بین کتابهای ایرانی با نویسندة زن، از پری فراموشی هم خوشم آمد. با اینکه بیشتر بخشهایش یادم نیست و بیشتر در خاطرم مانده که با خواندنش کمی غمگین یا نگران میشدم، خاطرة خوبی از خواندنش دارم. تصمیم گرفته بودم چند کتاب دیگر هم از نویسندهاش بخوانم.
نویسندهای که همین چند دقیقة پیش، وقتی داشتم کتابش را یادآوری میکردم، اسمش را از خاطر برده بودم! اصلاً این کتاب و نویسندهاش معمولاً خیلی راحت میروند آن پشتمشتهای مغزم پنهان میشوند. با اینکه کلیت محتواش را همیشه یادم است، کالبد فیزیکی کتاب را راحت از یاد میبرم! هی فکر میکردم فرخنده آقایی .. نه مغز جان، ببرش کنار! این اسم نبود. مطمئنم این اسم نبود ولی باز هم میآمد جلو چشمم. انگار شباهت خاصی با اسم فرشته احمدی داشته باشد و بخواهد برای یادآوری کمکم کند. مگر اینکه فرخنده و فرشته، با آن ف اول و ه آخر و وزنشان، شبیه باشند. اما «فرشته احمدی» اسمی بیسروصدا و متمایل به پنهانشدن است و خودش و کتاب مربوط را همیشه از من مخفی میکند.
ــ همچنانکه این مطالب خاص درمورد آثار زویا پیرزاد را میخوانم، بیشتر مصمم میشوم آن سه داستانی را که قبلاً تا آخر نخوانده بودم زودتر بخوانم. عجیب است که ادامهشان ندادم! چون اولین داستانش را خیلی دوست داشتم. درمورد ادموند، پسری ارمنی، بود ساکن شهری در شمال ایران. فضاش را دوست داشتم و اینطور نزدیکشدن به خانوادهای ارمنی برایم جالب بود. چرا دوتای دیگر را نخواندم؟ مخصوصاً اینکه آن دوتا هم درمورد ادموند نوشته شدهاند.
ــ خواندن چنین داستانهایی دربارة اقلیتهای مذهبی را دوست دارم. خیلی خیلی کم چنین آثاری را دیده و خواندهام. جالبترینشان هم آثار خانم پیرزاد است. خیلی دلم میخواهد درمورد یهودیان ایران، زردشتیان یا حتی آشوریها هم داستانهای خوبی نوشته شود و بخوانمشان. انگار همیشه دوست دارم خودم را، در بین آدمهایی خیلی خیلی متفاوت با خودم، دوباره کشف کنم؛ حتی شاید خارجیهای مقیم ایران!
ــ چند سال پیش، بهصرافت افتادم برای دوبارهخواندن چراغها را من خاموش میکنم حتماً وقت و برنامهای بگذارم. چون فکر میکردم خواندن رمانی دربارة برشی از زندگی زنی متأهل، بعد از اینکه خواننده ازدواج کرده باشد یا قدری بیشتر درمورد زندگی متأهلی و بچهداشتن بداند، حتماً چیز متفاوتی برایش دربر خواهد داشت. الآن که این نوشتهها را درمورد رمان میخوانم، بهنظرم اگر بخوانمش، سریع و با تأمل کمتری خواهد بود و لازم نیست مته به خشخاش بگذارم؛ مگر پای نقد تخصصی و این چیزها در میان باشد. حتی عادت میکنیم هم، با اینکه خیلی خوب بود، یکبارخواندنش تقریباً بس بود. راستش با اینکه به آرزو و سهراب حق میدهم، آن عشق مفرطشان به نشانههای زندگی سنتی و نقدشان بر جوانان امروزی و مظاهر زندگی مرفه و مدرن کمی حالم را به هم میزند! این چیزها باید خیلی شخصی باشد یا در صورت خیلی علنیشدن، باید بیشتر نتیجه و پیامد خوبی داشته باشد نه غرقشدن صرف. البته اصلاً ایراد قلم خانم پیرزاد نیست چون واقعاً چنین آدمهایی وجود دارند که همیشه نوستالژی گذشته و سنت را مثل ردای امنیتبخشی بر دوش بکشند و حتی توی چشم کسی فروکنند. آرزو جان! شما بچه داری؛ موظفی درکش کنی و برایش خرج کنی حتی اگر باب میلت نباشد. جنس گران را هم با توضیح منطقی برایش نخر؛ نه با غر و دعوا.
برای اینکه به محدودیتهات غلبه کنی، باید اول اونا رو خوب بشناسی.
سیرک شبانه [1]، ص 37
ـ امروز بدون موزیک رفتم و آمدم. البته نیمساعت آخر برگشت را از گوشی مدد جستم و چندتا آهنگ انرژیبخش خودم را مهمان کردم. امپیتری قِرَش گرفته بود و شارژش الکی خالی شد! من هم 90 صفحه از کتابی که دستم بود خواندم و راستش بهم نچسبید [2]. جزئیات و خط داستانی خیلی دقیق و دلچسب نبود. ماندهام چطور 4 ستاره گرفته! و اینکه چطور در آن قفسة خاص پیداش کردم؛ آنجا که جای «ازمابهتران» ِ کتابهاست! باید دفعة بعد بپرسم حتماً.
ـ یوهو! علیالحساب 50 صفحه از کتابی را خواندهام که هلاکش بودهام. این هشدار را به خودم دادهام که ممکن است اصلاً آش دهانسوزی نباشد ولی هیجانش خیلی خوب است.این یکی، برعکس بالایی، خط داستانی خوبی دارد و موضوعش برایم جذاب است و جزئیاتش برایم تأملبرانگیز بوده. امیدوارم همینطور خوب پیش برود. آنقدر بابتش خوشحال بودم که اینبار به دیوید آلموند مرخصی دادم و سراغ کتابی از او را نگرفتم. البته بعید میدانم فعلاً بیشتر از آن سهتا کتابی که خواندهام چیزی داشته باشند.
[1]. نوشتة ارین مورگنشترن، ترجمة مریم رفیعی، نشر ایرانبان.
[2]. ساحره و جادوگر، نوشتة جیمز پترسون.
واقعیت جایی در وجود انسان و در زمانی است که احساس روشنایی از درون بدن حس میشود. مهم نیست که شب باشد یا روز، تاریکی یا روشنایی، چرا که در این حالت روشنایی همواره همراه انسان است، در حرکات، موسیقی، شعر.
ـ رقص روی لبه، هان نولان
اون فیلمه بود نمیدونم کِی (چند وقت پیش) نوشتم که دقایقی از اون رو دیدم و متیو مککانهی بازی میکرد اما نقشش خیلی باحال نبود و از داستان فیلمه خوشم اومد و فلان و اینا ... اسمش هست برج تاریکی و از روی رمان استیون کینگ ساخته شده
دیوید آلموند عزیز،
هفته پیش مینا بودم و برای کتاب اسکلیگ از شما تشکر کردم.
این هفته بابت کتاب زیبای قلب پنهان سپاسی بزرگ تر به سمتتان می فرستم و جو ما... مالونی می شوم.
با فین فین و ارادت،
سندباد دلباخته
فکر کردم هیچوقت نمیشود فقط با نگاهکردن به دیگران فهمید به چه فکر میکنند یا چه اتفاقی در زندگیشان افتده است.حتی دربارة آدمهای مست یا احمق؛ آنهایی که کارهای احمقانه میکنند یا بلندبلند حرفهای مزخرف میزنند یا سعی میکنند همهاش دربارة خودشان با تو حرف بزنند هم نمیشود چیزی فهمید
...
به همة صورتها نگاه میکردم و وقتی که اتوبوس میپیچید، به عقب و جلو میرفتم. میدانستم اگر کسی به من نگاه کند؛ او هم چیزی دربارة من نخواهد فهمید.
ص 18
وااای خدا! انقدر از فضای کتاب خوشم آمده که تصمیم گرفتم حتماً برای خودم بخرمش و بار دیگر هم بهزودی بخوانمش و با هایلایتهای رنگی، بعضی جاهاش را حسابی رنگی و خطخطی کنم.
راستش باید اعتراف کنم چند ماه پیش، کتاب چشم بهشتی را، از همین نویسنده (دیوید آلموند) امانت گرفتم اما بیشتر از چند صفحه نتوانستم بخوانم. فضاش برایم تلختر از این یکی بود. البته آن هم، مثل اسکلیگ، یکجور پلشتی واقعی محیطی داشت که کمی چندشآور بود. چون چیزی درمورد نویسنده نمیدانستم، بیتلاش دوباره برای رسوخ به کتاب، خیلی راحت پسش دادم. اما الآن اسکلیگ را با لذت میخوانم چون توصیه شدهام به خواندن همة کتابهای آلموند جان و باید درصدد باشم دوباره آن کتاب قبلی را بگیرم و بخوانم.
مینا آستین کتش را از دستهایش پایین کشید و کت را از تنش درآورد. آنچه هردو ما آرزو میکردیم ببینیم؛ دیدیم. زیر کتش، بالهایی بود که از پارگیِ پیراهنش بیرون زده بود. وقتی بالها آزاد شد، آهسته از کنار کتف باز شدند. بالها نامرتب و کجوکوله و پوشیده از پرهای درهمبرهم و چینخورده بود. بالها موقع بازشدن میلرزید و صدا میداد. از شانههایش پهنتر و از سرش بلندتر بود
...
مینا آهسته پرسید:چه میکنی؟
جواب دادم:میخوام مطمئن بشم واقعاً دنیای بیرون وجود داره
ص 103
مایکل و مینا را خیلی دوست دارم و اگر در دوران نوجوانی این کتاب را میخواندم، حتماً دوست داشتم خودِ مینا باشم. اسکلیگ فوقالعاده است. همزمانی حضورش در خانة مایکل (بهتر است بگویم همزمانی کشف او از سوی مایکل در خانه) با بیماری خواهر کوچولو و مقایسة بدن و پوست این دو در ذهن مایکل و از طرف دیگر، اشاره به نظریة تکامل و تغییر شکل استخوانبندی انسانها، توجه به اسکلت موجودات که در نقاشیهای مینا و درسهای مایکل و مینا نمود پیدا میکند خیلی خیلی برایم جالب است. انگار میخواهد این را بگوید که اسکلیگ فرشتهای راندهشده است یا حتی با توجه به این جمله که دو بار تا اینجا تکرار شده: «کتفها جایی است بالهایمان بوده و بعدهاهم درمیآید» انسانی است که در مسیر تبدیلشدنش به فرشته شکست خورده یا هنوز مرحلة دگردیسیاش کامل نشده.
خب، حالا که کتاب تمام شده حدسهای بالا هم میتوانند درست باشند و هم نه. بهنظرم نباید درمورد اسکلیگ خیلی قطعی حرف زد. بهخصوص که گویا به او مرد جغدی هم میگویند (موقع دانلود فیلمش متوجه این نکته شدم و در خود کتاب هم، فقط به شباهت تغذیهاش با جغدها اشاره شده و اینکه در آخر داستان هم جغدها در خانة متروکه بچهدار میشوند و ...).
نکتة جالب دیگر هم خوابدیدنِ مادر و بعدش نقاشی مینا و تعجب مادر بود و هم احساس یگانگی مایکل با خواهر کوچولوش و آن بخشهای کتاب که به ضربان قلبش اشاره میکرد یا دنبال ضربان قلب دیگری میگشت که نشانة حضور خواهرش در این دنیا بودند.
در آن صفحاتی که به دوستان مایکل و ارتباط او با آنها و از طرفی با مینا اشاره میکرد (بیان تقابل این دو رابطه) نشان داد مینا هم مثل کوت و لیکی ممکن است سریع قضاوت کند، از دوستان مایکل خوشش نیاید و روی آنها اسم بگذارد. اما نه مینا لزوماً آدم سطحی و دوست بدی است و نه آن دوتا. چون مایکل از این تقابل ناراحت نشد و حتی خیلی دوست داشت این ماجراهایش با مینا را روزی برای آنها هم تعریف کند.
خلاصه اینکه من هم خیلی مشتاق شدم روزی، در وضعیتی درخور و ضروری، اسکلیگ را ببینم و یادم باشد برایش 27 و 53 و آبجوی سیاه و شهد خدایان ببرم! اگرچه از رفتنش حتماً ناراحت میشوم، میتوانم پرهایی را که برایم به یادگار میگذارد در ساختن یک رؤیاگیر خاطرهساز بهکار ببرم.
[1] یادم باشد آن نسخهای که میخواهم برای خودم بخرم با ترجمة نسرین وکیلی باشد.
جالب شد! موقع جستجوی تصویر برای کتاب اسکلیگ، متوجه شدم جزیرهای به نام اسکلیگ مایکل در ایرلند وجود دارد که انگار به آن لبة دنیا هم میگویند (؟) و البته ارتباطش را با جنگ ستارگان متوجه نشدم! حوصله هم ندارم بیشتر بگردم.
دیوید آلموند عزیز،
واقعا که چقدر کتابهایتان خواندنی و دوست داشتنی اند!
اسکلیگ را آخر شب تمام کردم و خیلی دوستش داشتم. دیروز ظهر، موقع استراحت، داشتم به آن فکر میکردم و توی خواب و بیداری، بهنظرم آمد من هم مثل مینا دارم زیرلب اسم اسکلیگ را صدا میکنم.
پشت جلد قلب پنهان را هم خواندم و تنم مورمور شد! بینهایت مشتاق شدم خیلی زود خواندنش را شروع کنم. مطمئنم اگر نویسنده میشدم دلم میخواست چندتا کتاب مثل کتابهای شما بنویسم.
مخلص شما و قلم سحرآمیزتان،
سندباد
ای جان! ای جان!
70 صفحه از جلد اول مجموعهای را که همیشه دوست داشتم بخوانم توی مترو خواندم!
پمْ خانمِ نویسنده و کتابش
عاشق طرح جلدشم.
هنوز هم که هنوز است مصطفی فرزانه را میخواهم سرچ کنم ولی دنبال مسعود فرزاد میگردم! اشتباه میگیرمشان. هرچه آدمها را کمتر بشناسم بیشتر با همدیگر اشتباه میگیرمشان.
فکر کنم از ترکیب و اجزای اسم دومی بیشتر خوشم میآید که فکرم سمت اولی نمیرود!
مصطفی فرزانه
نویسندة کتاب آشنایی با صادق هدایت
گشتوگذارنوشت:
ـ دیکنز رمانی دارد به اسم هارد تایم (مثلاً زمانة سخت) که اسم شخصیتهاش بامزهاند؛ گرَدگرین و جوسایا. احتمالاً دیکنز از آن نویسندههایی است که در هر اثرش دستکم اسم یکی از شخصیتهایش به گوش من بامزه میآید؛ حالا دلیلش ممکن است شیطنت نویسنده باشد یا، خیلی سادهتر، رواج اسمهایی در دوران نویسنده.
ـ کتابی که به آن اشاره کردم The Old Curiosity Shop است؛ عتیقهفروشی قدیمی .
ـ [این هم ترجمة فارسیاش] که از تعداد صفحاتش پیداست باید متن کامل (حالا!) باشد ولی نمیدانم چرا اسمش را انیمیشنی ترجمه کردهاند! متن کامل این ص را نخواندهام تا ببینم مشتاق خواندن این ترجمه میشوم یا نه.
دوشنبه که حرف این کتابها شد به این فکر کردم که هیچوقت شازده کوچولو را نخواندم! زمانی که مطمئنم اگر در دسترسم بود بیش از یکبار میخواندمش و حتماً عاشقش میشدم، که خب نداشتمش؛ زمانی هم مانده بودم کدام ترجمه را بخوانم و آخرش نتوانستم تصمیم بگیرم؛ زمانی هم احساس کردم آنقدر نقلقول درست یا نادرست از آن شده که اصلاً به خواندنش تمایلی ندارم؛ ...
ولی حالا احساس خلأ شازدهکوچولویی میکنم چون دیگر دارد میوهاش میرسد؛ هم میدانم کدام ترجمه را دوست دارم بخوانم، هم در مسیری قرار گرفتهام که باید شازده کوچولو خوانده باشم و هم خودم بینهایت کنجکاو و مشتاق شدهام.
ــفرمودهنوشت: ترجمة شاملو جان درست و اصولی نیست. البته منظور زبان آن است؛ درمورد محتوا صحبتی نشد. بهترین و درستترین ترجمه از آنِ قاضی، زوربای عزیز وطنی ، است. پس نتیجه گرفتهام ترجمة ایشان و هروقت هم توانستم، ترجمة ابوالحسن خان نجفی را بخوانم.
درمورد ماهی سیاه کوچولو هم، چون همیشه خیالم راحت بوده در بچگی بیش از یکبار خواندهامش، پس دیگر به صرافت نیفتادم بار دیگری هم برایش وقت بگذارم. اما دیدم ای دل غافل! جزئیاتش و حتی پایانش را از یاد بردهام! پس این هم به فهرست بازخوانیهام باید اضافه میشد.
مورد دیگر تیستوی سبزانگشتی است که سااالها اسمش را شنیدم و باارها تصور کردم چه داستانی ممکن است داشته باشد و تیستو چه شکلی است و ... اما دو یا سه سال پیش، که خواستم کتاب را بخوانم بیش از چند ده صفحه نتوانستم پیش بروم. فضای آن غمگین بود برایم.
به هر حال، اینها از سر بهانهگیری است. باید برایشان وقت بگذارم.
یادم نیست کلاس اول بودم یا دوم (بیشتر بهنظرم میرسد کلاس دوم بودم) که، از میان اندک کتابهای توی تاقچة انتهای اتاق در آن خانة توی دامنه، کتاب بیادعا و نحیف با موجهای ارس به دریا پیوست را برداشتم و خواندم. امروز صبح که دانلودش کردم و نگاهی سرسری به آن انداختم، متوجه شدم آن روزها حتماً معنای نصف کلماتش را نمیدانستم و شاید مفهوم بیش از نصف جملهها را درک نمیکردم. اما بیش از همه، چند صفحة اندکِ مطلبی را یادم بود که برادر صمد، در یادبود او، نوشته بود. ماجرای کفشها کمابیش یادم بود و چیز عجیب دیگری که در خاطرم مانده این است که برای این بخش از کتاب و بخش دیگری که الآن خاطرم نیست گریه کرده بودم! منی که تا سالها بعد از آن برای هیچ فیلم و کتابی گریه نمیکردم! و یادم آمد که چند جملة ابتدایی نوشتهای دیگر در این کتاب که اینطور شروع میشد «بچهها، صمد مرده است» خیلی ناراحتم کرده بود و کتاب را با اندوه بسیار به خودم میفشردم. انگار فرد عزیزی را از دست داده بودم. طبیعی است؛ با آن چند صفحه مطالب بیپیرایه اما تأثیرگذاری که دربارة صمد نوشته شده، همین الآن هم دلم میخواهد کاش معلم شده بودم و در روستاهای گوناگون جایگیر میشدم؛ یک زندگی کولیوار سالم مفید!
فکر میکنم خواندن همین کتاب باعث شده بود چند ماه بعد که چشمم به ماهی سیاه کوچولو در بین کتابهای پدرم افتاد آن را هم بخوانم. گرچه داستانش برایم شیرین و برانگیزاننده نبود و به اندازة افسانة محبت و افسانههای آذربایجان دوستش نداشتم و حتی شاید 1-2 بار بیشتر نخواندمش. فقط یادم است که کلمة «سقائک» (مرغ سقا/ حواصیل/ پلیکان) برایم سنگین بود و پدربزرگم درستخواندن آن را به من یاد داد.
اما افسانة محبت خیلی شیرین و دوستداشتنی بود. از آن فضایی خیالانگیز در باغی سرسبز و ساکت به یادم مانده و عشق محو دو نفر به یکدیگر که یکیشان بیشتر تلاش میکرد. افسانههای آذربایجان هم کتاب مقدس تابستانهام شده بود و بیش از همه ماجراهای آدی و بودی، افسانة آه و فکر کنم آلتین توپ را دوست داشتم. دو یا سه سال بعد هم داستانی به تقلید از سبک قهرمانی افسانهای این داستانها و تلفیق آن با کتاب دیگری دربارة افسانههای روسی نوشتم که البته بیشترش کپی بود.
ویدئویی از کانال خوابگرد دانلود کردم که ظاهراً آلن دو باتن در آن صحبت میکند. خیلی کنجکاو، چند ثانیه از ابتداش را دیدم؛ شاخ درآوردم! هیچوقت تصور نمیکردم دو باتن این شکلی، به این جوانی، باشد! راستش بیشتر اوقات اگر تصویری از او در ذهنم میآمد، شخصی در هیئت اومبرتو اکو بود که نمیدانم چرا. برای خودم جالب است چرا تا حالا دبنال تصویری از این نویسنده نبودهام.
خواستم ببینم مترجم کتاب اولی چه کتابهای دیگری را ترجمه کرده،که نام بعضی از آنها توجهم را جلب کرد:
صدای افتادن اشیا
وقت سکوت
زندگی خصوصی درختان
حضور صدا/ بیصدایی در آنها برایم جالب بود. صدای آخری؟ بله، بهنظر من، درختهای همینطوری الکی کنار هم زندگی نمیکنند؛ آنها به زبان درختی با هم حرف میزنند، پرحرف نیستند و در مواقع لزوم شروع میکنند به حرف زدن و خیلی از حرفهایشان هم حکیمانه است.
معرفی کتابی که نه خواندهامش و نه تا حالا میشناختمش
تمامی از گودریدز و نظر خوانندگان:
«
بیایید طرح جلد افتضاح کتاب رو فراموش کنیم و بریم سراغ اصل مطلب
:
همیشه
تاسف میخوردم که استعداد پنج ستاره دادن به کتابها را رو از دست دادم،
اما بالاخره چیزی که میخواستم پیدا شد. یک کتاب هیجانانگیز و باور
نکردنی. کتابی که غیرممکنه عاشق کتاب باشی و عاشقش نشی. دیگه چی بهتر از
اینکه دو تا کتابباز کهنهکار بشینن کنار هم و برای همدیگه از عشقشون
حرف بزنن؟ دو نفر که دیوانهن و امبرتو اکو دیوانهتر. عشق امبرتو اکو جمع
کردن کتابهای خطیای هست که موضوعشون عقاید باطل و بیخود هست. هر دو تای
این دیوانه هم عاشق تاریخ حماقت و بلاهت بشری هستند. کتاب پر هست از
اسمهای ناآشنا و حکایتهای عجیب. قشنگ تحقیرت میکنه کتاب. لخت و عورت
میکنه. نکتهی جالب قضیه این هست که ژان کلود کریر هم تو اوایل مصاحبه
میخواد خودی نشون بده، اما بعد از گذشت شاید پنجاه شصت صفحه میبینیم که
اون هم مسحور معلومات ظاهرا بیپایان امبرتو اکو میشه. چیزی که اکو رو برام
دوستداشتنی میکنه اینه که با وجود این فوران انکارنشدنی معلومات هنوز به
شدت با زندگی بده بستون داره.
گیم بازی میکنه، اخبار زرد رو دنبال میکنه، با کامپیوترش سر و کله میزنه و حتی در مورد فرانچسکو توتی هم اظهار نظر میکنه
دنیا دوستداشتنیتر هست با این آدمها»
«اگه از اون دست آدمایى هستید که با وجود داشتن چندتا کتاب نخونده بازم کتاب جدید میخرید و به معناى واقعى خوره ى کتاب هستید این کتاب واسه شماست . البته نمیگم به درد بقیه نمیخوره اما اون همه بحثاى پر جزئیات حول و حوش کتاب و کتابخونه و خاطره هاى دو نفر که نشناختنشون اصلن اهمیتى نداره چون به محض خوندن حرفاشون عاشقشون میشین فقط روح کتابخوارها رو تمام و کمال ارضا میکنه . بخاطر همین انقد خوندنشو کش دادم ، دلم نمیخواس زود تموم شه»
«برای این که ادعایی بیپشتوانه مطرح نکرده باشم، به نقل تنها یکی از جملههای ناب اکو در کتاب بسنده میکنم: «آیا برای ما و امثال ما بارها پیش نیامده است که تنها از بوی کتابهایی که در قفسهها دیدهایم و مال ما نبوده است، لذت ببریم؟ تماشای کتابها، برای بیرونکشیدن دانش از آنها».
خواندن این کتاب، اصلاً به کار تازهکارها نمیآید. نه این که اگر کسی برایشان بعضی مطالب را توضیح دهد مشکلی وجود نخواهد داشت، به این معنا که از اساس متوجه خیلی از لذتها و نگرانیهای ارزشمند و در عین حال مزخرفی که در آن مطرح میشود نخواهند شد. در عوض، برای کسانی که چرخی در ادبیات و فلسفه و الاهیات و تاریخ زده باشند، مبالغی نسبتاً گزاف ـ بسته به وضعیت مالی خودشان ـ برای خرید کتاب ـ آن هم نه فقط کتاب نو، بلکه دست دوم ـ هدر داده باشند و بالاخره با معضل نگهداری از یک کتابخوانه شخصی ـ ولو دو قفسهای ـ سروکله زده باشند، به شدت قابل توصیه است. اگر دستی بر صفحهکلید و اینترنت و نیمنگاهی هم بر پرده سینما داشته باشند که دیگر بخشی از عمرشان بابت نخواندن این کتاب بر فنا خواهد بود.»
میگویند آدمهای رستگار «بهشت آسمانی» را خواهند دید».
آرزوی من این است که تا ابد زمین را ببینم.
پتر هانتکه [1]
ـ آمدند، هم را دیدیم، رفتند.
و همیشه جایشان چقدر خالی میماند در گوشهای خاص از قلب آدم.
ـ شروع کردهام به تماشای توتورو و چقدر بامزه است! می با آن دادزدنهاش و مدل حرفزدنش («می نمیترسه») و ساسوکه و باز هم محیط زندگیشان خیلی خیلی جذابند.
همین چند دقیقة پیش تمام شد! کاش وقتی بچه بودم میدیدمش!
فقط با فریادهای توتورو نتوانستم راحت کنار بیایم!
[1]. خواب خوب بهشت، سام شپاد، ترجمة امیرمهدی حقیقت، نشر ماهی، صفحة پیش از شروع.
پرکلاغی به اسم این نویسنده اشاره کرده بود. مشکوک شدم که کتابی از او دارم ولی آن روز دنبالش نگشتم. از آن کتاب جیبیهاست که راستش هنوووز نخواندهامش. الآن بهصرافت افتادم و البته خودش یکهو توی قفسة کتابها،خودش را بهم نشان داد؛ وقتی داشتم قطرهها را از روی قفسه برمیداشتم. تصویر پشت جلد شبیه همان نویسنده/ بازیگری است که در گوگل دیده بودم. بازش کردم. این جمله را در صفحات ابتداییاش دیدم و خیلی خیلی خوشم آمد؛ حتی یادم افتاد گاهی پیش آمده که چنین آرزویی داشته باشم!
عنوان: دیشب و بدخوابی و ماه کامل!
1. این سالهای اخیر، در مراحل کاریام وهلهای هست که اینطور توصیف میشود:
«رسیدهام به کمالی که» [1] هرچه کار میکنم،لامصصب تمام نمیشود!
یکی از موارد [2] همین چند روز پیش به نالههای واپسین افتاد. انقــــــــــــــدر چسبناک و لـــــــــش و توانفرسا بود و کند پیش میرفت که فکر کنم نالة بخشی از کائنات هم داشت بلند میشد. البته اصلاً متن سختی نداشت ولی خیلی خیلی کند پیش میرفت. تمامی مراحلش، از ابتدا تا همین گام نزدیک به پایانش، بهجرئت بگویم، یکسال طول کشید.
امروز هم در همین مرحلة عرفانی یکی از کارها قرار دارم. تازه پلیدآمیزبودن قضیه اینجاست که دیروز ایمیلی را دیدم، محتوی چند ص دیگر، که نوشته بودند: «لطفاً از صفحات فلان تا فلان را کار نکنید؛ بهجایش این صفحات را کار کنید» در حالی که من دقیقاً همان ساعات، همان صفحات فلانانگیز را تمام کرده بودم! البته تقصیر خودم بود چون اگر زودتر ایمیلم را نگاه میکردم، چنین اتفاقی نمیافتاد. تاریخ ارسال آن ایرادی نداشت. اشکال از گیرنده بود. خدا را شکر صفحاتش زیاد نیست ولی آنقدر است که یک روز تمام را به خودش اختصاص بدهد.
2. خدا را شکر، دمای هوا تا آن اندازه از گرمبودن فاصله گرفته و گاه بادک لطیف خنکی میوزد که برخلاف تا همین چند روز پیش، از اول صبح تا همین حالا کولر روشن نکردهام و با خیال راحت، پنجرة اولیس (اتاق انتهایی محبوبم) را باز گذاشتهام و از آفتاب پخششده روی برگهای درختان رقصان در باد [3] لذت میبرم؛ حتی شده زیرچشمی، با دو چشم دوختهشده به مانیتور.
3. بهتوصیة دوست شوکولی، انیمیشن Your Name را میبینم. البته تازه به نیمه رسیده. موضوع و داستان جالبی دارد و مشتاقم بدانم بقیهاش چطور پیش میرود. ایدة زمان و نخها را خیلی دوست داشتم. سنپای هم دختر صبور و باظرفیتی بهنظرم آمد.
4. امروز صبح هم یاد بوبن افتادم [3] که بیش از یک دهة پیش، تقریباً اوایل آشناییام با او و آثارش، درموردش خوانده بودم در دهکدة کوچکی در فرانسه، بهدور از هیاهو و در خلوت خودش،زندگی و کار میکند. چه لذتی! در خلوت خود و آن هم چه کاری؛ نویسندگی! همان روزگار، در اخبار شنیدم که تمامی دهکدههای فرانسه به اینترنت (رایگان؟؟) مجهز میشوند و در ذهنم تصور کردم سندباد/ بوبنی را که در خلوت شیرین خودش، در محیط مطلوبش، کار محبوبش را انجام میدهد. این روزها، از زاویهای،تقریباً میتوانم چنین تصویری از خودِ واقعیام هم داشته باشم اما به استاندارد مطلوبی و محبوبی مورد نظرم نرسیده هنوز. حتی اگر نرسد هم از داشتنش خوشحال و شکرگذارم.
[1]. بخشی از شعر محمدعلی بهمنی («در این زمانة بیهایوهوی لالپرست» و الی آخر).
[2]. برای-خودم-نوشت-تا-یادم-نرود: نوآوری.
[3]. امروز صبح به بوبن فکر میکردم و الآن، با نوشتن درمورد برگهای درختان، یاد کتاب شیرین کوچکش افتادم به اسم حضور ناب، که چنین تصویرهایی در آن هست.
نوشتن برای من حسرتخوردنی دائمی است. من تقریباً تمامی عمر، در محیط اطراف خود، بیگانه بودهام؛ موقعیتی که آن را قبول میکنم چون راه دیگری ندارم. چندینبار در طول زندگیام مجبور شدهام همهچیز و همهکس را رها کنم و پشتسر بگذارم و زندگی جدیدی را در جای دیگری آغاز کنم. من زائری بودهام در جادههای بسیار؛ آنچنان زیاد که دوست ندارم به یاد بیاورم. در نتیجة خداحافظیهای بسیار، ریشههای من خشک شدهاند و باید ریشههای دیگری بپرورانم که، بعهدلیل نبودن مکان جغرافیایی برای پاگرفتن، در حافظهام قرار دارند. مراقب باشید! مینوتورها در راهروهای پیچدرپیچ حافظه در انتظارند. [1]
ص 20
دیروز که مقابل هم نشسته بودیم، احساس کردم دارد کمکم خسته میشود؛ از دست نقزدنهایم، ترسهای بیخودم و هرچیزی که در این مجموعه قرار دارد. راستش خودم هم فهمیدم که دیگر خسته شدهام؛ به آن معنا که دیگر برایم جذابیتی ندارد. فکرکردن بهشان و تحلیلشان دارد به وقتتلفکردن اعتیادآور فلجکنندهای تبدیل میشود؛ علف هرزی که هیچ گل زیبایی نخواهد داشت.
شیلی
تا حالا بهصرافت نیفتاده بودم دنبال تصویری از شیلی بگردم. میبینید؟ ایزابل کشورش را در ذهن من تصویر کرده! ولی بیشتر آدمها و خانههای شیلیایی را برایم آفریده است. با دیدن مناظر زیبایش، به تصویرهایی از طبیعتش هم نیاز دارم.
[1]. سرزمین خیالی من (خاطرات)، ایزابل آلنده، ترجمة مهوش قویمی، نشر علم.
نزدیک به دو هفتة پیش، دو فیلم مستند درمورد ایزابل آلنده دانلود کردم و هنوز، مثل جادوزدهها، آن بخش از اشتیاق ذهنیام برای دیدن آن دارد راه معکوس میرود؛ مدام از یاد خودم میبرم چنین فیلمهایی در یکقدمی مناند برای دیدنشان دستدست میکنم!
وقتی تشنة تشنه به سرچشمه برسی همین است؛ هی سیرابشدن را به تعویق میاندازی تا لذت آن نقطة کوچک یا خط باریک وصل به این زودی زایل نشود.
و لابد اینجا در کاسیتای محبوبش نشسته