کاملاً مشخص است؛ خودم را با سر و دست و پا و کبد و کلیه و ... پرت کردهام توی این جریان.
دلم را با نخ مومآلود آن شمع گره زدهام به شعله.
دلم میخواهد بین اینجا و آنجا رفتوآمد کنم؛ انگار تازه آن محیط را فتح کرده باشم. قلمرو اندوه و کاستی و امیدهای واخورده را.
ولی میدانم مرا به حال خودم نمیگذارند. با هواپیمای سمپاش و آفتکششان، بهخیال نگرانی و لطف، مثل سایهای دراز تا ابد کش میآیند و دنبالم میکنند.
دلم میخواهد توی آفتاب کمجان عصرها دست بکشم به دیوارهای پوسیده و بیصدا و سنگقبرها و وانمود کنم زمزمهها را میشنوم.
میخواهم روشن و بی هیچ حجاب و مانعی بدانم شباهتهایم باهاشان چیست.
مدام بهم ثابت میشود تردیدها و ترسهایی که باعث میشود مخفیانه و آشکارا با خودم واگویه داشته باشم بیشتر شبیه حماقت و ناتوانی است تا احتیاط و دوراندیشی.
کاش با من حرف میزدند و میگفتند واقعاً چه پیش آمده. کاش راستش را میگفتند. کاش صادقانه میگفتند از دریچهی نگاه خودشان چه دیدند، چه گفتند و چه شنیدند.
الآن من ماندهام و جزیرههایی پرت و متروک و طوفانزده با هویت ظاهری برخی از نزدیکانم که ناخدای هیچ کشتیای راه به سویمان نمیبرد.
کاش تفاوتها نشانهی بیماری و ضعف و مایهی انزجار نبود!