کتابهای آلموند را خیلی دوست دارم؛ سوژهها،فضا، حوادث، و بهخصوص شخصیتهایش را. اما از بین همین «بهخصوص»، با یک دسته از شخصیتها که اتفاقاً در اغلب آثارش هستند، مشکل احساسی اساسی دارم؛ با قلدرها. فضای ذهنم را خیلی راحت تیره میکنند، دلم میگیرد و حتی گاه میترسم ازشان.شاید همراهی اجباری و مداراگر شخصیت اصلی با آنهاست که چنین احساسی را در من ایجاد میکند. نمیدانم، امید دارد بهتر شوند، ازشان میترسد، انقدر باهاشان همراهی کرده که سختش است ازشان روبرگرداند...؟
حالا خیلی دقیق هم یادم نیست شخصیت اصلی هر کتاب چطور از این افراد فاصله میگیرد.