ــ همچنانکه این مطالب خاص درمورد آثار زویا پیرزاد را میخوانم، بیشتر مصمم میشوم آن سه داستانی را که قبلاً تا آخر نخوانده بودم زودتر بخوانم. عجیب است که ادامهشان ندادم! چون اولین داستانش را خیلی دوست داشتم. درمورد ادموند، پسری ارمنی، بود ساکن شهری در شمال ایران. فضاش را دوست داشتم و اینطور نزدیکشدن به خانوادهای ارمنی برایم جالب بود. چرا دوتای دیگر را نخواندم؟ مخصوصاً اینکه آن دوتا هم درمورد ادموند نوشته شدهاند.
ــ خواندن چنین داستانهایی دربارة اقلیتهای مذهبی را دوست دارم. خیلی خیلی کم چنین آثاری را دیده و خواندهام. جالبترینشان هم آثار خانم پیرزاد است. خیلی دلم میخواهد درمورد یهودیان ایران، زردشتیان یا حتی آشوریها هم داستانهای خوبی نوشته شود و بخوانمشان. انگار همیشه دوست دارم خودم را، در بین آدمهایی خیلی خیلی متفاوت با خودم، دوباره کشف کنم؛ حتی شاید خارجیهای مقیم ایران!
ــ چند سال پیش، بهصرافت افتادم برای دوبارهخواندن چراغها را من خاموش میکنم حتماً وقت و برنامهای بگذارم. چون فکر میکردم خواندن رمانی دربارة برشی از زندگی زنی متأهل، بعد از اینکه خواننده ازدواج کرده باشد یا قدری بیشتر درمورد زندگی متأهلی و بچهداشتن بداند، حتماً چیز متفاوتی برایش دربر خواهد داشت. الآن که این نوشتهها را درمورد رمان میخوانم، بهنظرم اگر بخوانمش، سریع و با تأمل کمتری خواهد بود و لازم نیست مته به خشخاش بگذارم؛ مگر پای نقد تخصصی و این چیزها در میان باشد. حتی عادت میکنیم هم، با اینکه خیلی خوب بود، یکبارخواندنش تقریباً بس بود. راستش با اینکه به آرزو و سهراب حق میدهم، آن عشق مفرطشان به نشانههای زندگی سنتی و نقدشان بر جوانان امروزی و مظاهر زندگی مرفه و مدرن کمی حالم را به هم میزند! این چیزها باید خیلی شخصی باشد یا در صورت خیلی علنیشدن، باید بیشتر نتیجه و پیامد خوبی داشته باشد نه غرقشدن صرف. البته اصلاً ایراد قلم خانم پیرزاد نیست چون واقعاً چنین آدمهایی وجود دارند که همیشه نوستالژی گذشته و سنت را مثل ردای امنیتبخشی بر دوش بکشند و حتی توی چشم کسی فروکنند. آرزو جان! شما بچه داری؛ موظفی درکش کنی و برایش خرج کنی حتی اگر باب میلت نباشد. جنس گران را هم با توضیح منطقی برایش نخر؛ نه با غر و دعوا.