امیدوارم نتیجه خیلی هیجان‌انگیز باشد!

از تلگرام خوابگرد:

«نتفلیکس با خریدِ امتیازِ اقتباس از رمان «صد سال تنهایی» قصد دارد یک سریالِ تلویزیونی بر اساسِ آن تولید کند. این سریال به زبانِ اسپانیایی خواهد بود. تا به حال ۵۰ میلیون نسخه از این رمان در جهان به فروش رفته و به ۴۶ زبان ترجمه شده است.
رودریگو گارسیا، پسرِ گابریل گارسیا مارکز، و گونزالز گارسیا بارکا تهیه‌کنندگان اجراییِ سریال خواهند بود و بیشترِ صحنه‌ها در کلمبیا فیلمبرداری خواهد شد. رودریگو گفته: پدرِ ما حاضر نشد حقِ ساختِ فیلم بر اساسِ #صد_سال_تنهایی را واگذار کند چون اعتقاد داشت با محدودیتِ زمانیِ یک فیلمِ سینمایی نمی‌تواند ساخته شود و تولیدِ آن به زبانی جز اسپانیایی عادلانه نیست. با این حال، خیلی از مارکزدوستان حدس می‌زنند این سریال، به هر ترتیب، اقتباسِ موفقی نخواهد بود.»

یک اینکه خوب شد عقل کردند و سراغ فیلم نرفتند و به نظر مرحوم احترام گذاشتند. دو اینکه، هرچه باشد، هیجان خودش را دارد و می‌شود امیدوار بود، بعد از این همه اقتباس‌بازی،  نور امیدی در آن پدیدار شود. از طرفی، ورِ اسناب ذهنم می‌گوید کاش همچنان کسی جرئت نمی‌کرد گرد این کار بگردد. کاش دست‌کم مجموعة عوامل، تا جا دارد، عالی باشند؛ هنرپیشه‌ها، لوکیشن، موسیقی، جزئیات، ... حتی چیزی از آب دربیاید که با گات پهلو بزند در نوع خودش!

سفر تف در جهان

داخل آب توالت تف کردم و دوباره سیفون را کشیدم و تفم را به داخل جهان فرستادم. تف در جهان باقی نمی‌ماند. بخشی از آن به اقیانوس آرام یا رودخانة نیل راه پیدا می‌کند. بخشی از آن از موجوداتی که در آینده به وجود می‌آیند سر درمی‌آورد. و این روند تا ابد، تا انتهای زمان، ادامه دارد.

فعالیت خارج از برنامه:
برو دستشویی. بعد از اینکه کارت تمام شد سیفون را بکش. به این فکر کن که ادرارت کجا می‌رود و به چه چیزی تبدیل می‌شود.

اسم من میناست و ...، دیوید آلموند، ترجمة مریم رفیعی، ص 153


خیلی خیلی برایم جالب بود که چطور آلموند، مردی مسن، می‌تواند این‌همه بامزه و واقعی و جدی تصورات ذهنی دختری نوجوان را بنویسد و مرا یاد اوایل نوجوانی خودم بیندازد!

آرزوهای کتابی و فیلمی

از وقتی آن کتاب دوست‌داشتنی زویا پیرزاد را خوانده‌ام، مدام دلم چنین داستان‌هایی را می‌خواهد. دقیقاً همین‌طوری، و نه حتی شبیه دیگر آثار خود زویا پیرزاد. خیلی به‌زور و به‌سختی رفتم سراغ آن کتاب کت‌وکلفت فانتزی نیمه‌کاره‌مانده. یعنی آن‌چنان توی آن فضای نازنین گیر کرده‌ام که فانتزی هم صدایم نمی‌کند!

توی داستان‌های قشنگ و لطیف یک‌روز مانده به عید پاک هم خانه‌ها و فضاهای مکانی و انسانی محبوب و مطلوب من موج می‌زند.

باید برای خودم هم توی روستاهای اسپانیا خانه بخرم، هم توی تهران قدیم و شمال جدید (گیلان). بهتر از همه این است که فضا تهران قدیم باشد و جادة شمال هم خلوت  و امکانات دنیای جدید هم موجود باشد!


گوش‌ماهی‌های عزیز

«بعدازظهرِ روزی که قرار بود فردایش برای همیشه به تهران برویم با مادرم به ساحل رفتیم. کیسة بزرگی همراهم بود. پر از گوش‌ماهی‌ها و سنگ‌هایی که سال‌ها جمع کرده بودم.

روز قبل، پدرم دادوفریاد راه انداخته بود: یک کامیون جدا باید بگیرم فقط برای بردن آشغال‌های تو. بریز دور! ... روی تنة درختی نشستم و کیسه را خالی کردم. به کپه‌ای که کنارم درست شد نگاه کردم، بعد به مادرم که داشت دور می‌شد، بعد دوباره به کپة روی ماسه‌ها. سنگ‌ها را یکی‌یکی برداشتم. یادم بود هر کدام را کی و کجا پیدا کرده‌ام. مثلاً سنگ گردی را که شبیه پوزة خوک بود؛ روزی که پدر  به‌زور مرا برد شکار گراز». ص 298

توصیف این بخش را خیلی دوست دارم؛ درمورد مادر و ادموند و آنجا که از تفاوت قدشان می‌گوید، بیشتر:

«جوهر سبز را اولین‌بار مادرم برایم خرید... وقتی که پرسیدم چرا سبز؟ خندید و شانه بالا انداخت: نمی‌دانم، شاید چون با سیاه و آبی فرق داره.

پدرم پوزخند زد: با سیاه و آبی فرق داره! خانم دوست دارند همه‌چیزشان با بقیة آدم‌ها فرق داشته باشه!

مادرم چند لحظه نگاهش کرد بعد سرش را چرخاند طرف من. مدت‌ها بود برای نگاه‌کردن به من سرش را بالا می‌گرفت و من که می‌خواستم ببوسمش خم می‌شدم. گفت: چیزی بنویس، ببین دوست داری؟

گوشة روزنامه نوشتم: جوهر سبز با همة جوهرها فرق دارد. من آدم‌ها و چیزهایی را که با همه فرق دارند دوست دارم.

مادرم خندید. پدرم چند لحظه به ما نگاه کرد، روزنامه را از روی میز چنگ زد و از اتاق بیرون رفت». ص 297

آخخخخخخخخ! نفسسسسسسسسس! دلم از این خانه‌ها با این حال‌وهوا خواست:

صبح‌های زود بهترین وقت روزم بود. خانه ساکت بود و از حیاط صدای جیک‌جیک یک‌نفس گنجشک‌ها می‌امد که لابه‌لای شاخ‌وبرگ درخت‌های نارنج جولان می‌دادند. از اتاقم بیرون می‌آدم، در اتاق مادرم را آرام باز می‌کردم و سرک می‌کشیدم. خواب که بود دوست داشتم نگاهش کنم. ... عصر می‌1رسیدم: دیشب خواب چی می‌دیدی؟ ... خواب‌هایش را برایم تعریف می‌کرد. تقریباً همیشه توی دشت بزرگی می‌دوید یا بالای جنگل پرواز می‌کرد.»

بخش بالایی را که خواندم، فکر می‌کردم درمورد دوران جوانی ادموند است و مادرش با آن‌ها زندگی می‌کند و ادموند صبح‌های زود قلم‌به‌دست می‌شود و می‌نویسد. خانة تهرانشان را مجسم کردم. در حالی که درخت‌های نارنج گواهی می‌دهند شمال است و دوران کودکی ادموند. اولین کلمة جملة بعد هم تأیید می‌کند این را:

«بزرگ‌تر که شدم، فکر کردم حتماً خواب‌های بد هم می‌دیده. خواب‌های بد را هیچ‌وقت برایم تعریف نمی‌کرد». ص 298

ای جان، ای جان! نقطة قرمز:

«روی یکی از بنفشه‌ها چیز قرمزی می‌بینم. خم می‌شوم. ... پینه‌دوز روی گلبرگ سفید بنفشه تاب می‌خورد.

چشم‌هایم را می‌بندم. باز می‌کنم می‌گویم: جعبه‌ای چند؟

تمام بعدازظهر من و هوشنگ در باغچة خانه گل بنفشه می‌کاریم» . ص 311

پینه‌دوز باعث می‌شود ادموند بعد سال‌ها بنفشه بخرد برای باغچة حیاطش.


خیلی خیلی خوب بود؛ عالی بود! از خواندن این سه داستان بی‌نهایت لذت بردم و از دیگر آثار نویسنده بیشتر دوستشان دارم. کتاب محبوب من از پیرزاد همین است. خیلی خوب داستان ادموند را از کودکی تا پیری گفت و در انتها هم خیلی لطیف و قشنگ به گذشته ارجاع‌هایی داشت و دایرة زندگی‌اش را، همچنان که جریان دارد،‌ بست؛ زیبایی‌های اکنونش را به زیبایی‌ها و خاطرات گذشته پیوند داد.

آلِنوش عجیب است؛ دختر ادموند و مارتا، یاغی و دوست‌داشتنی. مرا یاد جاستین، دختر مگی، در کتاب پرندة خارزار می‌اندازد.

جالب است که مارتا محبوب همه است؛ آدم‌هایی با شخصیت‌هایی متفاوت، از ته دل، دوستش دارند.؛ مادربزرگ و عمه، مادر ادموند، دانیک.

طاهره، کاش در پایان کتاب اشاره‌ای به طاهره هم می‌شد. دلم برایش تنگ شد!

دلم می‌خواهد، اگر مرد بودم، «ادموند» می‌شدم.

ــ یک‌روز مانده به عید پاک (از مجموعة سه کتاب)؛ زویا پیرزاد، نشر مرکز.

«آنان که خاک را ...»

هیچ‌کار نمی‌کنم ، خستگی کارهای نکرده را درمی‌کنم، شده‌ام کارشناس برجستة اتلاف وقت.

شاهرخ مسکوب


چهل‌وخورده‌ای سال پیش فرموده‌اند؛ شاید هم پنجاه سال پیش. آن‌وقت من از کمی بعد از بچگی این‌طوری با خودم تا می‌کرده‌ام و خودم را قضاوت و سرزنش می‌کرده‌ام. هنوز هم ترکش‌هاش با من مانده.

ولی این که ایشان فرموده‌اند نتیجه‌اش می‌شود دستاوردهایی که تبدیلشان می‌کند به یگانه جستارنویس تخصصی فرهنگ و زبان ما؛ آن‌وقت من فقط یاد گرفته‌ام سرزنش و سختگیری بی‌مورد را تا بتوانم از خودم دور کنم تا مرا در هم مچاله نکند و نشوم کسی مثل مکس (انیمیشن مری و مکس) که توی ذهنش برود روی آن چارپایة مخصوصش و هی تکان‌تکان بخورد و هراس بیفکند به دل و ذهنش.

خب البته در سطرهای بالا قدری اغراق کرده‌ام!

من موجود بااستعداد و توانمندی هستم که گاهی از این شاخه به آن شاخه می‌پرم و فقط روی یک موضوع تمرکز ندارم. همیشه دلم یک وانت هندوانه می‌خواهد؛ به جای اینکه همان یک هندوانه را با دقت و حوصله بردارم ببرم سرجایش.

از این‌ها که بگذریم، خود همان جملة نقل‌شده برایم مهم بود و اینکه بلافاصله خودم را مقایسه کردم و گفتم: ئه، مثل من!

گَردِ پری فراموشی

بین کتاب‌های ایرانی با نویسندة زن، از پری فراموشی هم خوشم آمد. با اینکه بیشتر بخش‌هایش یادم نیست و بیشتر در خاطرم مانده که با خواندنش کمی غمگین یا نگران می‌شدم، خاطرة خوبی از خواندنش دارم. تصمیم گرفته بودم چند کتاب دیگر هم از نویسنده‌اش بخوانم.

نویسنده‌ای که همین چند دقیقة پیش، وقتی داشتم کتابش را یادآوری می‌کردم، اسمش را از خاطر برده بودم! اصلاً این کتاب و نویسنده‌اش معمولاً خیلی راحت می‌روند  آن پشت‌مشت‌های مغزم پنهان می‌شوند. با اینکه کلیت محتواش را همیشه یادم است، کالبد فیزیکی کتاب را راحت از یاد می‌برم! هی فکر می‌کردم فرخنده آقایی .. نه مغز جان، ببرش کنار! این اسم نبود. مطمئنم این اسم نبود ولی باز هم می‌آمد جلو چشمم. انگار شباهت خاصی با اسم فرشته احمدی داشته باشد و بخواهد برای یادآوری کمکم کند. مگر اینکه فرخنده و فرشته، با آن ف اول و ه آخر و وزنشان، شبیه باشند. اما «فرشته احمدی» اسمی بی‌سروصدا و متمایل به پنهان‌شدن است و خودش و کتاب مربوط را همیشه از من مخفی می‌کند.

چراغ‌های چشمک‌زن

ــ همچنان‌که این مطالب خاص درمورد آثار زویا پیرزاد را می‌خوانم، بیشتر مصمم می‌شوم آن سه داستانی را که قبلاً تا آخر نخوانده بودم زودتر بخوانم. عجیب است که ادامه‌شان ندادم! چون اولین داستانش را خیلی دوست داشتم. درمورد ادموند، پسری ارمنی، بود ساکن شهری در شمال ایران. فضاش را دوست داشتم و این‌طور نزدیک‌شدن به خانواده‌ای ارمنی برایم جالب بود. چرا دوتای دیگر را نخواندم؟ مخصوصاً اینکه آن دوتا هم درمورد ادموند نوشته شده‌اند.

ــ خواندن چنین داستان‌هایی دربارة اقلیت‌های مذهبی را دوست دارم. خیلی خیلی کم چنین آثاری را دیده و خوانده‌ام. جالب‌ترینشان هم آثار خانم پیرزاد است. خیلی دلم می‌خواهد درمورد یهودیان ایران، زردشتیان یا حتی آشوری‌ها هم داستان‌های خوبی نوشته شود و بخوانمشان. انگار همیشه دوست دارم خودم را، در بین آدم‌هایی خیلی خیلی متفاوت با خودم، دوباره کشف کنم؛ حتی شاید خارجی‌های مقیم ایران!

ــ چند سال پیش، به‌صرافت افتادم برای دوباره‌خواندن چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم حتماً وقت و برنامه‌ای بگذارم. چون فکر می‌کردم خواندن رمانی دربارة برشی از زندگی زنی متأهل، بعد از اینکه خواننده  ازدواج کرده باشد یا قدری بیشتر درمورد زندگی متأهلی و بچه‌داشتن بداند، حتماً چیز متفاوتی برایش دربر خواهد داشت. الآن که این نوشته‌ها را درمورد رمان می‌خوانم، به‌نظرم اگر بخوانمش، سریع و با تأمل کمتری خواهد بود و لازم نیست مته به خشخاش بگذارم؛ مگر پای نقد تخصصی و این چیزها در میان باشد. حتی عادت می‌کنیم هم، با اینکه خیلی خوب بود، یک‌بارخواندنش تقریباً بس بود. راستش با اینکه به آرزو و سهراب حق می‌دهم، آن عشق مفرطشان به نشانه‌های زندگی سنتی و نقدشان بر جوانان امروزی و مظاهر زندگی مرفه و مدرن کمی حالم را به هم می‌زند! این چیزها باید خیلی شخصی باشد یا در صورت خیلی علنی‌شدن، باید بیشتر نتیجه و پیامد خوبی داشته باشد نه غرق‌شدن صرف. البته اصلاً ایراد قلم خانم پیرزاد نیست چون واقعاً چنین آدم‌هایی وجود دارند که همیشه نوستالژی گذشته و سنت را مثل ردای امنیت‌بخشی بر دوش بکشند و حتی توی چشم کسی فروکنند. آرزو جان! شما بچه داری؛ موظفی درکش کنی و برایش خرج کنی حتی اگر باب میلت نباشد. جنس گران را هم با توضیح منطقی برایش نخر؛ نه با غر و دعوا.

شعبده‌باز

برای اینکه به محدودیت‌هات غلبه کنی، باید اول اونا رو خوب بشناسی.

سیرک شبانه [1]، ص 37

ـ امروز بدون موزیک رفتم و آمدم. البته نیم‌ساعت آخر برگشت را از گوشی مدد جستم و چندتا آهنگ انرژی‌بخش خودم را مهمان کردم. ام‌پی‌تری قِرَش گرفته بود و شارژش الکی خالی شد! من هم 90 صفحه از کتابی که دستم بود خواندم و راستش بهم نچسبید [2]. جزئیات و خط داستانی خیلی دقیق و دلچسب نبود. مانده‌ام چطور 4 ستاره گرفته! و اینکه چطور در آن قفسة‌ خاص پیداش کردم؛ آن‌جا که جای «ازمابهتران» ِ کتاب‌هاست! باید دفعة بعد بپرسم حتماً.

ـ یوهو! علی‌الحساب 50 صفحه از کتابی را خوانده‌ام که هلاکش بوده‌ام. این هشدار را به خودم داده‌ام که ممکن است اصلاً آش دهان‌سوزی نباشد ولی هیجانش خیلی خوب است.این یکی، برعکس بالایی، خط داستانی خوبی دارد و موضوعش برایم جذاب است و جزئیاتش برایم تأمل‌برانگیز بوده. امیدوارم همین‌طور خوب پیش برود. آن‌قدر بابتش خوشحال بودم که این‌بار به دیوید آلموند مرخصی دادم و سراغ کتابی از او را نگرفتم. البته بعید می‌دانم فعلاً‌ بیشتر از آن سه‌تا کتابی که خوانده‌ام چیزی داشته باشند.

[1]. نوشتة ارین مورگنشترن، ترجمة مریم رفیعی، نشر ایران‌بان.

[2]. ساحره و جادوگر، نوشتة جیمز پترسون.

اعتراف‌نامه

ــ دارم به پادکستی گوش می‌دهم که سعی می‌کند دژاوو را توضیح بدهد و توجیهات آن را بگوید؛ شاید آن را «علمی» کند؛ چیزی که احتمال دارد باعث ریختن برگ‌های جذابیت و غرابت و فانتزی‌بودن دژاوو در ذهنم بشود. ولی خطر می‌کنم و به گوش‌دادن ادامه می‌دهم.

واقعیت جایی در وجود انسان و در زمانی است که احساس روشنایی از درون بدن حس می‌شود. مهم نیست که شب باشد یا روز، تاریکی یا روشنایی، چرا که در این حالت روشنایی همواره همراه انسان است، در حرکات، موسیقی، شعر.

ـ رقص روی لبه، هان نولان

از کانال هویج بنفش (فریبا دیندار)
وقتی نویسندة جدید کشف می‌کنی که دوست داری بخوانی‌اش! نویسندة جدید! نویسندة جدید!
زدن خود و له‌شدن در افق!

ــ نویسندة هویج بنفش از آن دسته آدم‌هایی است که بهشان حسودی‌ام می‌شود؛ حسودی شیرین و مثبت با رگه‌هایی از حسادت مذموم که سعی می‌کنم کنترلش کنم. از این زاویه به او حسودی‌ام می‌شود که یک‌عالمه کتاب خوب می‌خواند و «می‌فهمد» و وقتی درموردشان حرف می‌زند، از من مطمئن‌تر است و احساسش به کتاب‌ها و نویسنده‌های مورد علاقة من برایم یک‌طوری جلوه می‌کند که انگار او زودتر کشفشان کرده (خب کرده باشد؛ اصلاً واقعیت هم همین است) و آن‌ها را مال خودش کرده است.
من وقتی در مرحلة شیرین کشف نویسنده‌ای و دنیای نوشتنش به‌سر می‌برم، فکر می‌کنم با آن واژه‌ها و فضا و شخصیت‌ها تنهایم و فقط من از وجود و حضور آن‌ها خبر دارم و بنابراین، آن‌ها جز من کسی را ندارند. در نتیجه،‌به من پناه می‌آورند و خوانندة‌ دیگری را جز من دوست ندارند. باید این دورة عاشقانه‌ام با کتاب تمام شود تا به‌راحتی بپذیرم همیشه «ازمابهتران»ی هم بوده‌اند و هستند و خواهند بود. اگر این دو کشف هم‌زمان شوند، امکان دارد کامم تلخ شود؛ مثل دیشب که فهمیدم هویجْ دیوید آلموندِ مرا خیلی دوست دارد و کتاب‌هاش را توصیه کرده است.
این فقط بیان و توصیف احساس خاص من است و هیچ ارزش مادی و معنوی دیگری ندارد. از علاقه و احترام من به نویسندة هویج بنفش هم نمی‌کاهد بلکه بیشتر مشتاق می‌شوم کانال و وبلاگش را بخوانم و من هم سعی کنم خودم را به او برسانم و کم‌کم بهتر شوم حتی.در کل ازش موچچکرم!

ته‌نوشت: فکر کنم سر ظهر یا عصر بروم دکتر. گوربابای یک مشت آنتی‌بیوتیک که قرار است بریزم توی حلقم!

کشف یهویی

اون فیلمه بود نمی‌دونم کِی (چند وقت پیش) نوشتم که دقایقی از اون رو دیدم و متیو مک‌کانهی بازی می‌کرد اما نقشش خیلی باحال نبود و از داستان فیلمه خوشم اومد و فلان و اینا ... اسمش هست برج تاریکی و از روی رمان استیون کینگ ساخته شده



Image result for ‫دانلود فیلم برج تاریکی 2017‬‎

برسد به دست نویسنده محبوب جدید

دیوید آلموند عزیز،

هفته پیش مینا بودم و برای کتاب اسکلیگ از شما تشکر کردم.

این هفته بابت کتاب زیبای قلب پنهان سپاسی بزرگ تر به سمتتان می فرستم و جو ما... مالونی می شوم.


با فین فین و ارادت،

سندباد دلباخته 

اسکلیگ

فکر کردم هیچ‌وقت نمی‌شود فقط با نگاه‌کردن به دیگران فهمید به چه فکر می‌کنند یا چه اتفاقی در زندگیشان افتده است.حتی دربارة آدم‌های مست یا احمق؛ آن‌هایی که کارهای احمقانه می‌کنند یا بلندبلند حرف‌های مزخرف می‌زنند یا سعی می‌کنند همه‌اش دربارة خودشان با تو حرف بزنند هم نمی‌شود چیزی فهمید
...
به همة صورت‌ها نگاه می‌کردم و وقتی که اتوبوس می‌پیچید، به عقب و جلو می‌رفتم. می‌دانستم اگر کسی به من نگاه کند؛ او هم چیزی دربارة من نخواهد فهمید.

ص 18


وااای خدا! انقدر از فضای کتاب خوشم آمده که تصمیم گرفتم حتماً برای خودم بخرمش و بار دیگر هم به‌زودی بخوانمش و با هایلایت‌های رنگی، بعضی جاهاش را حسابی رنگی و خط‌خطی کنم.

راستش باید اعتراف کنم چند ماه پیش، کتاب چشم بهشتی را، از همین نویسنده (دیوید آلموند) امانت گرفتم اما بیشتر از چند صفحه نتوانستم بخوانم. فضاش برایم تلخ‌تر از این یکی بود. البته آن هم، مثل اسکلیگ، یک‌جور پلشتی واقعی محیطی داشت که کمی چندش‌آور بود. چون چیزی درمورد نویسنده نمی‌دانستم، بی‌تلاش دوباره برای رسوخ به کتاب، خیلی راحت پسش دادم. اما الآن اسکلیگ را با لذت می‌خوانم چون توصیه شده‌ام به خواندن همة کتاب‌های آلموند جان و باید درصدد باشم دوباره آن کتاب قبلی را بگیرم و بخوانم.


مینا آستین کتش را از دست‌هایش پایین کشید و کت را از تنش درآورد. آنچه هردو ما آرزو می‌کردیم ببینیم؛ دیدیم. زیر کتش، بال‌هایی بود که از پارگیِ پیراهنش بیرون زده بود. وقتی بال‌ها آزاد شد، آهسته از کنار کتف باز شدند. بال‌ها نامرتب و کج‌وکوله و پوشیده از پرهای درهم‌برهم و چین‌خورده بود. بال‌ها موقع بازشدن می‌لرزید و صدا می‌داد. از شانه‌هایش پهن‌تر و از سرش بلندتر بود
...
مینا آهسته پرسید:چه می‌کنی؟
جواب دادم:می‌خوام مطمئن بشم واقعاً دنیای بیرون وجود داره

ص 103

Image result for skellig

مایکل و مینا را خیلی دوست دارم و اگر در دوران نوجوانی این کتاب را می‌خواندم، حتماً دوست داشتم خودِ مینا باشم. اسکلیگ فوق‌العاده است. هم‌زمانی حضورش در خانة مایکل (بهتر است بگویم هم‌زمانی کشف او از سوی مایکل در خانه) با بیماری خواهر کوچولو و مقایسة بدن و پوست این دو در ذهن مایکل و از طرف دیگر، اشاره به نظریة تکامل و تغییر شکل استخوان‌بندی انسان‌ها، توجه به اسکلت موجودات که در نقاشی‌های مینا و درس‌های مایکل و مینا نمود پیدا می‌کند خیلی خیلی برایم جالب است. انگار می‌خواهد این را بگوید که اسکلیگ فرشته‌ای رانده‌شده است یا حتی با توجه به این جمله که دو بار تا اینجا تکرار شده: «کتف‌ها جایی است بال‌هایمان بوده و بعدهاهم درمی‌آید» انسانی است که در مسیر تبدیل‌شدنش به فرشته شکست خورده یا هنوز مرحلة دگردیسی‌اش کامل نشده.

خب، حالا که کتاب تمام شده حدس‌های بالا هم می‌توانند درست باشند و هم نه. به‌نظرم نباید درمورد اسکلیگ خیلی قطعی حرف زد. به‌خصوص که گویا به او مرد جغدی هم می‌گویند (موقع دانلود فیلمش متوجه این نکته شدم و در خود کتاب هم، فقط به شباهت تغذیه‌اش با جغدها اشاره شده و اینکه در آخر داستان هم جغدها در خانة متروکه بچه‌دار می‌شوند و ...).

نکتة جالب دیگر هم خواب‌دیدنِ مادر و بعدش نقاشی مینا و تعجب مادر بود و هم احساس یگانگی مایکل با خواهر کوچولوش و آن بخش‌های کتاب که به ضربان قلبش اشاره می‌کرد یا دنبال ضربان قلب دیگری می‌گشت که نشانة حضور خواهرش در این دنیا بودند.

در آن صفحاتی که به دوستان مایکل و ارتباط او با آن‌ها و از طرفی با مینا اشاره می‌کرد (بیان تقابل این دو رابطه) نشان داد مینا هم مثل کوت و لیکی ممکن است سریع قضاوت کند، از دوستان مایکل خوشش نیاید و روی آن‌ها اسم بگذارد. اما نه مینا لزوماً آدم سطحی و دوست بدی است و نه آن دوتا. چون مایکل از این تقابل ناراحت نشد و حتی خیلی دوست داشت این ماجراهایش با مینا را روزی برای آن‌ها هم تعریف کند.

خلاصه اینکه من هم خیلی مشتاق شدم روزی، در وضعیتی درخور و ضروری، اسکلیگ را ببینم و یادم باشد برایش 27 و 53 و آبجوی سیاه و شهد خدایان ببرم! اگرچه از رفتنش حتماً ناراحت می‌شوم، می‌توانم پرهایی را که برایم به یادگار می‌گذارد در ساختن یک رؤیاگیر خاطره‌ساز به‌کار ببرم.

[1] یادم باشد آن نسخه‌ای که می‌خواهم برای خودم بخرم با ترجمة نسرین وکیلی باشد.


Image result for skellig


جالب شد! موقع جستجوی تصویر برای کتاب اسکلیگ، متوجه شدم جزیره‌ای به نام اسکلیگ مایکل در ایرلند وجود دارد که انگار به آن لبة دنیا هم می‌گویند (؟) و البته ارتباطش را با جنگ ستارگان متوجه نشدم! حوصله هم ندارم بیشتر بگردم.

Image result for skellig

از دل‌ضعفه‌ها

دیوید آلموند عزیز،
واقعا که چقدر کتاب‌هایتان خواندنی و دوست داشتنی اند!
اسکلیگ را آخر شب تمام کردم و خیلی دوستش داشتم. دیروز ظهر، موقع استراحت، داشتم به آن فکر می‌کردم و توی خواب و بیداری، به‌نظرم آمد من هم مثل مینا دارم زیرلب اسم اسکلیگ را صدا می‌کنم.
پشت جلد قلب پنهان را هم خواندم و تنم مورمور شد! بی‌نهایت مشتاق شدم خیلی زود خواندنش را شروع کنم. مطمئنم اگر نویسنده می‌شدم دلم می‌خواست چندتا کتاب مثل کتاب‌های شما بنویسم.
مخلص شما و قلم سحرآمیزتان،
سندباد

Image result for david almond
Image result for david almond


... که گم بشوم توی جنگل روی جلدش

ای جان! ای جان!

70 صفحه از جلد اول مجموعه‌ای را که همیشه دوست داشتم بخوانم توی مترو خواندم!

Image result for pam munoz ryan

پمْ خانمِ نویسنده و کتابش

عاشق طرح جلدشم.

اه!

هنوز هم که هنوز است مصطفی فرزانه را می‌خواهم سرچ کنم ولی دنبال مسعود فرزاد می‌گردم! اشتباه می‌گیرمشان. هرچه آدم‌ها را کمتر بشناسم بیشتر با همدیگر اشتباه می‌گیرمشان.

فکر کنم از ترکیب و اجزای اسم دومی بیشتر خوشم می‌آید که فکرم سمت اولی نمی‌رود!

مصطفی فرزانه

نویسندة کتاب آشنایی با صادق هدایت

دختری به دنبال پارادایز


دیشب بخشی از کارتون دختری به نام نل را دیدم. یاد این افتادم که از سفرهاش، عروسک‌ساختن‌هاش، مصمم‌بودنش چقدر خوشم می‌آمد و البته از موها و کلاهش. یاد این افتادم چقدر موسیقی‌اش قشنگ و دلخراش است! بعدش یاد این افتادم که در دوران دبیرستانم مینی‌سریالی انگلیسی از روی این رمان دیکنز پخش می‌کردند که چقدددددر سیاه و ناامیدکننده و فلان بهمان بود؛ پیرمردی حریص و قوزی (کیلپ؟)  افتاده بود دنبال نل و او با پدربزرگ قمارباز بی‌اراده‌اش فرار می‌کرد. اصلاً یادم نیست آخر عاقبتش چه شد. ولی بعد این یادآوری‌ها، خواندن این کتاب دیکنز خودش را، در صف، جلوتر از خانة قانون‌زده قرار داد. فقط باید ببینم نامش چیست، ترجمه‌ای از آن هست یا خواندن مثلاً متن انگلیسی‌اش بشود یکی از فانتزی‌هام.

گشت‌وگذارنوشت:

ـ دیکنز رمانی دارد به اسم هارد تایم (مثلاً زمانة‌ سخت) که اسم شخصیت‌هاش بامزه‌اند؛ گرَدگرین و جوسایا. احتمالاً دیکنز از آن نویسنده‌هایی است که در هر اثرش دست‌کم اسم یکی از شخصیت‌هایش به گوش من بامزه می‌آید؛ حالا دلیلش ممکن است شیطنت نویسنده باشد یا، خیلی ساده‌تر، رواج اسم‌هایی در دوران نویسنده.

ـ کتابی که به آن اشاره کردم The Old Curiosity Shop است؛ عتیقه‌فروشی قدیمی .

ـ [این هم ترجمة فارسی‌اش] که از تعداد صفحاتش پیداست باید متن کامل (حالا!) باشد ولی نمی‌دانم چرا اسمش را انیمیشنی ترجمه کرده‌اند! متن کامل این ص را نخوانده‌ام تا ببینم مشتاق خواندن این ترجمه می‌شوم یا نه.

کوچولوهای مغفول‌مانده

دوشنبه که حرف این کتاب‌ها شد به این فکر کردم که هیچ‌وقت شازده کوچولو را نخواندم! زمانی که مطمئنم اگر در دسترسم بود بیش از یک‌بار می‌خواندمش و حتماً عاشقش می‌شدم، که خب نداشتمش؛ زمانی هم مانده بودم کدام ترجمه را بخوانم و آخرش نتوانستم تصمیم بگیرم؛ زمانی هم احساس کردم آن‌قدر نقل‌قول درست یا نادرست از آن شده که اصلاً به خواندنش تمایلی ندارم؛ ...

ولی حالا احساس خلأ شازده‌کوچولویی می‌کنم چون دیگر دارد میوه‌اش می‌رسد؛ هم می‌دانم کدام ترجمه را دوست دارم بخوانم، هم در مسیری قرار گرفته‌ام که باید شازده کوچولو خوانده باشم و هم خودم بی‌نهایت کنجکاو و مشتاق شده‌ام.

ــفرموده‌نوشت: ترجمة شاملو جان درست و اصولی نیست. البته منظور زبان آن است؛ درمورد محتوا صحبتی نشد. بهترین و درست‌ترین ترجمه از آنِ قاضی، زوربای عزیز وطنی ، است. پس نتیجه گرفته‌ام ترجمة‌ ایشان و هروقت هم توانستم، ترجمة‌ ابوالحسن خان  نجفی را بخوانم.


درمورد ماهی سیاه کوچولو هم، چون همیشه خیالم راحت بوده در بچگی بیش از یک‌بار خوانده‌امش، پس دیگر به صرافت نیفتادم بار دیگری هم برایش وقت بگذارم. اما دیدم ای دل غافل! جزئیاتش و حتی پایانش را از یاد برده‌ام! پس این هم به فهرست بازخوانی‌هام باید اضافه می‌شد.


مورد دیگر تیستوی سبزانگشتی است که سااال‌ها اسمش را شنیدم و باارها تصور کردم چه داستانی ممکن است داشته باشد و تیستو چه شکلی است و ... اما دو یا سه سال پیش،‌ که خواستم کتاب را بخوانم بیش از چند ده صفحه نتوانستم پیش بروم. فضای آن غمگین بود برایم.

به هر حال، این‌ها از سر بهانه‌گیری است. باید برایشان وقت بگذارم.

جاری همچون ارس

یادم نیست کلاس اول بودم یا دوم (بیشتر به‌نظرم می‌رسد کلاس دوم بودم) که، از میان اندک کتاب‌های توی تاقچة انتهای اتاق در آن خانة توی دامنه، کتاب بی‌ادعا و نحیف با موج‌های ارس به دریا پیوست را برداشتم و خواندم. امروز صبح که دانلودش کردم و نگاهی سرسری به آن انداختم، متوجه شدم آن روزها حتماً معنای نصف کلماتش را نمی‌دانستم و شاید مفهوم بیش از نصف جمله‌ها را درک نمی‌کردم. اما بیش از همه، چند صفحة‌ اندکِ مطلبی را یادم بود که برادر صمد، در یادبود او، نوشته بود. ماجرای کفش‌ها کمابیش یادم بود و چیز عجیب دیگری که در خاطرم مانده این است که برای این بخش از کتاب و بخش دیگری که الآن خاطرم نیست گریه کرده بودم! منی که تا سال‌ها بعد از آن برای هیچ فیلم و کتابی گریه نمی‌کردم! و یادم آمد که چند جملة ابتدایی نوشته‌ای دیگر در این کتاب که این‌طور شروع می‌شد «بچه‌ها، صمد مرده است» خیلی ناراحتم کرده بود و کتاب را با اندوه بسیار به خودم می‌فشردم. انگار فرد عزیزی را از دست داده بودم. طبیعی است؛ با آن چند صفحه مطالب بی‌پیرایه اما تأثیرگذاری که دربارة صمد نوشته شده، همین الآن هم دلم می‌خواهد کاش معلم شده بودم و در روستاهای گوناگون جای‌گیر می‌شدم؛ یک زندگی کولی‌وار سالم مفید!

فکر می‌کنم خواندن همین کتاب باعث شده بود چند ماه بعد که چشمم به ماهی سیاه کوچولو در بین کتاب‌های پدرم افتاد آن را هم بخوانم. گرچه داستانش برایم شیرین و برانگیزاننده نبود و به اندازة افسانة محبت و افسانه‌های آذربایجان دوستش نداشتم و حتی شاید 1-2 بار بیشتر نخواندمش. فقط یادم است که کلمة «سقائک» (مرغ سقا/ حواصیل/ پلیکان) برایم سنگین بود و پدربزرگم درست‌خواندن آن را به من یاد داد.

Image result for ‫با موجهای ارس‬‎


اما افسانة محبت خیلی شیرین و دوست‌داشتنی بود. از آن فضایی خیال‌انگیز در باغی سرسبز و ساکت به یادم مانده و عشق محو دو نفر به یکدیگر که یکی‌شان بیشتر تلاش می‌کرد. افسانه‌های آذربایجان هم کتاب مقدس تابستانه‌ام شده بود و بیش از همه ماجراهای آدی و بودی، افسانة آه و فکر کنم آلتین توپ را دوست داشتم. دو یا سه سال بعد هم داستانی به تقلید از سبک قهرمانی افسانه‌ای این داستان‌ها و تلفیق آن با کتاب دیگری دربارة افسانه‌های روسی نوشتم که البته بیشترش کپی بود.


Image result for ‫کتاب افسانه محبت‬‎

بهرنگی درباره‌ی خودش گفته است: «قارچ زاده نشدم بی پدر و مادر، اما مثل قارچ نمو کردم، ولی نه مثل قارچ زود از پا درآمدم. هر جا نمی‌بود، به خود کشیدم، کسی نشد مرا آبیاری کند. من نمو کردم... مثل درخت سنجد کج و معوج و قانع به آب کم، و شدم معلم روستاهای آذربایجان. پدرم می‌گوید: اگر ایران را میان ایرانیان تقسیم کنید، از همین بیش‌تر نصیب تو نمی‌شود».

اکوی آلن

ویدئویی از کانال خوابگرد دانلود کردم که ظاهراً آلن دو باتن در آن صحبت می‌کند. خیلی کنجکاو، چند ثانیه از ابتداش را دیدم؛ شاخ درآوردم! هیچ‌وقت تصور نمی‌کردم دو باتن این شکلی، به این جوانی، باشد! راستش بیشتر اوقات اگر تصویری از او در ذهنم می‌آمد، شخصی در هیئت اومبرتو اکو بود که نمی‌دانم چرا. برای خودم جالب است چرا تا حالا دبنال تصویری از این نویسنده نبوده‌ام.

صدای بی‌صدا

خواستم ببینم مترجم کتاب اولی چه کتاب‌های دیگری را ترجمه کرده،که نام بعضی از آن‌ها توجهم را جلب کرد:

صدای افتادن اشیا

وقت سکوت

زندگی خصوصی درختان

حضور صدا/ بی‌صدایی در آن‌ها برایم جالب بود. صدای آخری؟ بله، به‌نظر من، درخت‌های همین‌طوری الکی کنار هم زندگی نمی‌کنند؛ آن‌ها به زبان درختی با هم حرف می‌زنند، پرحرف نیستند و در مواقع لزوم شروع می‌کنند به حرف زدن و خیلی از حرف‌هایشان هم حکیمانه است.