-
اِما
پنجشنبه 19 مهر 1403 08:40
یادم افتاد قرار بود خیلی زودتر از اینها بگویم که چقدررررر رینیرا تارگرین را دوست دارم، شاید هم هنرپیشهی آن نقش را. تن صدایش، حرفزدن و مکثهایش، احساساتش در چهره و صدا، خیلی برایم جذاب است. مخصوصاً وقتی هنرپیشهی زیبای نقش آلیسنت مقابلش قرار دارد و با هم صحبت می کنند، در مقابل تندحرفزدن آلیسنت، زیبایی و وقار و...
-
موقعیت رینیرا
پنجشنبه 19 مهر 1403 08:36
پاستیلهای بنفش تمام شد و من عاشق کرنشا شدم، و البته جکسون عزیزم. آنجا هم که رابین سعی داشت سطلآشغال محبوبش را جای گیتار پدرش بفروشد دلم شرحهشرحه شد. کتابهای خوب کودک و نوجوان خیلی بهدرد بزرگسالها میخورد و بهتر است خوانندگانش فقط کودکونوجوان نباشد. پریشب که اپیسود جان لاک و پدرش را دیدم، یادم افتاد چند سال پیش...
-
فورتوناهای کوچک
پنجشنبه 19 مهر 1403 08:16
به نظرم دارد اتفاقی میافتد: اقتباسهای تلویزیونی و سینمایی دارند از کتابها پیشی میگیرند! جالب اینجاست که روایت و شگردهای داستانی را تقویت میکنند ـ و فقط پای جلوههای بصری در میان نیست ـ و این باعث جذابیتشان میشود، واقعاً واقعاً! و این که بالا نوشتم ربطی به این پایینیها ندارد. بیتلجوس را ـ که صبح، خیلی عجیب،...
-
بهانهها بهمثابهی جلبک سرگردان [1]
سهشنبه 17 مهر 1403 17:25
فیلم و سریالهایی را که پخش میشدند به هم متصل کردم و پیوسته بافتنی بافتم: جوآن ، چشمهایت ، چند دقیقه امیلی در پاریس ، اشین ، انیمیشنهای روح و غولهای قوطی . راستش بیشتر از همه از دیدن جوآن خوشحال شدم و همان بود که غافلگیرم کرد و مرا نشاند پای تلویزیون. دلم برای سوفی عزیزم تنگ شده بود و چند روز پیش خیلی دلم میخواست...
-
یکهوییها
سهشنبه 17 مهر 1403 08:45
فعلاً منتظر فصل ششم ندیمه هستم. فصل آخر دوست نابغه هم یکهویی چند هفتهی پیش پدیدار شد و دو هفتهای است که روزش هم کمکمک عقب میافتد. انگار پخش سریال هم دارد مثل لنو و لیلا از میانسالی گذر میکند و فلان و بهمان (تشبیه خندهداری توی ذهنم ایجاد شد: ...). چند شب پیش هم کشف کردیم که لاست دارد از یک کانالی پخش میشود و...
-
چه دور و چه نزدیک، ... و حالا چه ناپیدا!
سهشنبه 17 مهر 1403 08:39
دارد... دارد... دارد... روزهایی می رسد که آخرین دیدار من و او در آنها بوده. تابستان به صرافت افتاده بودم (نه، بهشدت لازم دانسته بودم) ببینمش. اما بیفایده بود؛ هم ندیدمش و هم .. خب، که چه؟ دیدار خوبی نمیشد، مگر چند روزی طول میکشید. بهترین موقعش اواخر زمستان و اوایل سال جدید بود؛ که اصلاً بهش فکر نکردم.
-
فراری
سهشنبه 17 مهر 1403 08:32
چند روز پیش، توی سیروکلکهای ذهنم یاد میوشان افتادم؛ میوشان و روزی که هر دو هشتساله بودیم و آخرین حضور بچگیمان در آن شهر بود؛ همان شهری که روی چوب تخت بامزهاش مثلاً کندهکاری میکردم (یادم نیست ادای چه کسی را، که در تلویزیون دیده بودم، درمیآوردم). همان روزی که میوشان بزرگ نشد ولی شکست و خورد شد و تکههایش را...
-
یکمرتبه یادم آمد
دوشنبه 26 شهریور 1403 09:33
به حافظهی سرانگشتانم خاطرات عجیب نوازش اندک و بیموامیدآلود ـ و سترونماندهیـ پیشانی و سرشانهای اضافه شده که چند هفتهی پیش صاحبش ناگهان ناپدید شد. ـ وقتی داشتم متنی در ستایش دستها را میخواندم، به خاطرم آمد.
-
سرصبحی
دوشنبه 26 شهریور 1403 09:23
تا حالا دقت نکرده بودم: Alba de Céspedes آلبای علفزار، آلبای چمنزار، ... یا حتی، با توجه به نام کوچکش، سپیدهدم علفزار
-
دوست ندارم بنویسم ولی احساس میکنم، اگر ثبتشان نکنم، بعداً پشیمان میشوم
دوشنبه 26 شهریور 1403 09:13
فقط یادم مانده خیلی دلم میخواست خواب چند شب پیشم را بنویسم: سفر در سرزمین عجایب امروزی که سازوکارش خیلی هم پیچیده نبوداما گنگ و کمی وهمآلود و ترسناک بود. هر معمایی را که حل میکردیم بانیانش راهحل را از ما میدزدیدند و محو میکردند؛ همیشه دستمان خالی بود. در واقع یک راهحل یا پاسخ کوچکی کف دستمان بود؛ شبیه یک تکه...
-
آن که نبود/ «پشت حصارا گم شد»
شنبه 30 تیر 1403 10:33
اول فکر میکردم مثل شمع قطرهقطره آب میشود؛ فقط سرعتش فرق میکند. اما الآن انگار به مرحلهای رسیده که بیشترش پودر و خاکستر شده؛ ذرهذره غبارهایی از رویش، حتی بدون نسیمی، وارد بعد دیگری از جهان میشود. مثل صحنهای که سر کریستون کول بعد از نبرد اژدهایان، دستش را روی شانهی سرباز نشسته در میدان گذاشت و بعد، بی هیچ...
-
یاور همیشه مؤمن
شنبه 30 تیر 1403 10:28
آدمی، با فتح هر بخش از جهان مهین، میتواند بخشهایی ـ شاید مشابه ـ را در جهان کهین نیز فتح کند.
-
خنجر اینژ
جمعه 25 خرداد 1403 12:04
خندهدار است! الینا رسماً همهجا با عنوان «قدیس» شناخته میشود ولی، وقتی تعجب میکند، خودش میگوید «سنکتس»! ترکیب این دو کتاب در مدیای تصویری آنقدر خوب درآمده که در دیدن سریال، از کتاب جلو زدهام! باز هم خشم بر کنسلکنندگان سریال! نمیدانم چرا مجموعهی سایه بهاندازهی کلاغها برایم جذاب نیست. شاید واقعاً آن یکی...
-
ناامیدی از پرسن گوگولی
جمعه 25 خرداد 1403 11:59
یادم نیست گفته بودم که دوباره تماشای سریال آقای فنچ و دوست وفادارش را شروع کردهام یا نه. کی؟ ماههای قبل از کرونا. احتمالاً تا انتهای فصل اول دیده بودم که کرونا آمد و من از قهرمانهای مورد علاقهام ناامید شدم! احساس کردم در دنیای واقعی نمیتوانند نجاتم بدهند. اینکه لابد خودشان هم ممکن اسن درمعرض این بیماری مهلک قرار...
-
عیبِ آرزو مکن ای زاهد کاردرست! یا «تو شمال منی»
پنجشنبه 24 خرداد 1403 10:33
ـ عاشق ایمان اینژم اما، خوب، قدیسها هم مشکلات و زندگی پیچیدهی خودشان را دارند! دوست دارم تواناییهای اینژ قافا و آریا استارک را با هم داشته باشم! ـ الینای سریال خیلی خوشکل و دوستداشتنی است اما عشوههای نابهجا و بدون حسنپیشینه دارد؛ در آن موقعیت و با توجه به گذشتهاش، اصلاً متناسب نیست.باید با الینای کتاب بیشتر...
-
سایهی استخوان
چهارشنبه 23 خرداد 1403 17:12
چند روز پیش که معدن پنهانی یک گنج بادآوردهی غیرقانونی را کشف کردم، هیجان خوشحالی و احساسا عذاب وجدان بدجور با هم گلاویز شدند. سعی کردم قضیه را در ذهنم حل کنم و بعد، جلد اول گریشا را به خودم جایزه دادم. امروز هم با شور و هیجان دو قسمت از سریال را دوباره دیدم و چقدر برایم جذاب بود. دیگر بخشهای مربوط به الینا را رد...
-
بادام تلخ
چهارشنبه 23 خرداد 1403 17:04
کتابهای آلموند را خیلی دوست دارم؛ سوژهها،فضا، حوادث، و بهخصوص شخصیتهایش را. اما از بین همین «بهخصوص»، با یک دسته از شخصیتها که اتفاقاً در اغلب آثارش هستند، مشکل احساسی اساسی دارم؛ با قلدرها. فضای ذهنم را خیلی راحت تیره میکنند، دلم میگیرد و حتی گاه میترسم ازشان.شاید همراهی اجباری و مداراگر شخصیت اصلی با...
-
Meemaw's Moon Pie
شنبه 19 خرداد 1403 10:42
اااا شلدونکوچولو تمام شد؟ البته خوب جایی تمامش کردند. قسمت 12، مدام میگفتم «نکنه الآن...؟ وای، نکنه...؟» که خوب، شد آنچه قرار بود بشود. غیر از کانی و مری، شخصیت جورجی جونیور را خیلی دوست دارم. سرش را انداخته پایین و فقط به هدفش فکر میکند و کارش را میکند. خیلی تحسینش میکنم اما متأسفانه مطمئنم، اگر ده بار هم دنیا...
-
من در گودریدز
چهارشنبه 2 خرداد 1403 18:32
ـ این چه کتابهایی است که داری میخوانی؟ ـ فففف... چه بدانم والله! ـ یک نگاهی بهشان بنداز ببین تا حالا چه خواندهای! ـ (کلیک) خببب... تعداد کتابهایی که نخواندهام (از برنامهی گودریدز عقبم) دوبرابر آنهایی است که خواندهام... (همزمان:) خب تعداد که مهم نیست! ... از همینها، دوسومشان خوب و درمجموع، میتوانم بگویم...
-
پترها و تزارها
چهارشنبه 26 اردیبهشت 1403 10:41
این کتاب تاریخ روسیه بهطنز بیشتر بیخود است! برای تفریح و همچین چیزهایی خوب است بیشتر. چیز خاصی هم از تاریخ روسیه در یادم نمانده (مهم نیست). بعضی طنزپردازیهاش سبک و سطحی و اضافی و کممزه است اما قدری مطالب جالب هم دارد.
-
عرفان
چهارشنبه 26 اردیبهشت 1403 10:38
پسره توی فیلم بیمادر بهنظرم شخصیتش خوب شکل نگرفته بود. با آن پیشینه، چطور میتوانست بدون دلهره و با دل سبک از خیلی چیزها لذت ببرد و هیچ سایهای در چهرهاش پیدا نباشد؟ بعدش انگار کلاً مردها وقتی میتوانند بذری در بطن زنی بکارند، به هر طریقی، احساس کهن فتحالفتوح درشان زنده میشود. هر زنی که از آنها باردار نشود به...
-
خلسهی استیلگار
چهارشنبه 26 اردیبهشت 1403 10:33
به فهرست سلاحهای مطلوبم،خنجری با تیغهای از دندان شایـخلود هم اضافه شد. همچنین کرمسواری، به فهرست اژدهاسواری و پرواز با بالهای شخصی.
-
گزارش فیلم و کتاب
دوشنبه 24 اردیبهشت 1403 09:16
مایندهانتر را میبینیم. مینیسریال تقریباً قرونوسطایی جنایی از شان بین پیدا کردیم و دیدیم و ایییی... برای یک روز جمعه خوب بود. فیلم ایرانی: بیمادر ملاقات خصوصی بهتر از چیزی بود که تصور میکردم ولی همچنان اسمش برایم جالب نیست! دو جلد پکس را خواندم و کلی لذت بردم، مخصوصاً بعضی مفاهیم جلد اول و کلاً جلد دوم. کتابها...
-
کاپری
دوشنبه 24 اردیبهشت 1403 09:10
فکر میکنم کلاً امسال چیزی اینجا ننوشتهام! دیروز یاد داستان کوتاه «ماهعسل آفتابی» افتادم و زمانی که آن را خواندم. با فضای عاطفی و ذهنی آنموقع من خیلی سازگاری نداشت اما چون همانروزها یک تست برون/درونگرایی را درمورد خودم انجام داده بودم، یکی از سؤالهای آن با داستان خیلی تطابق داشت: دوست دارید فعال اجتماعی باشد یا...
-
گزارش معوقه
چهارشنبه 9 اسفند 1402 08:49
یک نفر دیگر را به بینندگان ندیمهجان افزودم و خوشش آمد! می دیسمبر را نپسندیدم؛ بد نبود البته اما برای من جالب نبود. کتچرمی ؛ خوب و بهشدت تلخ. یکی از فیلمهای آقای فاسبندر؛ خوب، ولی فکر نکنم دوباره ببینمش. اُ. اِی یکطوری است! فضا و داستان و هنرپیشهی اصلیاش سرد و پسزنندهاند (فعلاً 2 قسمت). دوتا فیلم جدید هم...
-
فردا :)
شنبه 7 بهمن 1402 18:03
برای خودم بستنی خاص بخرم؟ ـ توی این سرما؟ ـ یا مثلاً چندتا بستنی گوگولی بگیرم و بیاورم خانه و از هرکدام تکهای بخورم (مثلاً رژیم دارم و باید رعایت کنم). ـ سرم... ـ توی خانه گرم است و بستنی هم میچسبد. * سریال زورو (جدید) :)
-
عمهنوشت
جمعه 6 بهمن 1402 11:01
درمورد لیدیا میخواستم بنویسم آخرش عشق به دخترهایش و بهویژه، جنین نجاتش میدهد. مغزش را سمت درست داستان میچرخاند و رستگار میشود. بعد یاد رامپل بیچاره افتادم که، برعکس، اعتقاد دارد عشق نقطهضعف است. بله با او هم موافقم؛ بهشرطی که فرد دنبال چیزی باشد که به او تعلق ندارد، مثل خود رامپل. مثل ملکهی شیطانی و مثل اِمای...
-
ندیمهنوشت
جمعه 6 بهمن 1402 10:50
فصل چهارم و پنجم سرگذشت ندیمه را دوباره دیدم. باز هم به عمه لیدیا امیدوار شدم. از اول سریال هم از او بدم نمیآمد؛ کارهایش البته هولآور و انتقادآمیز بوده است. اما ته شخصیتش چیزی هست که فراتر از عقدهی مهم زندگیاش قرار دارد؛ عقدهای که سبب شده «عمه»ای بشود در گیلیاد نفرینشده. اگر تکلیف خودش را با آن روشن میکرد و...
-
آن سه نفر، بهعلاوهی یک و آن یکی دیگر
چهارشنبه 27 دی 1402 12:04
جلد دوم خانوادهی گریاستون هم یکروزونیمه تمام شد و از لحاظ ماجراها و پیچشهایش از جلد اول بهتر بود. البته همچنان گزینهی مطلوب من نیست این مجموعه ولی احتمالاً جلد سوم را هم بخوانم. دلم چنان برای ندیمه جان تنگ شد که چند قسمت از فصل چهارم را گذاشتم دمدست شاید دوباره کاردستیهایم را گذاشتم کنارم و لازم شد فیلم و سریال...
-
گروگانگیری
دوشنبه 25 دی 1402 14:51
دلم میخواهد این کتاب ایتالیاییه زودتر تمام شود و بروم سراغ آن کتاب ایرانیه [1]! [تذکره]