آخ که از کجا آمدهام این بار
و قلبم چه میسوزد؛ سوزشی خفیف و اغلب نامرئی اما گاهی مثل نوک شعلهی کوچک سمجی مرا میسوزاند. میدانم این سوزش از کجاست و نمیدانم. نخ ابدی این شعله مرا به آنجا وصل کرده این بار. آتش را خودم به درونم راه دادم و سوخت آن از همان ناکجای آباد میآید که تا مدتی پیش داشت کاملاً ویرانه میشد؛ در قلب و جان و خاطر من. من به برگبرگ خشک و باطراوتش متصل شدم؛ متصل بودم و نخ را در لحظهی آخر نبریدم و قوت گرفت. در قلبم خودش را تابید و با اینکه نازک است، سوخت را خوب به شعله میرساند. گاهی هم تبدیل به آتش کوچک اشتیاق امیدوارانهای میشود برای خاکریختن روی گندابهای ناخواسته یا آیندهای سبز.
چه میدانم!
دیگر از کتابخور و نیمچهدیکتاتور هم پنهان نمیشوم.