چند روز پیش، توی سیروکلکهای ذهنم یاد میوشان افتادم؛ میوشان و روزی که هر دو هشتساله بودیم و آخرین حضور بچگیمان در آن شهر بود؛ همان شهری که روی چوب تخت بامزهاش مثلاً کندهکاری میکردم (یادم نیست ادای چه کسی را، که در تلویزیون دیده بودم، درمیآوردم). همان روزی که میوشان بزرگ نشد ولی شکست و خورد شد و تکههایش را هولهولکی جمع کرد و گذاشت توی چمدان کهنهای که ازقضا یک قفلش شکسته بود و یکی زنگزده و با هم آن را لخلخ توی کوچهی سراشیب میکشیدیم و رو به بلندی داشتیم. همان روز که سوار هواپیما شدیم اما ظاهرمان شبیه کولیهای گارینشین بود. کاش بلد بودیم زیرلبی با هم حرف بزنیم و کمی بخندیم ولی هر دو دلهره داشتیم و فکرمان مثل مگسی که در بطری گیر افتاده خودش را به درودیوار میکوبید.
قصد کرده بودم هرچه از میوشان یادم هست جایی ثبت کنم؛ آخر خاطراتش خیلی جستهگریخته به یادم میآید. همیشه کلیتی از او در ذهنم هست و انگار همیشه هم حیوحاضر است اما جزئیات... جزئیات در زمانهای خاصی کنار هم مینشینند و یکمرتبه امتداد نخی که خودش را نشان داده در دل تاریکی پیچاپیچ پیدا میشود و من میکشمش و نخ همینطور میآید، میآید و میآید تا در دستانم اندازهی گلولهی بزرگ و درهمی میشود.
میوشان! چطور باید یادت کنم؟