسب نیست.باید با الینای کتاب بیشتر...
-
سایهی استخوان
چهارشنبه 23 خرداد 1403 17:12
چند روز پیش که معدن پنهانی یک گنج بادآوردهی غیرقانونی را کشف کردم، هیجان خوشحالی و احساسا عذاب وجدان بدجور با هم گلاویز شدند. سعی کردم قضیه را در ذهنم حل کنم و بعد، جلد اول گریشا را به خودم جایزه دادم. امروز هم با شور و هیجان دو قسمت از سریال را دوباره دیدم و چقدر برایم جذاب بود. دیگر بخشهای مربوط به الینا را رد...
-
بادام تلخ
چهارشنبه 23 خرداد 1403 17:04
کتابهای آلموند را خیلی دوست دارم؛ سوژهها،فضا، حوادث، و بهخصوص شخصیتهایش را. اما از بین همین «بهخصوص»، با یک دسته از شخصیتها که اتفاقاً در اغلب آثارش هستند، مشکل احساسی اساسی دارم؛ با قلدرها. فضای ذهنم را خیلی راحت تیره میکنند، دلم میگیرد و حتی گاه میترسم ازشان.شاید همراهی اجباری و مداراگر شخصیت اصلی با...
-
Meemaw's Moon Pie
شنبه 19 خرداد 1403 10:42
اااا شلدونکوچولو تمام شد؟ البته خوب جایی تمامش کردند. قسمت 12، مدام میگفتم «نکنه الآن...؟ وای، نکنه...؟» که خوب، شد آنچه قرار بود بشود. غیر از کانی و مری، شخصیت جورجی جونیور را خیلی دوست دارم. سرش را انداخته پایین و فقط به هدفش فکر میکند و کارش را میکند. خیلی تحسینش میکنم اما متأسفانه مطمئنم، اگر ده بار هم دنیا...
-
من در گودریدز
چهارشنبه 2 خرداد 1403 18:32
ـ این چه کتابهایی است که داری میخوانی؟ ـ فففف... چه بدانم والله! ـ یک نگاهی بهشان بنداز ببین تا حالا چه خواندهای! ـ (کلیک) خببب... تعداد کتابهایی که نخواندهام (از برنامهی گودریدز عقبم) دوبرابر آنهایی است که خواندهام... (همزمان:) خب تعداد که مهم نیست! ... از همینها، دوسومشان خوب و درمجموع، میتوانم بگویم...
-
پترها و تزارها
چهارشنبه 26 اردیبهشت 1403 10:41
این کتاب تاریخ روسیه بهطنز بیشتر بیخود است! برای تفریح و همچین چیزهایی خوب است بیشتر. چیز خاصی هم از تاریخ روسیه در یادم نمانده (مهم نیست). بعضی طنزپردازیهاش سبک و سطحی و اضافی و کممزه است اما قدری مطالب جالب هم دارد.
-
عرفان
چهارشنبه 26 اردیبهشت 1403 10:38
پسره توی فیلم بیمادر بهنظرم شخصیتش خوب شکل نگرفته بود. با آن پیشینه، چطور میتوانست بدون دلهره و با دل سبک از خیلی چیزها لذت ببرد و هیچ سایهای در چهرهاش پیدا نباشد؟ بعدش انگار کلاً مردها وقتی میتوانند بذری در بطن زنی بکارند، به هر طریقی، احساس کهن فتحالفتوح درشان زنده میشود. هر زنی که از آنها باردار نشود به...
-
خلسهی استیلگار
چهارشنبه 26 اردیبهشت 1403 10:33
به فهرست سلاحهای مطلوبم،خنجری با تیغهای از دندان شایـخلود هم اضافه شد. همچنین کرمسواری، به فهرست اژدهاسواری و پرواز با بالهای شخصی.
-
گزارش فیلم و کتاب
دوشنبه 24 اردیبهشت 1403 09:16
مایندهانتر را میبینیم. مینیسریال تقریباً قرونوسطایی جنایی از شان بین پیدا کردیم و دیدیم و ایییی... برای یک روز جمعه خوب بود. فیلم ایرانی: بیمادر ملاقات خصوصی بهتر از چیزی بود که تصور میکردم ولی همچنان اسمش برایم جالب نیست! دو جلد پکس را خواندم و کلی لذت بردم، مخصوصاً بعضی مفاهیم جلد اول و کلاً جلد دوم. کتابها...
-
کاپری
دوشنبه 24 اردیبهشت 1403 09:10
فکر میکنم کلاً امسال چیزی اینجا ننوشتهام! دیروز یاد داستان کوتاه «ماهعسل آفتابی» افتادم و زمانی که آن را خواندم. با فضای عاطفی و ذهنی آنموقع من خیلی سازگاری نداشت اما چون همانروزها یک تست برون/درونگرایی را درمورد خودم انجام داده بودم، یکی از سؤالهای آن با داستان خیلی تطابق داشت: دوست دارید فعال اجتماعی باشد یا...
-
گزارش معوقه
چهارشنبه 9 اسفند 1402 08:49
یک نفر دیگر را به بینندگان ندیمهجان افزودم و خوشش آمد! می دیسمبر را نپسندیدم؛ بد نبود البته اما برای من جالب نبود. کتچرمی ؛ خوب و بهشدت تلخ. یکی از فیلمهای آقای فاسبندر؛ خوب، ولی فکر نکنم دوباره ببینمش. اُ. اِی یکطوری است! فضا و داستان و هنرپیشهی اصلیاش سرد و پسزنندهاند (فعلاً 2 قسمت). دوتا فیلم جدید هم...
-
فردا :)
شنبه 7 بهمن 1402 18:03
برای خودم بستنی خاص بخرم؟ ـ توی این سرما؟ ـ یا مثلاً چندتا بستنی گوگولی بگیرم و بیاورم خانه و از هرکدام تکهای بخورم (مثلاً رژیم دارم و باید رعایت کنم). ـ سرم... ـ توی خانه گرم است و بستنی هم میچسبد. * سریال زورو (جدید) :)
-
عمهنوشت
جمعه 6 بهمن 1402 11:01
درمورد لیدیا میخواستم بنویسم آخرش عشق به دخترهایش و بهویژه، جنین نجاتش میدهد. مغزش را سمت درست داستان میچرخاند و رستگار میشود. بعد یاد رامپل بیچاره افتادم که، برعکس، اعتقاد دارد عشق نقطهضعف است. بله با او هم موافقم؛ بهشرطی که فرد دنبال چیزی باشد که به او تعلق ندارد، مثل خود رامپل. مثل ملکهی شیطانی و مثل اِمای...
-
ندیمهنوشت
جمعه 6 بهمن 1402 10:50
فصل چهارم و پنجم سرگذشت ندیمه را دوباره دیدم. باز هم به عمه لیدیا امیدوار شدم. از اول سریال هم از او بدم نمیآمد؛ کارهایش البته هولآور و انتقادآمیز بوده است. اما ته شخصیتش چیزی هست که فراتر از عقدهی مهم زندگیاش قرار دارد؛ عقدهای که سبب شده «عمه»ای بشود در گیلیاد نفرینشده. اگر تکلیف خودش را با آن روشن میکرد و...
-
آن سه نفر، بهعلاوهی یک و آن یکی دیگر
چهارشنبه 27 دی 1402 12:04
جلد دوم خانوادهی گریاستون هم یکروزونیمه تمام شد و از لحاظ ماجراها و پیچشهایش از جلد اول بهتر بود. البته همچنان گزینهی مطلوب من نیست این مجموعه ولی احتمالاً جلد سوم را هم بخوانم. دلم چنان برای ندیمه جان تنگ شد که چند قسمت از فصل چهارم را گذاشتم دمدست شاید دوباره کاردستیهایم را گذاشتم کنارم و لازم شد فیلم و سریال...
-
گروگانگیری
دوشنبه 25 دی 1402 14:51
دلم میخواهد این کتاب ایتالیاییه زودتر تمام شود و بروم سراغ آن کتاب ایرانیه [1]! [تذکره]
-
روزهای ابری و بارانی الآن دیگر تبدیل به الماس شدهاند*
یکشنبه 24 دی 1402 11:50
کمی از گذشتههایم دراین خانه را خواندم و چقدر حالم خوب شد و... چقدر متشکر شدم. یکی از سرهای هیدرا هم، کمی مفتخر به خود، زیر گوشم زمزمه کرد که کاش یک روزی بتواند بعضی نوشتههای اینجا را بسط دهد و تبدیل به متنی شایستهتر کند؛ مثلاً پرروانگارانهاش میشود کتابی کمحجم از جستارهایی در باب... حالا یک چیزی، مثلاً زندگی یا...
-
دروغ زمستانی
یکشنبه 24 دی 1402 11:30
در آستانهی کاری هستم که عقل و مشاورهها و البته شیاطین میگویند درست است، اما دلم به آن راضی نیست.یکی از نارضایتیهایم بابت «وسیله» است که هدف را مثلاً توجیه میکند و دیگری دلسوزی احمقانه و بیحاصل؛ مدام باید این بیحاصلبودن را برای خودم تکرار کنم بتوانم قدری این شیوه را بپذیرم. مثلاً دیشب خیلی واضح یادم آمد که...
-
پیچونت*
یکشنبه 24 دی 1402 11:16
خیلی دلم میخواهد زودتر یک کتاب دیگر را شروع کنم که ماجراهاش دلاورانه باشد و مغزم و قلبم را با هم قلقلک بدهد. احتمالاً چون دلم برای استوریبروک زیبا تنگ شده و میخواهم اصلاً همانجا زندگی کنم؛ با همان شرایط و امکانات و آدمها. بهطبع، چون لای منگنهی لوسیفر و فایل زمینشناسیام [1]، باید کمی مدارا کنم. خودم به فردا...
-
رررررامپلستیلتسکین
دوشنبه 11 دی 1402 22:20
امروز، یکم ژانویهی سالی که تصادفی یادم آمد عددش را دوست دارم، 24، بالاخره کل سریال Once Upon A Time را تمام کردم. از ابتدای فصل هفتم، از اِما دست برداشتم ولی جایش مدام به جِی ناسزا گفتم! از این آدم چندشتر نبود که انتخاب کردند، نه؟ چند سال پیش، تا تقریباً نیمهی فصل هفتم را دیده بودم ولی بعدش را دیگر رغبت نکردم....
-
یاور «هروقت ازت برآمد و توانستی» مؤمن *
دوشنبه 11 دی 1402 22:11
روز اول ژانویه دلم باید برای رامپل بسوزد و برای ژاپن! عجب روزگاری! * امشب که بعد از مدتها داشتم به این آهنگ گوش میدادم، کشف بزرگی نصیبم شد؛ اینکه «یاور [حالا نه لزوماً] همیشه مؤمن»م خودم بودهام، حتی وقتی خودم را آزار دادم یا ترساندم یا دستکم گرفتم یا فرصتها یا لطفهایی را از خودم دریغ کردم، ... من بودم که...
-
مکتوبات مکرم
سهشنبه 28 آذر 1402 16:45
ـ دوتا کتاب صوتی انتخاب کردهام برای گوشدادن. از هردو هم خوشم آمده. ـ چند کتاب نصفهنیمه هم دارم که بیشترشان را خوردخورد میخوانم. ـ طاقچه یک عادتی دارد که نمیدانم خوب است یا بد. گویا هرچندوقت کتابهای بینهایت را تبدیل به غیربینهایت میکند؛ نمیدانم بر چه اساس. مثلاً من چند ماه پیش غول مدفون را شروع کردم و...
-
چکارش کنم؟
سهشنبه 28 آذر 1402 16:23
اواخر فصل پنجم، وقتی رامپل توی نیویورک به رجینا درمورد تاریکی درون و پنهانکردنش اخطار میدهد. ـ اعتراف میکنم دارکسوان خیلی خوشکل بود! ناراحتی و ناامیدی و تغییر زاویهی نگاه چقدر به این آدم میآید. طفلک! باعث شد دلم با او نرمتر شود. حیف دوباره قیافهاش عوض شد! ـ واقعاً انصاف نیست بهخاطر اماخانم همگی تا جهنم هم...
-
از احوالات
سهشنبه 21 آذر 1402 12:06
وسط این همه کار، توی متن چشمم به اسم کوروساوا میافتد و دلم هوس فیلمدیدن میکند. این قشنگ است و بر آن خرده نمیگیرم؛ جوانههای کوچکی است که بین همه چیز، خوب یا بد یا ...، توی دلم سبز میشود و خودش را سمت نور میگیرد تا گرمم کند. حتی اگر تا مدتها بعد هم سراغ دلیل وجودیشان نروم یا کمکم بخشکند، آن لحظه کار مهمشان را...
-
برای اینکه یادم نرود
یکشنبه 19 آذر 1402 18:50
ـ برخلاف اعتقادات راسخم، دوباره دستبهدامن رژیم شدم و فکر میکنم کمی درمعدهام هم تأثیر گذاشته؛ شاید بابت ـ بهقول قدیمیترهاـ سردیهایی است که این روزها طبق دستور رژیمم میخورم. لبنیات روزانهام تقریباً دو تا سهبرابر شده! ـ این کتاب (بهقول دوستم) «بنفشه» را باید جدیتر تبدیلش کنم به کتاب بالینی. میطلبد مدام...
-
عطیهای که هدر رفت
یکشنبه 19 آذر 1402 18:28
آخی عطیه! هرچه فصل دوم خوب بود، فصل سوم در سطح ماند و آخرش شد مثل داستانهای ع- ت نوجوانان؛ مخصوصاً آن بارش شهابسنگها! شخصیتپردازی و روایت در فصل سوم اصلاً جالب نبود! کل هشت قسمتِ فصل را از دیشب تا ظهر امروز پشتهم دیدم و الآن یکطوری ناامید شدم که شدیداً دلم میخواهد دوباره به دامان شخصیتهای فانتزی وانس ، مثل...
-
موقعیت: وسط سریالها
شنبه 18 آذر 1402 21:05
فصل چهار وانس عزیزم به نیمه رسیده و از این سهتا شرور جدید خوشم نمیآید. ولی چارهای نیست؛ بهخاطر رامپل باید ببینم چه میکنند (البته قبلاً دیدم؛ منظورم روند داستان بود که باید پیش برود). از این به بعد را واقعاً لازم بود دوباره ببینم. انگار خیلی از جزئیات از ذهنم پریده. عطیه ، عطیه! عطیهی عزیزم! واقعاً دوستش دارم!...
-
آتیه
چهارشنبه 15 آذر 1402 09:44
فصل اول سریال عطیه ( The Gift ) را تمام کردم و با وجود دو، سه مورد در پیرنگش که برایم جالب نبود (حتی الآن هم یادم نیست دقیقاً کجاهاـ البته شاید بعدها جواب قانعکنندهای برای آنها در داستان باشد؛ مانند ماجرای زندان که هانا دید جا تر است و بچه نیست!) از آن خوشم آمد. ـ از آن نماد که مدام تکرار میشود هم خیلی خوشم میآید...
-
خوبها و بدها، به خاکستریها بیشتر فرصت بدهید و کوتهبین نباشید!
جمعه 10 آذر 1402 11:45
چند هفتهی پیش، خیلی دلم خواست Once Upon A Time را دوباره ببینم. الآن اواخر فصل سومم و یکمرتبه متوجه شدم این بار خیلی کم به اِما بابت رفتارها و عقایدش گیر دادم؛ بهجز آنجا که در جنگل سحرآمیز مدام میخواست طبق قوانین دنیای خودش رفتار کند و اسنو هم میگفت «بابا جان! اینجا با آنجا فرق میکند!» یک بار هم مثلاً دیشب،...