مخصوصاً آهنگی با نام خود آلبوم!

تقریباً همة آهنگ‌های این آلبوم به‌درد مدیتیشن و عاشق‌شدن و داستان‌ساختن می‌خورند:

Secret Garden 2002- Once In A Red Moon

ردپای گذشته

بین وسایل کاربردی تقریباً‌هرروزه‌ام، چیزهایی هستند مثل قاشق چای‌خوری، کارد صبحانه، دو قاشق غذاخوری، یک قاشق سوپخوری، یک قاشق بزرگ‌تر که هنگام غذاپختن از آن استفاده می‌کنم، ... این‌ها از دوران کودکی‌ام در خانه پیش چشمم بوده‌اند. (حتی الآن، با وحشت به قاشق چای‌خوری خیره شدم و با گوشة‌ناخن سیاهی‌های نقش‌ونگار دسته‌اش را خراشیدم. چیزی مثل زنگار یا ... هستند! فکر می‌کنم باید حسابی بسابمش و فقط نگهش دارم نه اینکه هرروز ازش استفاده کنم!)

از وسایل قدیمی، چیزی که سال‌ها با آن زندگی کرده‌ایم و استفاده شده؛ حتی گاهی معنای خاصی برایمان داشته، خوشم می‌آید. مثلاً یادخانه‌ها و خانواده‌هایی می‌افتم که دوستشان دارم: خانوادة کینگ و مخصوصاً خاله هتی، خانواده‌هایی که خانه‌های بزرگ انباری‌دار و زیرشیروانی‌دار دارند و همیشه بعضی تکه‌های قدیمی را نگه می‌دارند. خیلی روشن یادم است که در دوران بچکی به این قاشق کوچک و آن کاردها یک‌طور خاصی نگاه می‌کردم. درموردشان (بیشتر درمورد کاربردشان) در ذهنم داستان می‌ساختم. مخصوصاً‌ کاردها، چون هیچ‌وقت در آن سن ازشان استفاده نکرده بودم (خب، الآن شده کارد صبحانه، برای من. ولی قدیم‌ها میوه‌خوری بوده. اندازة بزرگترش هم که نمی‌دانم چه بلایی سرشان آمده استیک‌خوری ـما که استیک نمی‌خوردیم!). چند سال پیش، از مجموعة بشقاب‌های ملامین دوران کودکی‌ام، 3 تکه را نگه داشتم و بقیه را دور ریختم. چند ماه پیش هم 3 پیشدستی، که پیش‌ترها مال مادربزرگه بود، آوردم تا نگهشان بدارم. ولی هنوز که هنوز است چشمم دنبال آن پارچ و لیوان‌های سرامیکی با طرح برجسته و آن جام‌های شیشه‌ای است که رویشان عکس یک خانم شاید سلطنتی  با لباس پفی بود (دوبار تصویرش را نقاشی کردم با دو رنگ برای پیراهنش؛ زرشکی و سبز تیره). چیزهای دیگری هم هست که دوست داشتم داشته باشمشان ولی مطمئنم بیشترشان سربه‌نیست شده‌اند. شاید بعدها بتوانم ردی از آن بشقاب بزرگ خوشکل بگیرم که رویش تصویر نیمرخ زنی با کلاه پردار نقش بسته بود.

خودشناسی‌-نوشت:

1. علاقه به خانواده‌های ریشه‌دار که برای همدیگر و خودشان و گذشته احترام قائلند و به‌اصطلاح سروسامان و آرامش دارند و احساس شیرین هم‌ذات‌پنداری با آن‌ها.

2. آن رازی که در اشیا بود؛ در آن سال‌ها که ازشان استفاده‌ای نمی‌کردم ولی برایم جلوه و معنای خاصی داشتند و ته ذهنم برای کاربردشان در سال‌های بعد نقشه می‌کشیدم.

پله‌هایی که بدون ارادة ما می‌پیچند

دم‌صبحی خواب می‌دیدم؛ جایی شبیه خانه بودم ولی فضاش کاملاً فرق داشت! دارم به آن فکر می‌کنم ولی فقط چند تصویر کمرنگ پارة شبیه توری زهواردررفته در ذهنم تاب می‌خورد؛ آن هم در گوشة ذهنم! انگار جلو یکی از درهای مغزم توری را آویخته باشند و با باد هی بیاید تو و هی برود بیرون. برای همین، از همان هم چیز دندان‌گیری به‌دست نمی‌آید که بتوانم توصیف کنم. فقط ملافة سفید روتختی یادم است و انگار صدا و چهرة کسان دیگری هم وجود دارد ...

ماجرا از جایی آغاز می‌شود که عزم کرده بودم بروم نمایشگاه کتاب. انگار روزهای آخر بود و من هنوز مطمئن نبودم کار کاملاً لازمی باشد ولی قسمت لازم‌دانستنش چربید و راه افتاده بودم. از جلوی در نمایشگاه خوابم پررنگ پررنگ می‌شود. خوشبختانه محیط نمایشگاه خوابم با واقعیتش  خیلی فرق داشت؛ پر از کاج‌های بلند قدیمی و پله و بالا پایین بود عین دانشگاه شهید بهشتی. اما خب ساختمان‌هاش شیک‌تر بودند. ساختمان‌های نوساز جدی با سقف بلند و کف سرامیک صیقلی تمیز و فضاهای خیلی خیییلی بزرگ، آن‌قدر که شلوغی و تعداد زیاد بازدیدکننده‌ها در آن به چشم نمی‌آمد (البته خب شلوغیش هم در حد نمایشگاه واقعی نبود). خیلی عجله داشتم بروم به غرفة تندیس. غرفه که چه عرض کنم؛ سال بزرگی به آن اختصاص داشت و ورودی بزرگ خاص و مجزا با درهای بزرگ شیشه‌ای و میز بزرگی شبیه پذیرش و ... عجیب و دوست‌داشتنی و رسمی. صدای خانم اسلامیه هم می‌آمد که جایی در پیچ‌وخم قفسه‌های تمیز و بزرگ کتاب‌ها داشت کتاب امضا می‌کرد و با نوجوان‌ها حرف می‌زد. یادم است که باید چند کتاب هری‌پاتری می‌خریدم. چیزهایی که جدید بودند و به‌شدت به دنیای جادویی ربط داشتند. از صدای نوجوان‌ها می‌شنیدم که با نخواندن آن کتاب‌ها انگار از این دنیا عقب مانده بودم و باید فوراً این مطالب را می‌خواندم تا فاصله جبران شود و .. چیزهایی که بیشتر به دنیای فیلم موجودات شگفت‌انگیز مربوط بود و شخصیت‌های جدید. یکی از کتاب‌ها که به‌شدت نظرم را جلب کرد کتابی بود با عنوان تقریبی بهترین راه خنده‌درمانی. البته این خنده درمان نبود؛ خودش بیماری بود و از نوع جادویی‌اش. گویا در کتاب راه‌های درمان این خندة بیمارگونه را توضیح داده بود و شاید اصلاً همین موضوع بستری برای داستانی جدید و هیجان‌انگیز بود ... بیمار هم دختری نوجوان بود. حدود 3 کتاب خیلی لاغر و کوچک برداشتم که قیمتشان شد 75هزار تومان! (این 75هزار تومان به ماجرای واقعی دیروزم مربوط می‌شود که مجبور شدم بپردازم. با اینکه از خریدش راضی‌ام و واقعاً ضروری است، گویا هنوز مثل خوره در انزوای مغزم ... فلان و بیسار!). تازه، صندوق را برای پرداخت فراموش کرده بودم و برای اینکه عجله داشتم زودتر کارم را در آن فضای بسیااااااااار بزرگ و درندشت انجام بدهم، یکهو وسط سالن‌ها یادم افتاد باید برگردم و حساب کنم و بعدش .. اما چیزی مرا به پیش می‌راند. خدا را شک نیروی راست‌اندیشی بود و قصد علاف‌کردنم را نداشت چون صندوق دیگری همان‌جا بود که می‌شد کتاب‌های تندیس را حساب کرد. روی عطف یکی از کتاب‌ها هم چیزی نوشته بود که مرا یاد این شخصیت کارآگاهی جدید مخلوق رولینگ می‌اندازد که گویا سریالش هم ساخته شده و ... .

بعدش دیگر یادم نبود کجاها باید می‌رفتم! هی فکر کردم که برای چه پا شدم آمدم نمایشگاه و در همان حال قدم می‌زدم. دستم تو جیب راست مانتوم بود که لیستی نامطمئن پیدا کردم از جاهایی که باید می‌رفتم. ولی خب با تردید باید اقدام می‌کردم چون چیزی این میان برایم جا نیفتاده بود. اینکه در آن جاها من دنبال چه چیزی باید می‌بودم؛ از کتاب گرفته تا آدم! بالاییکی از راه‌پله‌های سنگی محوطه، رو به پایین می‌رفتم که به سمت چپ پیچ می‌خورد و چشم‌اندازم به ردیف کاج‌های بلند خوش‌فرم ختم می‌شد که از چپ به راست تا ناکجا امتداد داشتند و ساختمان پس پشتشان را پنهان می‌کردند. وقتی پایین رفتم، دیدم ساختمان بزرگ بسیار اداری است که آن را برای فیلمبرداری قرق کرده‌اند. پرویز پورحسینی که خیلی دوستش دارم جلو در شیشه‌ای یکسره و بزرگ آن، در داخل ساختمان، رفت‌وآمد می‌کرد و گویا زمان استراحت بین دو صحنة فیلمبرداری بود. با خوشحالی و به‌قصد مزاحم‌کارشان‌نشدن پیش رفتم. هنوز بیرون ساختمان بودم که دیدم تعدادی جمع شده‌اند و حتی داخل ساختمان رفته‌اند و دارند با عوامل عکس می‌گیرند. بیرون ساختمان، سمت راست آن، به تنة کاجی تکیه داده بودم و منتظر بودم خلوت شود ...

چند لحظه بعد خوابم تمام شد و بالطبع کتاب‌ها هم ناخوانده ماند!

بنگاه املاک سندباد

داشتم فکر می‌کردم اگر همه‌چیز عادی بود و ممکن بود و ... دوست داشتم چه ملکسیونی [1] داشته باشم.

اولین و هیجان‌انگیزترین چیزی که به ذهنم رسید «خانه» بود. اولش می‌روم سراغ چندین خانة بزرگ زیرشیروانی‌دار انباری‌دار نیمه‌تاریک یکه‌افتاده بین درختان. البته نه خارج شهر. دقیقاً وسط قلب یک شهر مطمئن پیشرفته. طوری که از هر طرفع بعد از یک پیچ، برسی به خیابان‌های نیمه‌شلوغ و آدم‌ها.

بعدش خانه‌ای که مارتین ادوم در سریال لجند اجاره کرده. با آن نقشة پیش‌بینی‌ناپذیرش!

بعدش خانة شرلوک در سریال المنتری با آن خیابان قرمز، کرم، نارنجی و برگ‌های درختان پیر در پیاده‌رو.

گرین‌گیبلز حتماً حتماً.

خانة مهدکودکی در یکی از شهرهای بچگیم.

خانة مهندس توکلی در آن یکی شهر کودکیم.

خانه‌ای در یک کوچة بن‌بست قدیمی که کلاً توصیف ترانة «کوچه» از داریوش جان باشد.

خانه‌ای در هاگزمید.

فعلاً همین‌ها!

[1]. ملکسیون اشتباه تایپی است. ولی از آنجا که «ملک» اولش به متن من ارتباط مستقیم دارد، وقتی متوجه شدم تغییرش ندادم. از آن سهوهای دوست‌داشتنی است!

مردادنوشت

به «حال ندارم تو وبلاگ بنویسم» ِ عجیب و کشداری دچار شده‌ام؛

با اینکه حرف زیاد است.


سریال: Legends
با حضور پادشاه شمال (شان بین). از خانم جوان موکوتاه خوش‌صدای بامزة تیمشان خیلی خوشم می‌آید.


تازه بعد از اپیسود 7 از کریستال خوشم آمد؛ آن هم نسبتاً. باید ببینم بعدتر چطور رفتار می‌کند.

خانة مارتین اودوم! عالییییییییییییییییی!!!!!!!!! در ذهنم به مجموعة خانه‌های محبوبم اضافه شد.


(اولی از سمت چ‍پ)

(عنتر خان! اینجا اسم شخصیتش اگان بود!)

خوشمزه‌ترین لهجة بریتیش را که شنیده‌ام دارد. تو این سن‌وسال وقتی با آن لحن و آهنگ صدا حرف می‌زند دقیقاً احساس می‌کنم بابابزرگم دارد حرف می‌زند! یک احساس قدیمی دوست‌داشتنی آشنا از صدایش به گوشم می‌رسد.


آهنگ: اتفاقی امروز صبح. از چند روز پیش گویا داشتمش و تازه به‌صرافت شنیدنش افتادم.

«مریض» از سینا حجازی جان. و خصوصاً آنجاش که می‌گوید: «عشق بدون رحم» و خب خیلی جاهای دیگه‌اش! آهنگش، لحن خواندنش، همه‌چیز عالی!


توتوله خانوم امسال برای تولدشان لباس دیوودلبر سفارش داده بودند. چندتا لباس زرد جیغ با این تم برایشان پیدا کردم و وقتی نشانشان دادم، از یک مدل خیلی باحال کوتاه فانتزی خوششان آمد. ماجرای پیداکردن پارچه، دقیقاً به همان رنگ، خیلی جالب و بامزه بود! هرجا می‌رفتیم، اگر رنگ موردنظرش نبود، خیلی راحت می‌چرخید و بیرون می‌رفت .. تا اینکه ...! (حوصله ندارم بنویسم).

و مهم‌ترین و هیجان‌انگیزترین اتفاق مردادی امسال باید عروسی پرنسس خوشکل، سارا جان، باشد! خوشبخت باشی نازنین!

اژدهاست بر رَه

خارج از فهم من است. منتها لب از لب باز نمی کند.

می خواستم از چشمة روحش بنوشم اما لب از لب باز نکرد.

از: برادران کارامازوف (که هنوز نخوندمش)

× اون خط دومی شعره!

بهمن 87

Teddy bear

چرا تدی بــِر ؟

« تئودور روزولت _ که رفقاش اونو تدی صدا می کردن _ به شکار خرس علاقۀ زیادی داشت . اما یه روز از شکار خرسی که در دام افتاده بود ، منصرف می شه . از اون روز به بعد در کاریکاتورهایی که از روزولت می کشن ، همیشه یه خرس هم حضور داره . به همین دلیل خرسای عروسکی به teddy bear معروف می شن ؛ یعنی خرس روزولت » .

* تاریخچۀ ساخت خرسای عروسکی به حدود سال 1904 ( آلمان / خانوادۀ Steiff ) بر می گرده .

« شبکۀ 4 ، برنامۀ موزه های صنعتی »


بر تپه های جلجتا

روی سنگ چینی نشستیم و کلیسا را نگاه کردیم . باز هم پطروس بود که سکوت را شکست :

_ می دانی باراباس یعنی چه ، پائولو ؟ بار - Bar- یعنی پسر و آبا –Abba- یعنی پدر .

او خیره به صلیب بالای برج نگاه می کرد . ... با صدایی که در میدان خالی طنین انداخت ، گفت :

_ چقدر مقاصد خداوند حکیمانه است ! وقتی پیلاتوس* از مردم خواست که انتخاب کنند در واقع انتخابی وجود نداشت . او مردی را نشان داد که شلاق خورده و درهم شکسته بود و دیگری را که سربلند بود و انقلابی یعنی باراباس** . خداوند می دانست مردم آن را که ضعیف تر است به سوی مرگ خواهند فرستاد تا عشقش را ثابت کند .

و نتیجه گرفت :

_ با این حال انتخاب هرچه بود ، نهایتاً پسر ِ پدر مصلوب می شد .

( سفر به دشت ستارگان ؛ پائولو کوئلیو ؛ ترجمۀ دلارا قهرمان ؛ ص 70 )

* نام حاکم رومی « یهودیه » در سال 29 میلادی که بسیار ظالم بود . او بود که مسیح را به یهودیان تسلیم کرد . ( فرهنگ فارسی معین ؛ ج 5 )

** نام دزدی که قرار بود هم زمان با مسیح ، مصلوب شود . پیلاتوس انتخاب را به مردم واگذار کرد تا از آن دو ، یک نفر را آزاد کنند و دیگری را به مجازات برسانند . در نهایت مردم به آزادی باراباس و تصلیب مسیح رأی دادند .


اینم یه جورشه

١

 درهم شدن تصویرهای ذهنی « بی گناهان » رو خیلی دوست دارم :

دوربین دستای لیلا رو نشون میده که داره کتاباشو بر میداره ، رو جلدشونو نگاه می کنه ، جا به جاشون می کنه ... یه لحظه دستا ثابت می مونن و این هم زمان هست با صدای باز و بسته شدن یه در . انگار دستا دارن گوش میدن و منتظرن ...

 فروغ یه استکان چایی ( چای نه ؛ دقیقاً همون چایی _ چون خودم نوشیدن چایی رو بیشتر از چای دوست دارم ) ریخته برای خودش و پشت میز نشسته . چشماشو که می بنده همهمۀ گنگ حاکی از یه درگیری و شلوغی به گوش می رسه . اول آدم خیال می کنه دوباره یاد روزای پر هراس و حادثۀ خیلی قبل افتاده . اما این یه درگیری واقعیه بیرون از خونۀ فروغ که ... دقیقاً می تونه یه پیش درآمد واسه شکل گیری یه تعلیق باشه . فروغ از خونه میره بیرون و ته کوچه ، جلال رو می بینه که آروم و منتظر وایستاده ...

در انتها چندتا تلفن هم زمان ؛ موضوع همه شون جلال هست و همۀ اونایی که با هم صحبت می کنن یه جورایی اضطراب دارن . دوربین در خلال این گفتگوها چهرۀ جلال رو نشون میده که آروم تر از اونای دیگه ؛ انگار منتظر یه سرنوشت محتوم هست . نمیگم پیش بینی می کنه که الآن پلیس میاد بگیردش . انگار به این اطمینان رسیده که اگه بازداشت هم بشه ، ترس و نگرانی خاصی نداره . بوق اشغال یکی از تماس ها روی چهرۀ جلال شنیده می شه که یه کمی تو فکره و از پنجره بارش تند و بی وقفۀ بارون رو نگاه می کنه . ...

٢

* خودم به طور ویژه خیلی خوشحالم که داریوش فرهنگ در نقش جلال بازی می کنه ؛ با همۀ ریزه کاری های موجود ...

 ٣

؟ امیر آقایی نقشفریدرو با شباهت های نزدیکی به پیمانِ«اولینشب آرامش» ارائه کرده . پیمان تا حالا بین نقش های پذیرفته شده توی ذهن من ، جاشوخوب باز کرده بود . اما این کار ، به جای این که طبق معمول بازی دوم رو در سایۀبازی اول قرار بده ، داره کم کم نقش پیمان رو همون جا ( توی ذهن من ) ‌می برهزیر ذره بین . البته شاید طی هفته های آینده این گره باز بشه .

۴

* گوش دادن به موسیقی تیتراژ « بی گناهان » برام خیلی لذت بخشه !


لولیــتا

1_

او « لو » بود ؛ « لو » _ واضح و روشن در صبح گاه . . .

« لولا » بود ؛ با لباس راحتی اش ،

در مدرسه « دالی » بود . . .

و ( در نهایت ) « دُلورِس » بود .*

لولیتا

 

در آغوش من ، او همیشه « لولیتا » بود . . .

نور زندگی ام ،

آتش تمنای جسمانی ام ،

روح من . . . و گناهم .

لولیتا . . .

2_

کودکی که دوستش داشتم از دست رفته بود .

اما تا مدتهای مدیدی که خود ، کودکی ام را واپس نهاده بودم ؛

همچنان در پی اش بودم .

این زهر در زخم بود

و زخم شفا نمی یافت .

3_

سپس آن چه شنیدم ، آواز کودکانِ در حال بازی بود ، لولیتا

و دیگر هیچ .

و می دانستم آنچه نا امیدانه گزنده و سخت می نمود ،

نبود ِ لولیتا در کنار من نبود . . .

بلکه عدم حضور صدای او در میان آن هم آوایی بود .

*She was “ Dolores “ on the dotted line

مرتبط : ( این دوتا لینک باید با هم خونده بشن )

[ یواشکی های دوست داشتنی ]

[ لولیـــتا ]


« هیش - کی - تو - این - دُن - یا لولیتای من نیس »

Lolita

 

Lolita

 


گاهی آدم تو خواباش می خواد از یه جایی ، یه موقعیتی فرار کنه ، دور بشه . اما انگار به پاها سرب بستن ؛ کند و سنگین ... انگار دارن درجا می زنن ؛ در حالی که ضربان قلب چیز دیگه ای می گن ، می گن که « کیلومترها دویدی » ...

یه حالت دیگه هم مث این هست ؛ این که خواب ببینی داری یه شماره ای رو با تلفن می گیری اما بعضی شماره ها اشتباه می شن ؛ دستت اشتباهی می خوره به یه رقم نادرست ، یه عدد رو جا میذاری ، یا قبل از اتمام شماره گیری بوق های پی در پی می شنوی ...

این درست مث همون حالته که ضربان قلب بالا رفته و مطمئنی که کیلومترها دویدی ؛ ولی از اون موقعیت نامطلوب فاصله ی چندانی نگرفتی ...


ناپلئون ، جشنواره ی فجر و درد جاودانگی(1)

1_ حدود یک ساعت پیش برنامه ای از شبکۀ 4 سیما پخش شد به نام « سفر از مرکز زمین » که در مورد ارتباط رنگ ها با کانی های موجود در طبیعت و کشف رنگ های جدید در چند صد سال گذشته بود . در بخشی از این برنامه گفته شد که :

محققان در موهای ناپلئون ، آثار ارسنیک پیدا کردند . اونا متوجه شدند که رنگدانه های سبز موجود در کاغذ دیواری اتاق خواب ناپلئون ، در شرایط مطلوب با هوا ترکیب می شدن و ارسنیک آزاد می کردند . این ماده ی سمی به تدریج باعث مسمومیت و مرگ ناپلئون شده .

2_ خدا رو شکر که در برنامه ی اختتامیه ی جشنواره ی فجر امسال ، قرار نبود من اسم نامزدها و برنده ها رو بخونم ؛ وگرنه نام خانوادگی « صابر اَبـَر » رو می خوندم  « ابــر » ( با ب ساکن ) و اسباب تفرج خاطر حضار و بینندگان رو فراهم می آوردم !

خب آخه اولین بار که اسمشونو دیدم ، به نظرم اومد خیلی قشنگه که فامیلی آدم ابر باشه ! واسه همین توی ذهنم موند .

3_ بعضی وبلاگ ها در بعضی وبلاگ های دیگه جاودانه می شن :

اشاره م به لینک دادن به وبلاگ های دیگه س ، در حین نوشتن متن خودمون ؛ وقتی احساس می کنیم که یکی دیگه هم چیزی گفته که می تونه به صورتی مرتبط به حس و مطلب مورد اشاره مون باشه .

دقیقاً احساسم اینه که وقتی آدم یه کتابی رو می خونه ، گاهی نویسنده یا مترجم میاد تو پاورقی یه اشاره ای می کنه به یه کتابی ، یا مجموعه آثار یه نویسنده ای ، یا نقل قول و بیان عقیده ای از یه نویسنده ، ... که با اون بخش از کتاب اصلی ِ در حال مطالعه ارتباط داره. اون وقت آدم در حین خوندن ِ ( یا حتی مغازله با ) کتاب مورد نظر ، می بینه که عاشق یه وجه ثالث شده ... میره اون کتاب یا مکتوبات اشاره شده رو پیدا می کنه و بُعد جدیدی براش پدیدار می شه .* ...

گاهی دنبال کردن لینک های مورد نظر ، در بطن وبلاگ اصلی ، آدمو میبره به یه فضای جدید. وقتی وارد میشی و مطلب اشاره شده رو می خونی ، تازه ماجرا شروع میشه ؛ میری به صفحۀ اصلی وبلاگ ، پست های اخیر رو می خونی ، صفحه که تموم شد چندتا آرشیو باز می کنی ، ... و گاهی هم کل آرشیو رو می خونی و بعضی مطالب رو _ و در موارد نادری هم کل آرشیو رو _ ذخیره می کنی .

* یکی از شیرین ترین نمونه هاش که خیلی اوقات توی ذهنمه اینه :

داشتم « روزینیا ، قایق من »(٢) رو با علاقه و تمرکز زیاد می خوندم که به اینجا رسیدم :

" می خواهی قسم بخورم ؟ خوب . به پنج زخم قدیس فرانسیس آسیزی قسم می خورم " ( ص 14 )

مترجم در مورد قدیس ِ نام برده ، به عنوان توضیح ، در پاورقی نوشته :

" به فرانسه : سن فرانسوا دِ اسیز (٣)  1182 ؟ - 1226 ، مؤسس فرقه ی فرانسیسیان و یکی از بزرگترین قدیسین مسیحی ؛ متولد آسیزی ایتالیا ... گویند در عالم مکاشفه زخم هایی مطابق زخم های مسیح مصلوب بر تن او ظاهر شد  ( به اختصار ، به نقل از دایرة المعارف مصاحب ) " .

...

یه همچین موقع هاییه که آدم دیگه دست خودش نیست . دوس داره بره بگرده و مطالبی در مورد زندگی نامۀ این فرد پیدا کنه ... و اون وقت شیفتۀ یه دنیای جدید میشه ...

(١) نام کتابی از میگل دِ اونامونو ؛ فیلسوف اسپانیایی .

(٢)  اثر ژوزه مارو دِ واسکُنسِلوش ؛ ترجمه ی قاسم صنعوی .

(٣) Saint Francois d' Assise