موقعیت رینیرا

پاستیل‌های بنفش تمام شد و من عاشق کرنشا شدم، و البته جکسون عزیزم. آنجا هم که رابین سعی داشت سطل‌آشغال محبوبش را جای گیتار پدرش بفروشد دلم شرحه‌شرحه شد.

کتاب‌های خوب کودک و نوجوان خیلی به‌درد بزرگ‌سال‌ها می‌خورد و بهتر است خوانندگانش فقط کودک‌ونوجوان نباشد.


پریشب که اپیسود جان لاک و پدرش را دیدم، یادم افتاد چند سال پیش میوشان به این ارتباط اشاره کرده بود؛ که ذهنش را درگیر کرده. و به این فکر کردم که ما چرا و چطور و چقدر این چیزها را فراموش می‌کنیم؛ شاید هم عمداً فراموش می‌کنیم چون امید داریم درمورد ما قضیه فرق داشته باشد. مثلاً میوشان اعتقاد دارد، در این رابطه، خودش انتخابگر بوده و کنترل اوضاع را در دست داشته است اما متأسفانه آخرش سر نخ رها شد و افتاد توی چاه ویل.

فکر کنم باید سرال یا کتابی هم موجود شود که به «موارد بعدتر» هم به‌خوبی اشاره کند و ما آویزه‌ی گوشمان کنیم؛ مثلاً خط وراثت در خانواده. فعلاً میوشان فکر می‌کند در موقعیت «رینیرا» قرار دارد!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد