از همان موقع که میوشان خبر داد «بدو بیا که ئبدائیل یه چیزایی برای گفتن داره» شستم خبردار شد. خودم را، زودتر از دیدن ئبدائیل، به میوشان رساندم و فهمیدم هردویمان هفتادمان هم درست خبردار شده بوده است! و در کل مدتی که ئبدائیل ماجراها را تعریف میکرد، من و میوشان در دنیای عجیب ذهن خودمان به اکتشافات شخصی مشغول بودیم.
بخشی از ماجرا، که یکمرتبه بعد از چند سال برای ئبدائیل مهم شده بود، این بود که، وقتی ئبدائیل اینها رفتند دنبال کارها و مراسم، مامانه از راه دور با خالهشان تماس گرفته که «آره، بچههای من تا حالا چنین و چنان نکردند و بلد نیستند. تو را بهخدا هوایشان را داشته باش!» و خاله هم «چشم، نگران نباش. من هم خودم مادرم و ...». و بچهها بیخبر! بله، نکردند و خیلی هم نمیدانند ولی مهم نبود؛ در حالت عادی هم چندان مهم نبود، در آن وضعیت که دیگر اصلاً . چون متأسفانه موارد مهمی از دست رفت آن روزها. ئـ میگفت «روز سوم، خاله گفت از س پرسیده برای فلان چیز چه کار بکنند خوب است و س گفته ببین خودشان چه میپسندند. لحن خاله طوری بود که انگار «خودتان هم یه نظری بدهید دیگر» چون بیشتر همان کارهای اندک را خالهاینها داشتند انجام میدادند.» ئـ گفت چون از ماجرای «سفارش» مادر خبر نداشته، حساس نشده؛ البته فقط یکخرده حساس شده چون لحن خاله یهطوری بود. بهنظر من لحن خاله عادیِ خودش، خالهنشان، بود ولی من هم بودم حساس میشدم چون شنیدم چه و چطور گفته شد. میوشان هم موافق است. اما این روزها که ئـ از مامانش شنیده که چنین لطف بزرگی! در حقشان کرده، خیلی شاکی است. میگوید «اصلاً راضی نبودم سفارشمان را به کسی بکنند. چندتا خرسگنده دیگر از پس چهارتا کار جزئی برمیآمدیم. اگر هم به خانوادهی خاله چیزی گفتیم و حرفشان را شنیدیم و نظرسنجی کردیم، 80درصد از روی احترام بود و البته یکجورهایی مجبور هم بودیم» که حق دارد؛ واقعاً جبور بودند. حتی ما هم مجبور بودیم! ئـ دوست دارد اطرافیانش بدون هماهنگی با او و رضایتش کارهای خیرخواهانهی حتی ضروری برایش انجام ندهند؛ این مدلی دیگر بماند!
تنها که شدیم، من و میوشان شوکه شده بودیم؛ از یافتن سرنخهای مشابهت و همچنین رفتارهایی با معنیهایی که ئـ نمیپسندد بر او روا شود اما، جلوی هر سرچشمه را که میگیرد، از جای دیگری فواره میزند چون منبع اصلی همیشه خصوصیات واحدی دارد. بدبختی این که (ئـ گفت) نمیتواند آن منبع را گِل بگیرد و کورش کند. دارد سعیاش را میکند، بدون آنکه برخی حقایق را بگوید، با مسائل مدارا کند؛ خودش را قویتر کند یا باز هم همچنان غیرمستقیم نظر و مخالفتش را نشان دهد.
اگر بگویم «چه کثافتی!»، حتماً خیلی سخت گرفتهام. ولی واقعاً وقتی آدم در چنین موقعیتی باشد احساس گیرافتادن در باتلاق منجلاب را دارد که نفسکشیدن را برایش سخت میکند، تمامی جانش را به چیزی آلوده میکند که برایش چندشآور است (حال بگو عسل باشد) و از همه مهمتر، گاهی برایش خطر دارد. و اینکه حتی خود فرد مسیری را نرفته که پایش بلغزد و در آن گنداب بیفتد؛ از ناکجا خِرش را گرفتهاند و پرتش کردهاند در دل آن. حتی به گوش خودم شنیدهام که اعتراف کردهاند «ما کردهایم و اشتباه کردهایم» ولی باز هم تکرار و تکرار و تکرار.