تعریف از خود (برای دیگران) نیست اما بهیقین تعریف از خود برای خودم است:
این سرگروهی و نیمچهمدیریت گروه کوچک قشنگمان با افراد دوستداشتنیاش، با اقتدار پنهان و همدلی و همراهی آشکار، نشان میدهد برداشت و تحلیل مشاورجان، آن سال، درست بود که میتوانم چنین خصیصهای داشته باشم.
و من دهانم باااااز مانده بود!
در روزی فلان و بهمان، گل سر محبوبش را به موهایش میزند؛ به خودش و خدا سلام میکند؛ پنجره را که باز میکند بوی دود ماشینهای بزرگ میآید ولی منظرهی دوردستها همچنان هست، حتی درختان خشک زمستاندیدهی پشت بلوکهای دراز مهاجم (خوب است که بالاخره برشان میدارند) و چه گلها و رویشهایی ممکن است همهجا باشند!
پشت میزش که مینشیند، به همهی چیزهای قشنگ دوروبرش نگاهی میکند؛ تکشاخ نقاشیشدهی چشمدرشت، آهویی که نماد اسنیپ است، تریستان که نماد امروز در سالی دور و پرامید است، دلقک خاموش و خندان، روباهه، پاککنها، اوریگامیها، حتی سانچوی وارفته در آفتاب و سایه...
و بوس به همهچیز!
پارسال برای خودش یک بستنی اختصاصی خریده بود و با اینکه از طعم یکیشان راضی نبود (و همانجا به خودش قول داد دیگر از آن شعبه بستنی نخرد)، پیادهروی خوبی داشت و بستنی بهش حسابی مزه کرد. از دیروز داشت فکر میکرد که امروز کجا برود و چه بستنیای را به خودش هدیه بدهد. یاد خوشمزهها افتاد که امتحانشان کرده بود، بعد یاد آن جدیده افتاد که هنوز امتحانش نکرده و البته همهاش قروفر است ولی یکبار که ضرری ندارد! مسئله زمان است. ولی یک کار خاص، یک چیز خاص،... باید خودش از راه برسد امروز!
یاد ادوارد و سفر باورنکردنیاش افتاد؛ پارسال. چقدر برایش اشک ریخته بود! یادش آمد آن روز انگار یک حمله داشت و با تعریف داستان ادوارد خودش را زده بود به آن راه تا تحت تأثیر قرار نگیرد. و امسال چقدر رهاتر است از حملهها. و کتابهای بیشتری خوانده و بهتر مینویسد. جالب اینکه از دیشب کتاب دیگری از همان نویسنده دارد میخواند. دختری دوستداشتنی که او هم در سفر است.
ژاک پاپیه هم همیشه در ذهنش هست؛ مثل زهزه، و خوخو و اولیس.
شاید امروز وقت مناسبی برای روباه نارنجی باشد که کنار سه اژدهای کاغذی قرار بگیرد.
خواب آدمهای فراموششده را میبینم؛ آدمهای رفته، راندهشده.
حلقهها و زنجیرهای ضخیم نیمهبریده گاهی با نسیمی غژغژ میکنند و نمیدانم باید بهکل ببرمشان و بیندازمشان دور تا در ساحل متروکی زیر خزههای فراموشی دفن شوند یا وسواس نداشته باشم چون آنقدر توان ندارند که کشتی را در جای خود ثابت نگه بدارندیا آن را زیر آب بکشند.
* نیکی و نیایش.
بهجرئت میگویم که چهارشنبة گذشته، ششم شهریور، یکی از بهترین روزهای زندگیام بوده؛ از آن روزهایی که خیلی منحصربهفرد و پر از خوبیهای کوچک و بزرگ است (البته نه خیلی بزرگ و خاص و یگانه؛ همان چیزهای معمول که وقتی سر جای خود باشند، بهترین میشوند) و مهمتر از همه اینکه صاحب روز از خودش راضی است.
چیزهای عادی، ولی مهم این بود که انجام شدند: باشگاه و ترمینال و شورا. آخر از همه، همصحبتی با سحر در مسیر برگشت همة خوبیها را کامل کرد.
جمعه، دیروز، دو وجه داشت: بخش خوشگذرانی و رفتن به آن محلة رؤیایی و خوردن جلاتو و گشتن در زیباترین شهرکتاب دنیا و پیادهروی در خیابان جادویی یک وجهش بود و اینکه نگذاشتم تلاشم برای یکی از کارهای کارهای چهارشنبةعزیزم پرپر شود وجه دیگرش بود. «من» کارم را درست انجام داده بودم؛ حتی اگر میشد بهتر و زودتر انجام شود. من باید موارد مهم شخصی خودم را در طول هفته حفظ میکردم. من همیشه مسئول اشتباههای کوچک و بزرگ دیگران و وقتنداشتنشان نیستم.
چند سالی است که ایمیلهایم را، بهقول جیمیل، لیبل میزنم؛ توی خود میلباکس، طبق اسم کتابها و گاه همراه با نام نویسنده/ مترجمشان. به چشمم خیلی جالب میآید این کار. با یک نگاه، متوجه میشوم کجا را باید بگردم و پیشینة هر کاری را بهراحتی پیدا میکنم.
تهنوشت: البته بینظمیهایم را هم دوست دارم؛ تا یک حدی، به شکلهایی. بعضی موارد که از دستم دررفتهاند و کنترلم بر آنها کمرنگ میشود تأثیر بدی دارند و باید مراقبشان باشم.