دانستن، رمز به‌فنانرفتن

[همه می‌دانند] عالی بود! خیلی دوستش دارم! با آن خانه‌های روستایی اسپانیایی و کاشی‌های خوش‌رنگ و نقششان و آن اتاق‌های بی‌شمار و درهای چندگانه‌شان و پنجره‌ها و ... نفسم می‌گیرد وقتی فکرش را می‌کنم! و خانة پاکو و مزرعه‌اش ... عالی! خانة محبوب همیشگی من‌اند این خانه‌ها.

فیلم [Volver] هم از این خانه‌ها داشت و این دو فیلم بهترین صحنه‌های خانگی عمرم را داشته‌اند.

و آوازهایشان،... آوازهایشان، ... از آن‌ها که گاهی یاد این چند جمله می‌افتم، که در یکی از کتاب‌های پائولو کوئلیو خوانده بودم:

کنار رود

بربط‌هایمان را آویختیم

و گریستیم

نقل به مضمون/ احتمالاً از کتاب مقدس

Image result for everybody knows scenes

و پنه‌لوپه و خاوی‌یر هم دوست‌داشتنی و عالی بودند.

فکر کن! وقتی ما آدم‌ها همیشه بی‌ترمز و چشم‌بسته پیش می‌رویم. همه‌چیز خیلی راحت در پس پشتمان قرار می‌گیرد؛ ذهنمان آن‌ها را در لایه‌های اسرارآمیزی پنهان می‌کند و زمان بر آن‌ها غبار کهنگی و فراموشی می‌پاشد. ولی با یک فوت کم‌جان یا وزش تندبادی، همة لایه‌ها ورق می‌خورند و غبارها پراکنده می‌شوند. ما با چیزهایی روبه‌رو می‌وشیم که به‌راحتی پشت‌سر گذاشته بودیمشان؛ در واقع، فکر می‌کردیم که این‌طور است.

بین همه، لائورا و همسرش تا حد زیادی جان به‌در بردند چون خیلی چیزها را درمورد هم می دانستند. در انتهای فیلم هم، خواهر بزرگ لائورا انگار نخواست خطر کند چون به همسرش گفت بنشین! لابد چیزی که فهمیده بگوید تا دیگر رازی در خانواده نماند و بعدها وزش نسیمی زیرورویشان نکند.

مخصوص‌نوشت: پاکو، پاکوی مهربان! پاکوی قوی!

می‌خواهند در را بشکنند، پاکو را صدا می‌کنند. پول می‌خواهند، پاکو باید زندگی‌اش را حراج کند! ای پاکوی طفلکی!

برای‌ـ‌پاکوـنوشت: بئا خیلی خوشکل و خوب بود ها!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد