به میوشان یادآوری کردم خیلی سال پیش را؛ وقتی یکی از کتابهای پائولو را میخواندیم ـ فکر کنم والکریهاـ و نوشته بود برخی حقایق زندگیاش را گذاشته زمانی بازگو کند که پدر و مادرش دیگر در قید حیات نباشند. یادش آوردم که پائولو را سرزنشکی کردیم اما همزمان فکر میکردیم آخر چه چیزهایی باید باشد که فرد بخواهد جسارت بازگوکردنشان را به خود بدهد و با وجود چنین جسارتی، برایش زمان خاص اینچنینی تعیین کند؟ الآن که ئبدائیل جلوی چشممان است، میفهمیم دنیا عجایب بسیاری دارد.
در واقع، اینها حقایق پیش رویمان هستند اما ما تربیت شدهایم یا دوست داشتهایم طور دیگری ببینیمشان و بنابراین، ذاتشان را بهخوبی نفهمیدیم و بهمرور برایمان پنهان و نامکشوف و تبدیل به عجایب شدند.
دیروز موقع بازگشت، کشف کردم وقتی توی صف متروام (در واقع، باید بگویم لای بدنهای دیگری رو به فشردهشدنم) ناخودآگاه از [قضیة «قاشق روغن»] [1] استفاده میکنم؛ هم مراقب سلامت خودم و وسایل همراهمام و هم حواسم به تاکتیکهای حرکتی برای سوارشدن و پیداکردن بهترین جا و صدمهنزدن به دیگران است.
[1]. کیمیاگر، پائولو کوئلیو.
[همه میدانند] عالی بود! خیلی دوستش دارم! با آن خانههای روستایی اسپانیایی و کاشیهای خوشرنگ و نقششان و آن اتاقهای بیشمار و درهای چندگانهشان و پنجرهها و ... نفسم میگیرد وقتی فکرش را میکنم! و خانة پاکو و مزرعهاش ... عالی! خانة محبوب همیشگی مناند این خانهها.
فیلم [Volver] هم از این خانهها داشت و این دو فیلم بهترین صحنههای خانگی عمرم را داشتهاند.
و آوازهایشان،... آوازهایشان، ... از آنها که گاهی یاد این چند جمله میافتم، که در یکی از کتابهای پائولو کوئلیو خوانده بودم:
کنار رود
بربطهایمان را آویختیم
و گریستیم
نقل به مضمون/ احتمالاً از کتاب مقدس
و پنهلوپه و خاوییر هم دوستداشتنی و عالی بودند.
فکر کن! وقتی ما آدمها همیشه بیترمز و چشمبسته پیش میرویم. همهچیز خیلی راحت در پس پشتمان قرار میگیرد؛ ذهنمان آنها را در لایههای اسرارآمیزی پنهان میکند و زمان بر آنها غبار کهنگی و فراموشی میپاشد. ولی با یک فوت کمجان یا وزش تندبادی، همة لایهها ورق میخورند و غبارها پراکنده میشوند. ما با چیزهایی روبهرو میوشیم که بهراحتی پشتسر گذاشته بودیمشان؛ در واقع، فکر میکردیم که اینطور است.
بین همه، لائورا و همسرش تا حد زیادی جان بهدر بردند چون خیلی چیزها را درمورد هم می دانستند. در انتهای فیلم هم، خواهر بزرگ لائورا انگار نخواست خطر کند چون به همسرش گفت بنشین! لابد چیزی که فهمیده بگوید تا دیگر رازی در خانواده نماند و بعدها وزش نسیمی زیرورویشان نکند.
مخصوصنوشت: پاکو، پاکوی مهربان! پاکوی قوی!
میخواهند در را بشکنند، پاکو را صدا میکنند. پول میخواهند، پاکو باید زندگیاش را حراج کند! ای پاکوی طفلکی!
برایـپاکوـنوشت: بئا خیلی خوشکل و خوب بود ها!
« چرا احساس می کنم این قدر نازک شده ام ، انگار که یک جور کشیده باشندم ، نمی دانم می فهمی منظورم چیست ؟ مثل کره ای که آن را روی نان خیلی بزرگی مالیده باشند . یک جای کار می لنگد . باید آب و هوایم را عوض کنم یا چیزی مثل این » .
*توصیف بیل بو بگــینز از پیر شدنش
_ اربـاب حــلـقـــه ها / ج اول
دوس جون ؛ پست جدیدتو خوندم .. منم اسمشو یادمه ولی همش فکر می کردم خودش هم وبلاگ داره نمی دونم چرا
اون نسخه ی بدل وبلاگت توی پرشن هست ، بازم سرزدم دیدم آپش نکردی . باز می شد یه نظری درج کرد از دلتنگی دراومد .. برای « آسمان ابری » ت هم دوبار نظر گذاشتم خیلی سخت پست می شه .. فکر نکنم اصن رسیده باشه
می دوستمت :)
پائولو کوئلیو در بخشی از کتاب " مکتوب " میگه :
" اشیا انرژی خاص خود را دارند . وقتی که مورد استفاده قرار نمی گیرند ، به آب راکدی در خانه بدل می شوند ؛ محل مناسبی برای لجن و پشه . باید دقت کنی و اجازه دهی که انرژی آزادانه جریان پیدا کند . اگر اشیای کهنه را نگه داری ، اشیای جدید جایی برای نشان دادن خودشان پیدا نخواهند کرد . "
_ بالطبع لازم نیس اشاره بشه که این گفته ها در همه ی سنت های کهن وجودداره ؛ مثلا اون چه که امروز از دل این سنت ها بیرون کشیده شده و مطرح شده ، به عنوان فنگ شویی و چیزایی مث این معرفی می شه ..
_ اما لازمه بگم بیش از یه دهه ی پیش که این متن رو می خوندم ، اصلا با این چیزا آشنا نبودم .. تا امروز هم فنگ شویی و چیزایی مث اون ، اون قــدر روی من تاثیر نداشته ن که حرفایی که از قلم پائولو کوئلیو به گوش چشم من رسیده ..
_ همون وقتا که اولین بار فهمیدم واقعا چنین انرژی هایی در جهان وجود دارن و تصورات بدوی من و همه ی آدمای دیگه خنده دار و پنهان کردنی نیستن ، حیرتی شیرین به سراغم اومد ؛ اول از همه یاد قفسه ی کوچک کتابهام افتادم که وقتی هر از گاهی سراغشون می رفتم و دستی به سرشون می کشیدم ، حس خوبی بهم دست میداد .. چیزی که منو ساعت ها پای کاغذهای چاپی و یا دست نوشته های پراکنده ی خودم می نشوند و از کارای دیگه باز می داشت .
_ امروز هم تبدیل شدم به یه جادوگر خوب که طبق یه سنت نانوشته به سراغ قفسه ی کتاباش رفته و داره گرد و خاکشونو می گیره ، جا به جاشون می کنه و نظم جدیدتری بهشون میده .. در همین راستا بود که سه تا از کتابای بوبــن نازنین رو پیدا کردم _ پیدا کردن که نه ، چون دقیقا جلوی چشمم بودن اما نه در جای مناسبشون و برای همین مدتهـــــــــــا دنبالشون می گشتم _ اعتقاد دارم وقتی چیزی رو داشته باشی و قدرشو ندونی و ازش استفاده ی به جا نکنی ، انرژی ش تحلیل میره ، این کتابا هم خودشونو از من پنهان کرده بودن !
.. آثار مربوط به ادبیات شرق اروپا کنار هم ، امریکای لاتین در آغوش یکدیگه ، نویسنده های وطنی دست بر شانه های هم .. و در هر ردیف _ برخلاف اون چه تا چند ساعت پیش دیده می شد _ حفره هایی برای آسودن و نفس کشیدن کتابا به وجود اومد !
* جادوگر خوبی شدم و عمل به یه سنت رو آغاز کردم ؛ اگه جادوگر خوبی بمونم و تا چند ساعت دیگه بیش از 50 % کار رو به انجـــام برسونم .. :دی
رفتار آدم با بعضی کارا مث آلو خوردنه .. بهتره قبل از خوردن بخیسونی ش ، آلــو رو .. اونجوری خوردنش و چرخوندنش توی دهن راحتتره .
چن تاشونو با هم خیس میدی ، همه شون اما با هم دیگه آماده ی خورده شدن نمی شن ، بعضیا زودتر وقتشون میرسه و بعضیا دیرتر. اگه صبر نداشته باشی و قبل از موعد برشون داری بذاری شون تو دهنت ، یا باید اون موقع وقت بیشتری بذاری ، یا مجبــور می شی بذاری تا بیشتر خیس بخوره .
بعضیام شخصیتشون این شکلیه که کلا آلو رو خیس نخورده تو دهنشون می چرخونن .. اون طوری م البته حس و حال خودشو داره . ترشی ش یه جور متفاوت تری تو دهن می مونه ..
یه وقتی م هس آدم وقتی دونه دونه آلوها رو می خوره ، هسته هاشونو می ندازه تو همون ظرفی که آلو رو توش خیسونده .. آخری رو که میخوره ، حس میکنه مزه ی همه ی همه شون انگار هنوز به تن هسته ها چسبیده ..
_ شده یه آرزو برام که بیام اینجا مطلب بنویسم !
این دلتنگی رو وقتی حس کردم که یه خبرایی به سمع و نظرم رسید : در مورد اینترنت و فیس بوک و .. :(
_ درسته تا حالا 10 ص از اربـاب حلــقـه ها رو خوندم _ اونم به کندی _ اما هنوزم توی هاگوارتزم ها !
× اسنیپ : " هیچ وقت به ذهن درخشانت خطور کرده که ممکنه نخوام دیگه ادامه بدم ؟"
__ خطاب به دامبلدور
1_ همیشه طی کردن یک مسیر پیچیده و غیرمعمول نیست که سخت و دشواره ، نهیات سختی ها معمولا بعد از یه مدت برای آدم عادی می شه و چون می دونیم که قراره مسیرمون متفاوت باشه ، هشیاری مون رو حفظ می کنیم ؛ به همین دلیل ورزیده می شیم .
این زندگی عادیه که هرچند وقت یه بار آه از نهادمون برمیاره ؛ برخورد با آدمای عادی ، پیمودن روزمرگی ها ، آگاهی به دلیل بودنمون و نترسیدن از اون و دل زده نشدن ازش ؛ ناامید نشدن ازش ، ... ما نیومدیم که غیرعادی باشیم . ما بادی در نهایت موفقیت و توانمون عادی باشیم . هرچیزی که از چرخه ی طبیعی خودش دور میفته محکوم به نابودیه .
البته مشخصه اونایی که برخلاف جریان آب شنا می کنن ، آدمای متفاوت موفق ، .. اینا هم عادی اند ! به طور موفق و آگاهانه ای عادی اند . این جریان معمول زندگی اطرافشونه که مدتهاس غیرعادی شده و دوست داره با تمام توان تمام اجزای دیگه رو با خودش به سمت زوال بکشونه .
وقتی بیش از ده سال پیش این جمله از پائولو کوئلیو رو خوندم ، فهمیدم بعد از تمام تلاش هایی که قراره انجام بدم باید بالاخره به مسیر معمول طبیعتم برگردم و در اون مسیر موفق باشم .. بنابراین تا می تونستم این بازگشت رو به عقب انداختم .... اما حالا فکر می کنم آمادگی شو دارم که برگردم و باید برای اینکه نهایت تلاشمو انجام بدم ، آماده باشم . این که افسردگی ها و خستگی هام از کجا ناشی می شن و باید اول نقص و بی نتیجه بودن هر تلاش کوچک رو ابتدا در خودم رفع کنم بعد به بیرون خودم نگاه کنم و اگه لازم بود فاصله بگیرم ؛ ولی از مسیر بیرون نیفتم .
" آن چه غیرعادی است ، در مسیر انسان های عادی یافت می شود ". / کتاب سفر به دشت ستارگان ؛ نوشته ی پائولو کوئلیو
2_نهــم ژانویه تولد پروفسور سِــوروس اسنیپ