خواب حضور در جلسهای خیلی کمجمعیت، در فضایی شایستهی توجه و تقریباً قشنگ و امروزی و بسیار ساده، در نمیدانم کجا، که فردی ماجرای سریال تاجوتخت را تحلیل میکرد و شاید هم از روی کتاب یا فیلمنامه میخواند و رسید به تحلیل شخصیت آریا. اولش با یک سؤال شروع شد که جوابش مشخص بود. داستان از زبان چه کسی روایت میشود؟ پاسخ: آریا. ولی خب، در واقعیت که اینطور نیست. بعدش نیلوفر آلمانی 1 عکسی را نشانم داد که از جلسه گرفته بود؛ از من. با آن لباس ورزشی قدیمها و خیلی راحت و آسوده نشسته بودم روی آن صندلی خیلی راحت سادهی قشنگ؛ پشت به دیواری رو به حیاط، سمت راستم پنجره و سمت چپم قفسهی کتاب بزرگ خلوت. در بیداری هم از ان عکس خیلی خیلی خوشم آمد،چه برسد به خواب. «من»ی را نشان میداد که در بخشی از ذهنم بودهام و دوستش دارم؛بهخصوص از لحاظ ظاهری.
یاد خواب چند شب پیش افتادم و آن پیشگوییواربودنش و رنگ سیمانی خاص و حس خلاصی. عجیب که بلافاصه اتفاق افتاد؛ با رنگ واقعی و حس خوب کمی مشابهش (بووگوولو).
ـ سندباد، چرا دیگر خوابهایت را نمینویسی؟
ـ چه بدانم؟ شاید چون دیگر خواب قابل عرضی نمیبینم. شاید خیلی در دنیای واقعیام پیچیدهام به خودم. بله اژدها جان! دارم با واقعیت خودم کنارتر میآیم و برای همین، خوابها و خیالهایم هی کمرنگ میشوند،هی سریعتر نخ نازک پوکشان پاره میشود و در فضا تارتار میشوند، تارها زود محو میشوند و من حتی به صرافت نمیافتم سر یکیشان، یکیشان را بگیرم.
ـ اِ، هیم؟
ـ نه ناراضی نیستم. عجیب است! تو مشکلی نداری که؟
ـ من تا وقتی خوراک و خرناسهایم بهراه باشد غلط کنم ناراضی باشم. تازه خودم را توی شکم تو جا کردهام!
ـ آخ گفتی شکم! از ظاهر شکمم بیشتر ناراضیام تا گمشدن خوابهایم.
وااااای خدا!
خوابی که چند وقت پیش دیده بودم درمورد سفر به ایتالیا, کوچههایش و آن خیابان فرعی شیبدار که ختم میشد به دریا خیلی خیلی خیلی شبیه محلة این سریالی است که میبینم و داستانش هم در ایتالیا اتفاق میافتد؛ با این تفاوت که در سریال، خیابانها شیبدار نیست و محله فقیرانه است و رنگش در کل متمایل به سبز خاکی است اما این شباهت عجیب را دارد که جایی، دخترها میخواهند به دریا بروند!
با هم کتابخواندنشان!
امیدوارم دخترها عاقبتبهخیر بشوند.
جاروی هال: تیک
سرزدن به آشپزخانه و آمادهکردن دو لیوان دمنوش: تیک
نوازشکردن کیکها: تیک شیطانی
چراغ اتاق وسطی هنوز روشن است
ـ چند روزی است متعجب و کمی ناراحتم بابت اینکه چرا خوابالو و سرگیجهمند و زود-خسته-شو شدهام. طی نیمساعت گذشته و تفکر منطقیتر در باب احوال مبارک، به این نتیجه رسیدهام که دو نیمة روزم با هم جابهجا شدهاند. انگار کهکشان یا منظومهای که درون من است، در چرخش سیاراتش، تفاوتی حاصل آمده. صبح مثل آدمی بودم که چرت عصرش منغص شده و عصر تا حالا شبیه آدمی که صبح از خواب پا شده (البته بدون هیچ لحظه استراحتی در ظهر یا بعدازظهر!).
بیا منصف باشیم اژدها جان؛ چند شبی است که خواب عمیق و آرامی ندارم. نمونهاش دیشب که خیلی دیر خوابیدم و تا صبح چندبار بیدار شدم، یا پریشب که خواب میدیدم رفتهام ایتالیا و در حال گشتوگذارم ولی به جای لذتبردن از گردشم، دچار گمگشتگی اعضای خانواده شدم و بعد هم گوشیام را پیدا نمیکردم که بهشان زنگ بزنم و ببینم کجا هستند تا پیداشان کنم. آنقدر هم توی پلههای آن ساختمان اداری وسط آن باغ گردشگری توی نمیدانم کجاآباد ایتالیا بالا و پایین دویدم که یاد نیست به کجا رسیدم و کجای خوابم بیدار شدم یا باز، طبق معمول، صحنه عوض شد.
خواب آن دوست/ استادم را دیدم که فکر میکردم فقط در ذهنم قرار است ساکن بماند ولی ورق برگشت و در دنیای واقعی هم چراغ راهم شده است. در خواب، مسئلة چالشناک خودم با او را برایش مطرح کردم. هیچ نگفت اما از نگاه و لبخند آرامش فهمیدم آن را پذیرفته است. تولد داشتیم و مهمانهایمان بسیار کم اما عجیب و سرشناس بودند. مثلاً یکیشان آیدین آغداشلو بود که حرف زدن و رفتارش بهشدت بر متیو مککاناهی منطبق بود! (قبل خواب، تلویزیون داشت اینترستلار را پخش میکرد و توی سفرم به دنیای شیرین خواب، صحبتهای شخصیتها را میشنیدم) میخواستیم برایش چایی یا شربت بیاوریم ولی یکی از کسانی که او را میشناخت گفت قهوه میخورد. من رفتم تا برایش قهوه آماده کنم ولی تلویحاً میگفتم برای این ساعتشان خوب نیست و ... بعدش هم ماجرای آوردن شکر و ... توی خانه شکر کافی نداشتیم و هرچه شکر در ظرف میریختم تبدیل به مایع چسبنده و ناجوری میشد (یاد فیلم 6 هری پاتر افتادم که سعی داشت برای دامبلدور از آن قدح سنگی آب بردارد و نمیشد) ولی جناب آغداشلو با بزرگواری قهوهشان را میل کردند و فقط در انتها گفتند: حق با تو بود! این ساعت برای قهوهخوردن مناسب نبود.
از یک طرف هم قرار بود یکی از مهمانها ژولیت بینوش باشدبههمراه آن فرانسویه که اسمش یادم رفت! (سرچ کردم: الیویه مارتینز) ولی خیلی پررنگ نبودند. البته الان دارم به این نتیجه میرسم خود آغداشلو و بینوش بهخودیخود نبودند؛ حضورشان مادی بود اما انگار نمایندة عباس کیارستمی بودند!
نه که دیروز کتابی با موضوع روانشناسی را شروع کردم و در آن به چند خواب اشاره شده بود؛ حالا برایم جالب شده این همه آدم مهم در خواب من چه مفهومی دارد!
میگفت خواب دیده پدر و مادرش راه افتدهاند در شهر و او را هم با خودشان میبرن، میبرند به جای یکه برایش تولد بگیرند. توی خوابش خیلی خوشحال بوده و آرام. یکی از آرزوهای تقریباً محالش داشته محقق میشده؛ باهمبودن پدر و مادرش. جالب اینجاست که،باز هم بهگفتةخودش، قبلش داشته به همین نوشتة بالایی فکر میکرده و از تصورش مشعوف میشده و حتی میگفته «یعنی چه شکلی است و چه حسی دارد؟» و خوابش درست انگار امواج را از ته به سر آمده! از سمت والد به فرزند. منتهاشاید با همان کارکرد؛ دست والدین بر پوست بچهها.