تازگی ـ که نه، چند ماهی است و شاید بیش از یک سال که ـ آزمایشگر درونم بیدار شده و این بار سوژههایش گل و گلدانها هستند.
میروم بالای سرشان و تشویقشان میکنم، یا گاهی در شرایط نگهداریشان تغییرات اندکی میدهم.یکی از اشتیاقهای شیطانیام تکثیرشان است، با دستهای خودم. پارسال چندتا برگ پیتوس را به فنا دادم و پاجوش سانسوریا را تپاندم توی گلدانی کمعمق. بیچاره با دو برگ معلق مانده بود بین مرگ و زندگی. چند وقت پیش، آن را همراه چند پاجوش دیگر یله کردم در گلدانی عمیق و پرخاک و حالا چنان قرقی و قبراق شده که از شلوولی برگهایش خبری نیست و یک برگ دیگر هم داده. ازآنور هرچه گل سنگ فسفسو را مراعات کردم، یکهو برگهایش ریخت و الآن فقط یک شاخه ازش مانده. دیوانه! تازه، دیروز دیدم گل قاشقی ابلق که درست کنار سادههه بود، خودکشی کرده! یکجور عجیبی، انگار از ریشه جدا شده و دیگر رسماً جان ندارد! بالاهایش را فعلاً گذاشتهام توی بطری آب ببینم چه میشود. چهت بود خب؟
اگر در خانهی ما، پای پنجره، دیدید سر خودکار یا پاککن افتاده کار بچهمچه نیست. آنها ابزارهای شلیک من برای پرتاب سمت شیشهی پنجره و ترساندن این ابلههای ایکبیری خاکیاند که گلهای پشت پنجره را نوکنوک میکنند! اینهمه گل و گیاه دورتان ریخته! حالا این بدبخت به نوکتان خوشمزه آمده؟