جاری همچون ارس

یادم نیست کلاس اول بودم یا دوم (بیشتر به‌نظرم می‌رسد کلاس دوم بودم) که، از میان اندک کتاب‌های توی تاقچة انتهای اتاق در آن خانة توی دامنه، کتاب بی‌ادعا و نحیف با موج‌های ارس به دریا پیوست را برداشتم و خواندم. امروز صبح که دانلودش کردم و نگاهی سرسری به آن انداختم، متوجه شدم آن روزها حتماً معنای نصف کلماتش را نمی‌دانستم و شاید مفهوم بیش از نصف جمله‌ها را درک نمی‌کردم. اما بیش از همه، چند صفحة‌ اندکِ مطلبی را یادم بود که برادر صمد، در یادبود او، نوشته بود. ماجرای کفش‌ها کمابیش یادم بود و چیز عجیب دیگری که در خاطرم مانده این است که برای این بخش از کتاب و بخش دیگری که الآن خاطرم نیست گریه کرده بودم! منی که تا سال‌ها بعد از آن برای هیچ فیلم و کتابی گریه نمی‌کردم! و یادم آمد که چند جملة ابتدایی نوشته‌ای دیگر در این کتاب که این‌طور شروع می‌شد «بچه‌ها، صمد مرده است» خیلی ناراحتم کرده بود و کتاب را با اندوه بسیار به خودم می‌فشردم. انگار فرد عزیزی را از دست داده بودم. طبیعی است؛ با آن چند صفحه مطالب بی‌پیرایه اما تأثیرگذاری که دربارة صمد نوشته شده، همین الآن هم دلم می‌خواهد کاش معلم شده بودم و در روستاهای گوناگون جای‌گیر می‌شدم؛ یک زندگی کولی‌وار سالم مفید!

فکر می‌کنم خواندن همین کتاب باعث شده بود چند ماه بعد که چشمم به ماهی سیاه کوچولو در بین کتاب‌های پدرم افتاد آن را هم بخوانم. گرچه داستانش برایم شیرین و برانگیزاننده نبود و به اندازة افسانة محبت و افسانه‌های آذربایجان دوستش نداشتم و حتی شاید 1-2 بار بیشتر نخواندمش. فقط یادم است که کلمة «سقائک» (مرغ سقا/ حواصیل/ پلیکان) برایم سنگین بود و پدربزرگم درست‌خواندن آن را به من یاد داد.

Image result for ‫با موجهای ارس‬‎


اما افسانة محبت خیلی شیرین و دوست‌داشتنی بود. از آن فضایی خیال‌انگیز در باغی سرسبز و ساکت به یادم مانده و عشق محو دو نفر به یکدیگر که یکی‌شان بیشتر تلاش می‌کرد. افسانه‌های آذربایجان هم کتاب مقدس تابستانه‌ام شده بود و بیش از همه ماجراهای آدی و بودی، افسانة آه و فکر کنم آلتین توپ را دوست داشتم. دو یا سه سال بعد هم داستانی به تقلید از سبک قهرمانی افسانه‌ای این داستان‌ها و تلفیق آن با کتاب دیگری دربارة افسانه‌های روسی نوشتم که البته بیشترش کپی بود.


Image result for ‫کتاب افسانه محبت‬‎

بهرنگی درباره‌ی خودش گفته است: «قارچ زاده نشدم بی پدر و مادر، اما مثل قارچ نمو کردم، ولی نه مثل قارچ زود از پا درآمدم. هر جا نمی‌بود، به خود کشیدم، کسی نشد مرا آبیاری کند. من نمو کردم... مثل درخت سنجد کج و معوج و قانع به آب کم، و شدم معلم روستاهای آذربایجان. پدرم می‌گوید: اگر ایران را میان ایرانیان تقسیم کنید، از همین بیش‌تر نصیب تو نمی‌شود».

نظرات 1 + ارسال نظر
پرکلاغی سه‌شنبه 8 آبان 1397 ساعت 22:02

من فقط ماهی سیاه کوچولوش رو خوندم.
چقدر این کتابای قدیمی که به یاری اینترنت دوباره به آدم برمی‌گردن رو دوست دارم.
وقتی اون جلدهای قدیمی اسکن شده‌شون رو می‌بینی، وای.

خیلی...خیلی حس خوبی داره!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد