یک لحظه که در آستانهی آشپزخانه بودم، احساس کردم «بو»یی شبیه بوی مادرم میآید؛ آن بویی که نشانهی امنیت و درکنترلبودن اوضاع است. طبیعتاً خوشحال شدم که توانستم برای خودم منبع اصلی امنیت و اقتدار شخصی باشم.
یاد مطلب «بو» افتادم که مضمونش مرا به صرافت درک لحظهی بالا انداخت. میوشان، وقتی آن را خواند، وسواسی شد اما قول داد خودش را کنترل کند. درمورد بوهای آشنا صحبت کردیم و درمواردی توافق نظر و خاطرات مشابه داشتیم. ئبدائیل مکاشفهی جدیدی براساس مطلب داشت؛ اینکه چندین سال است مادرش دیگر بوی اقتدار و امنیت به مشام ئـ ساطع نمیکند. ئـ طبق معمول در آستانهی سرزنش خودش قرار گرفت که، از وقتی مستقل شده، این احساس را از مادرش دریغ کرده. ما دوتا هم ریختیم سرش که آن خط اشتباه را ادامه نده وگرنه بعدها تو هم بوی راضیکنندهای نخواهی داشت!
به میوشان یادآوری کردم خیلی سال پیش را؛ وقتی یکی از کتابهای پائولو را میخواندیم ـ فکر کنم والکریهاـ و نوشته بود برخی حقایق زندگیاش را گذاشته زمانی بازگو کند که پدر و مادرش دیگر در قید حیات نباشند. یادش آوردم که پائولو را سرزنشکی کردیم اما همزمان فکر میکردیم آخر چه چیزهایی باید باشد که فرد بخواهد جسارت بازگوکردنشان را به خود بدهد و با وجود چنین جسارتی، برایش زمان خاص اینچنینی تعیین کند؟ الآن که ئبدائیل جلوی چشممان است، میفهمیم دنیا عجایب بسیاری دارد.
در واقع، اینها حقایق پیش رویمان هستند اما ما تربیت شدهایم یا دوست داشتهایم طور دیگری ببینیمشان و بنابراین، ذاتشان را بهخوبی نفهمیدیم و بهمرور برایمان پنهان و نامکشوف و تبدیل به عجایب شدند.
خودش میگوید (با خنده) نشانهی قویبودن است (ولی بلافاصله جدی میشود) اما هراسانگیز است. باید مراقب باشد خیلی راحت رها نکند یا نگذارد «از دست بروند» و در حد ارزششان برایشان تلاش کند.
مثلاً وقتی مادرش، بعد از هشت سال، توانسته به دیدنش بیاید، ئـ تمام جرئت و توانایی و «رو»یش را جمع کرده و تلفنی از او خواسته بین جمع خیلی محکم بغلش نکند و گریهزاری راه نیندازد؛ بهزبان دیگر، هندیبازی. راستش میوشان همان موقع که گوشهای ایستاده بودیم به من گفت «وای اگر مامانش یههو یهعالمه گریه کنه و محکم بغلش کنه، ئـ چهکار میکنه؟ اونم گریه میکنه؟ یا از بغلش میآد بیرون و فرار میکنه؟» و من از دومی میترسیدم. البته هندیبازی در چنین مواقعی حق همهی انسانهاست اما موقعیت طوری بود که چنادین جفت چشم به سوژهها خیره شده بودند و حتی بعضیها خودشان گریهی ملایمی هم کردند. راستش من و میوشان آنقدر خجالت کشیده بودیم که فقط یکیـ دو چهره را سریع از نظر گذراندیم، چون میدانستیم ئـ بهشدت از قرارگرفتن در چنین موقعیتهایی گریزان است و احساس شرم میکند. چرا؟ چون بار گناه آن جدایی عظیم و محرومیتهایش را، بهجای دو والد، بر دوش خودش احساس میکرد؛ چون به خودش حق نمیداد در این موقعیتها احساسات درست انسانی داشته باشد؛ چون آموزش عاطفی ندیده بود و به قدرتهای درونی نالازمی (مثل گریهنکردن، احساساتینشدن، نخواستن، ...) پناه آورده بود تا کسی ضعف و شکستنش را نبیند.
خوب، مادرش بعد از چند هفته به او گفته بود «وقتی پای تلفن گفتی اینطور نکن، نمیخواستم بیایم ببینمت». خسته نباشی! خب نمیآمدی! ئـ همان زندگیاش را به روش خودش ادامه میداد و مجبور نبود فرمان عوض کند. مثلاً بعد که آمدی بردیش پیش خودت، چه گل خاصی بر سرش زدی که خیلی متفاوت با قبلش باشد؟ به نظر من که از باتلاقی به باتلاق دیگری منتقل شد؛ با این شرایط که دیگر باتلاقشان «شخصی» بود و افراد بیشتری از کنارهی آن عبور میکردند و میتوانست تعاملهای بیشتری داشته باشد اما اغلبشان سمی بودند! بله، و او لابهلای همان سمها روزنههایی برای خودش پیدا میکرد اما همچنان آن پوستهی ابرقهرمانی بیخود نالازم را بر تن داشت و از درآوردن آن بهدرستی احساس خطر میکرد. «نالازم» چون برای انسان عادی چنین چیزی مناسب نیست و «بهدرستی» چون شرایط عادی نبود!
ئـ هم آمادگی داشت به مادرش بگوید «خب نمیآمدی» ولی نگفت. در واقع، حیا پیشه کرد و در دلش گفت «آنچه شده دیگر شده».
راستش یکی از ذکرهای جدید گاهبهگاهش این است که «من با آنها فرق دارم» و «چطور میتوانم به خودم امیدوار باشم، وقتی من هم مثل آنها رفتار میکنم؟» و سختیاش این است که نمیگذارند بهراحتی برتر از آنها باشد! آنقدر پا روی دمش میگذارند تا واکنش نشان میدهد.
از همان موقع که میوشان خبر داد «بدو بیا که ئبدائیل یه چیزایی برای گفتن داره» شستم خبردار شد. خودم را، زودتر از دیدن ئبدائیل، به میوشان رساندم و فهمیدم هردویمان هفتادمان هم درست خبردار شده بوده است! و در کل مدتی که ئبدائیل ماجراها را تعریف میکرد، من و میوشان در دنیای عجیب ذهن خودمان به اکتشافات شخصی مشغول بودیم.
بخشی از ماجرا، که یکمرتبه بعد از چند سال برای ئبدائیل مهم شده بود، این بود که، وقتی ئبدائیل اینها رفتند دنبال کارها و مراسم، مامانه از راه دور با خالهشان تماس گرفته که «آره، بچههای من تا حالا چنین و چنان نکردند و بلد نیستند. تو را بهخدا هوایشان را داشته باش!» و خاله هم «چشم، نگران نباش. من هم خودم مادرم و ...». و بچهها بیخبر! بله، نکردند و خیلی هم نمیدانند ولی مهم نبود؛ در حالت عادی هم چندان مهم نبود، در آن وضعیت که دیگر اصلاً . چون متأسفانه موارد مهمی از دست رفت آن روزها. ئـ میگفت «روز سوم، خاله گفت از س پرسیده برای فلان چیز چه کار بکنند خوب است و س گفته ببین خودشان چه میپسندند. لحن خاله طوری بود که انگار «خودتان هم یه نظری بدهید دیگر» چون بیشتر همان کارهای اندک را خالهاینها داشتند انجام میدادند.» ئـ گفت چون از ماجرای «سفارش» مادر خبر نداشته، حساس نشده؛ البته فقط یکخرده حساس شده چون لحن خاله یهطوری بود. بهنظر من لحن خاله عادیِ خودش، خالهنشان، بود ولی من هم بودم حساس میشدم چون شنیدم چه و چطور گفته شد. میوشان هم موافق است. اما این روزها که ئـ از مامانش شنیده که چنین لطف بزرگی! در حقشان کرده، خیلی شاکی است. میگوید «اصلاً راضی نبودم سفارشمان را به کسی بکنند. چندتا خرسگنده دیگر از پس چهارتا کار جزئی برمیآمدیم. اگر هم به خانوادهی خاله چیزی گفتیم و حرفشان را شنیدیم و نظرسنجی کردیم، 80درصد از روی احترام بود و البته یکجورهایی مجبور هم بودیم» که حق دارد؛ واقعاً جبور بودند. حتی ما هم مجبور بودیم! ئـ دوست دارد اطرافیانش بدون هماهنگی با او و رضایتش کارهای خیرخواهانهی حتی ضروری برایش انجام ندهند؛ این مدلی دیگر بماند!
تنها که شدیم، من و میوشان شوکه شده بودیم؛ از یافتن سرنخهای مشابهت و همچنین رفتارهایی با معنیهایی که ئـ نمیپسندد بر او روا شود اما، جلوی هر سرچشمه را که میگیرد، از جای دیگری فواره میزند چون منبع اصلی همیشه خصوصیات واحدی دارد. بدبختی این که (ئـ گفت) نمیتواند آن منبع را گِل بگیرد و کورش کند. دارد سعیاش را میکند، بدون آنکه برخی حقایق را بگوید، با مسائل مدارا کند؛ خودش را قویتر کند یا باز هم همچنان غیرمستقیم نظر و مخالفتش را نشان دهد.
اگر بگویم «چه کثافتی!»، حتماً خیلی سخت گرفتهام. ولی واقعاً وقتی آدم در چنین موقعیتی باشد احساس گیرافتادن در باتلاق منجلاب را دارد که نفسکشیدن را برایش سخت میکند، تمامی جانش را به چیزی آلوده میکند که برایش چندشآور است (حال بگو عسل باشد) و از همه مهمتر، گاهی برایش خطر دارد. و اینکه حتی خود فرد مسیری را نرفته که پایش بلغزد و در آن گنداب بیفتد؛ از ناکجا خِرش را گرفتهاند و پرتش کردهاند در دل آن. حتی به گوش خودم شنیدهام که اعتراف کردهاند «ما کردهایم و اشتباه کردهایم» ولی باز هم تکرار و تکرار و تکرار.