ـ سندباد، چرا دیگر خوابهایت را نمینویسی؟
ـ چه بدانم؟ شاید چون دیگر خواب قابل عرضی نمیبینم. شاید خیلی در دنیای واقعیام پیچیدهام به خودم. بله اژدها جان! دارم با واقعیت خودم کنارتر میآیم و برای همین، خوابها و خیالهایم هی کمرنگ میشوند،هی سریعتر نخ نازک پوکشان پاره میشود و در فضا تارتار میشوند، تارها زود محو میشوند و من حتی به صرافت نمیافتم سر یکیشان، یکیشان را بگیرم.
ـ اِ، هیم؟
ـ نه ناراضی نیستم. عجیب است! تو مشکلی نداری که؟
ـ من تا وقتی خوراک و خرناسهایم بهراه باشد غلط کنم ناراضی باشم. تازه خودم را توی شکم تو جا کردهام!
ـ آخ گفتی شکم! از ظاهر شکمم بیشتر ناراضیام تا گمشدن خوابهایم.