دمصبحی خواب میدیدم؛ جایی شبیه خانه بودم ولی فضاش کاملاً فرق داشت! دارم به آن فکر میکنم ولی فقط چند تصویر کمرنگ پارة شبیه توری زهواردررفته در ذهنم تاب میخورد؛ آن هم در گوشة ذهنم! انگار جلو یکی از درهای مغزم توری را آویخته باشند و با باد هی بیاید تو و هی برود بیرون. برای همین، از همان هم چیز دندانگیری بهدست نمیآید که بتوانم توصیف کنم. فقط ملافة سفید روتختی یادم است و انگار صدا و چهرة کسان دیگری هم وجود دارد ...
ماجرا از جایی آغاز میشود که عزم کرده بودم بروم نمایشگاه کتاب. انگار روزهای آخر بود و من هنوز مطمئن نبودم کار کاملاً لازمی باشد ولی قسمت لازمدانستنش چربید و راه افتاده بودم. از جلوی در نمایشگاه خوابم پررنگ پررنگ میشود. خوشبختانه محیط نمایشگاه خوابم با واقعیتش خیلی فرق داشت؛ پر از کاجهای بلند قدیمی و پله و بالا پایین بود عین دانشگاه شهید بهشتی. اما خب ساختمانهاش شیکتر بودند. ساختمانهای نوساز جدی با سقف بلند و کف سرامیک صیقلی تمیز و فضاهای خیلی خیییلی بزرگ، آنقدر که شلوغی و تعداد زیاد بازدیدکنندهها در آن به چشم نمیآمد (البته خب شلوغیش هم در حد نمایشگاه واقعی نبود). خیلی عجله داشتم بروم به غرفة تندیس. غرفه که چه عرض کنم؛ سال بزرگی به آن اختصاص داشت و ورودی بزرگ خاص و مجزا با درهای بزرگ شیشهای و میز بزرگی شبیه پذیرش و ... عجیب و دوستداشتنی و رسمی. صدای خانم اسلامیه هم میآمد که جایی در پیچوخم قفسههای تمیز و بزرگ کتابها داشت کتاب امضا میکرد و با نوجوانها حرف میزد. یادم است که باید چند کتاب هریپاتری میخریدم. چیزهایی که جدید بودند و بهشدت به دنیای جادویی ربط داشتند. از صدای نوجوانها میشنیدم که با نخواندن آن کتابها انگار از این دنیا عقب مانده بودم و باید فوراً این مطالب را میخواندم تا فاصله جبران شود و .. چیزهایی که بیشتر به دنیای فیلم موجودات شگفتانگیز مربوط بود و شخصیتهای جدید. یکی از کتابها که بهشدت نظرم را جلب کرد کتابی بود با عنوان تقریبی بهترین راه خندهدرمانی. البته این خنده درمان نبود؛ خودش بیماری بود و از نوع جادوییاش. گویا در کتاب راههای درمان این خندة بیمارگونه را توضیح داده بود و شاید اصلاً همین موضوع بستری برای داستانی جدید و هیجانانگیز بود ... بیمار هم دختری نوجوان بود. حدود 3 کتاب خیلی لاغر و کوچک برداشتم که قیمتشان شد 75هزار تومان! (این 75هزار تومان به ماجرای واقعی دیروزم مربوط میشود که مجبور شدم بپردازم. با اینکه از خریدش راضیام و واقعاً ضروری است، گویا هنوز مثل خوره در انزوای مغزم ... فلان و بیسار!). تازه، صندوق را برای پرداخت فراموش کرده بودم و برای اینکه عجله داشتم زودتر کارم را در آن فضای بسیااااااااار بزرگ و درندشت انجام بدهم، یکهو وسط سالنها یادم افتاد باید برگردم و حساب کنم و بعدش .. اما چیزی مرا به پیش میراند. خدا را شک نیروی راستاندیشی بود و قصد علافکردنم را نداشت چون صندوق دیگری همانجا بود که میشد کتابهای تندیس را حساب کرد. روی عطف یکی از کتابها هم چیزی نوشته بود که مرا یاد این شخصیت کارآگاهی جدید مخلوق رولینگ میاندازد که گویا سریالش هم ساخته شده و ... .
بعدش دیگر یادم نبود کجاها باید میرفتم! هی فکر کردم که برای چه پا شدم آمدم نمایشگاه و در همان حال قدم میزدم. دستم تو جیب راست مانتوم بود که لیستی نامطمئن پیدا کردم از جاهایی که باید میرفتم. ولی خب با تردید باید اقدام میکردم چون چیزی این میان برایم جا نیفتاده بود. اینکه در آن جاها من دنبال چه چیزی باید میبودم؛ از کتاب گرفته تا آدم! بالاییکی از راهپلههای سنگی محوطه، رو به پایین میرفتم که به سمت چپ پیچ میخورد و چشماندازم به ردیف کاجهای بلند خوشفرم ختم میشد که از چپ به راست تا ناکجا امتداد داشتند و ساختمان پس پشتشان را پنهان میکردند. وقتی پایین رفتم، دیدم ساختمان بزرگ بسیار اداری است که آن را برای فیلمبرداری قرق کردهاند. پرویز پورحسینی که خیلی دوستش دارم جلو در شیشهای یکسره و بزرگ آن، در داخل ساختمان، رفتوآمد میکرد و گویا زمان استراحت بین دو صحنة فیلمبرداری بود. با خوشحالی و بهقصد مزاحمکارشاننشدن پیش رفتم. هنوز بیرون ساختمان بودم که دیدم تعدادی جمع شدهاند و حتی داخل ساختمان رفتهاند و دارند با عوامل عکس میگیرند. بیرون ساختمان، سمت راست آن، به تنة کاجی تکیه داده بودم و منتظر بودم خلوت شود ...
چند لحظه بعد خوابم تمام شد و بالطبع کتابها هم ناخوانده ماند!