اسم سرخ‌پوستی ئبدائیل را گذاشته‌ایم «آن که ازدست‌دادن‌ها چندان او را نمی‌ترساند»

خودش می‌گوید (با خنده) نشانه‌ی قوی‌بودن است (ولی بلافاصله جدی می‌شود) اما هراس‌انگیز است. باید مراقب باشد خیلی راحت رها نکند یا نگذارد «از دست بروند» و در حد ارزششان برایشان تلاش کند.

مثلاً وقتی مادرش، بعد از هشت سال، توانسته به دیدنش بیاید، ئـ تمام جرئت و توانایی و «رو»یش را جمع کرده و تلفنی از او خواسته بین جمع خیلی محکم بغلش نکند و گریه‌زاری راه نیندازد؛ به‌زبان دیگر، هندی‌بازی. راستش میوشان همان موقع که گوشه‌ای ایستاده بودیم به من گفت «وای اگر مامانش یه‌هو یه‌عالمه گریه کنه و محکم بغلش کنه، ئـ چه‌کار می‌کنه؟ اونم گریه می‌کنه؟ یا از بغلش می‌آد بیرون و فرار می‌کنه؟» و من از دومی می‌ترسیدم. البته هندی‌بازی در چنین مواقعی حق همه‌ی انسان‌هاست اما موقعیت طوری بود که چنادین جفت چشم به سوژه‌ها خیره شده بودند و حتی بعضی‌ها خودشان گریه‌ی ملایمی هم کردند. راستش من و میوشان آن‌قدر خجالت کشیده بودیم که فقط یکی‌ـ دو چهره را سریع از نظر گذراندیم، چون می‌دانستیم ئـ به‌شدت از قرارگرفتن در چنین موقعیت‌هایی گریزان است و احساس شرم می‌کند. چرا؟ چون بار گناه آن جدایی عظیم و محرومیت‌هایش را، به‌جای دو والد، بر دوش خودش احساس می‌کرد؛ چون به خودش حق نمی‌داد در این موقعیت‌ها احساسات درست انسانی داشته باشد؛ چون آموزش عاطفی ندیده بود و به قدرت‌های درونی نالازمی (مثل گریه‌نکردن، احساساتی‌نشدن، نخواستن، ...) پناه آورده بود تا کسی ضعف و شکستنش را نبیند.

خوب، مادرش بعد از چند هفته به او گفته بود «وقتی پای تلفن گفتی اینطور نکن،‌ نمی‌خواستم بیایم ببینمت». خسته نباشی! خب نمی‌آمدی! ئـ همان زندگی‌اش را به روش خودش ادامه می‌داد و مجبور نبود فرمان عوض کند. مثلاً بعد که آمدی بردی‌ش پیش خودت،‌ چه گل خاصی بر سرش زدی که خیلی متفاوت با قبلش باشد؟ به نظر من که از باتلاقی به باتلاق دیگری منتقل شد؛‌ با این شرایط که دیگر باتلاقشان «شخصی» بود و افراد بیشتری از کناره‌ی آن عبور می‌کردند و می‌توانست تعامل‌های بیشتری داشته باشد اما اغلبشان سمی بودند! بله، و او لابه‌لای همان سم‌ها روزنه‌هایی برای خودش پیدا می‌کرد اما همچنان آن پوسته‌ی ابرقهرمانی بیخود نالازم را بر تن داشت و از درآوردن آن به‌درستی احساس خطر می‌کرد. «نالازم» چون برای انسان عادی چنین چیزی مناسب نیست و «به‌درستی» چون شرایط عادی نبود!

ئـ هم آمادگی داشت به مادرش بگوید «خب نمی‌آمدی» ولی نگفت. در واقع، حیا پیشه کرد و در دلش گفت «آنچه شده دیگر شده».

راستش یکی از ذکرهای جدید گاه‌به‌گاهش این است که «من با آن‌ها فرق دارم» و «چطور می‌توانم به خودم امیدوار باشم، وقتی من هم مثل آن‌ها رفتار می‌کنم؟» و سختی‌اش این است که نمی‌گذارند به‌راحتی برتر از آن‌ها باشد! آن‌قدر پا روی دمش می‌گذارند تا واکنش نشان می‌دهد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد