کتاب درمورد خرگوشی عروسکی است از جنس چینی، متعلق به ابیلین و محبوب او. دخترک خیلی به او محبت میکند اما ادوارد بیشتر متوجه خودش است و احساس محبتی به ابیلین ندارد.
خرگوش، از بین فصلهای سال، زمستان را بیشتر دوست میداشت چون زمستانها خورشید زودتر غروب میکرد و پنجرههای اتاق پذیرایی زودتر تاریک میشدند. آنوقت ادوارد میتوانست عکس خودش را توی شیشه ببیند. عجب تصویری بود! چه تیپی به هم زده بود! ادوارد هیچوقت از لذتی که با تماشای زیباییاش میبرد سیر نمیشد. ص 11
مادربزرگ ابیلین گویا متوجه این قضیه میشود و یکبار داستانی درمورد شاهزادهخانمی مغرور و بیاحساس برای ابیلین و ادوارد تعریف میکند که پایان تلخی داشت. گویا مادربزرگ میخواهد ادوارد را به این ضعفش آگاه کند. بر اثر اتفاقی، ادوارد از ابیلین دور میشود و سالها زندگیاش دچار تغییرات نامنتظره و بعضاً تلخ میشود. اما در این سفر طولانی، کمکم به خودش واقف میشود و خیلی چیزها درمورد احساس علاقة واقعی میفهمد.
از ذهن ادوارد گذشت: خداحافظ
درد برندهای را در جایی در عمق سینة چینیاش حس کرد
اولینبار، قلبش به حرف آمد و دو کلمه گفت: نلی. لارنسص 55
ادوارد، از اینکه میدید او را بهجا میآورند و میشناسند، موج تندی از لذت در وجودش حس میکرد
چیزی که از آشپزخانة نلی شروع شد، یعنی توانایی تازه و عجیب ادوارد در آرامنشستن و با تمامی وجود به قصههای دیگران توجهکردن، در کنار کپة آتش خانهبهدوشان، به چیزی قیمتی بدل شد. ص 70
کف اقیانوس، خانة نلی و لارنس، سفر با بول و لوسی، مزرعه، خانة برایس و ساراروت، خیابانهای نیویورک و بعد مغازة عروسکفروشی، ... اینها جاهایی بودند که ادوارد پشتسر گذاشت (یاد اصطلاح «سفر ادیسهوار» میافتم که کسی، جایی، کاربرد مبتذل آن را خندهدار دانسته بود) تا، به چیزهایی که باید میرسید، رسید. این تغییرات مکانی، با اینکه برای ادوارد و حتی خواننده غافلگیرکنندهاند، یکهویی و بیمقدمه اتفاق نمیافتند؛ چیزهایی پشتشان هست و جزئیات اندک و درستی دارند که داستان را قوی و خواندنی کرده است؛ مثلاً حسادت بعضی کودکان در کشتی، رفتار بد مأمور قطار و دختر نلی و پیرزن مزرعهدار، ...
ـپلگرینا! همانطور که میخواستی شد. یاد گرفتم چطوری دوست داشته باشم. اما دوستداشتن چیز ناجوری است. من داغون شدم. قلبم شکست. کمکم کن.
ص 103
جایی، نزدیک به انتهای کتاب، اتفاق خیلی بدی میافتد که باعث میشود ادوارد نوعی بازگشت از مرگ را تجربه کند. در آن لحظات، بهشیرینی با افراد مورد علاقهاش ملاقات میکند. این فصل کتاب هم عالی بود. بخشهای مربوط به انتظار ادوارد را، بین هر حادثة گمشدن و پیداشدن دوباره، دوست داشتم. سر حوصله و بدون زیادهگویی نوشته شدهاند.
و بالاخره...
کسی آمد
موسم بهار بود. باران میبارید. شکوفههای زغالاخته کفِ فروشگاه کلارک پراکنده بودند
...ص 103
کتاب تصویرهای زیبایی دارد (البته اندک) که اثر تصویرگر مشهوریاند و ای کاش در کتاب ترجمهشده هم تصاویر رنگی بودند!
سفر باورنکردنی ادوارد (The Miraculous Journey of Edward Tulane)، کیت دیکامیلو، تصویرگر: بگرام ایباتونین، ترجمة مهدی حجوانی، قدیانی.
[1]. انتهای کتاب، از قول نویسنده، نوشته شده:
یکبار، در جشن سال نو، خرگوشی اسباببازی هدیه گرفتم که لباسی فاخر و برازنده بر تن داشت. چند روز بعد، خواب دیدم که خرگوشم، با صورت، کف اقیانوس افتاده و گم شده است. او منتظر بود تا پیدایش کنند. برای گفتن این داستان، من هم مدتی طولانی گم شدم و سرانجام، مثل خرگوش، پیدا شدم.
بالاخره سرزمین خیالی من را، بعد از فلان و اندی سال که داشتمش، خواندم. یادم است که یکی از کتابهای پساهری پاتریام بود. خودم انتخابش کرده بودم. چون بعد از دو دور خواندن هری، احساس میکردم در باتلاقی گیر کردهام که ناراحتم میکند. این کتاب و جلد اول پندراگن را، بهاعتبار مترجمش که مترجم هری پاترها بود، انتخاب کردم. از پندراگن خوشم نیامد و این کتاب را خیلی خیلی دوست داشتم ولی درگیر حال ناخوبی بودم که نمیگذاشت خوب و پیوسته و با حواس جمع بخوانمش. بعد از هفت سال، چند ماه پیش شروعش کردم و هرچه پیشتر میرفتم، همچنان مطالب بهنظرم آشنا میآمدند! عجیب این بود که گویا دفعة قبل تا شاید دوسوم آن را خوانده بودم ولی یادم نبود. به هر صورت، این دخترم را هم فرستادم خانة بخت.
کتاب بهصورت داستان نیست و زندگینامة ایزابل آلنده است. البته خیلی کلی و خلاصه؛ حدود 260 صفحه. بیشتر نگرش او به گذشته، جامعة کشورهایی که در آنها زندگی کرده و زندگی حالش است. خب چون از انتشار آن چندین سال گذشته، مطمئنم باز هم مطالب جالبی برای نوشتن دارد که در کتابهای جدید بنویسدشان.
خود کتاب و مطالبش همان 5 ستاره را از من میگیرند چون عاشق ایزابلم. بعضی مطالبش همانهایی است که در کتابهای داستانش آمده؛ ولی چه باک! من از بازخوانی آنها، در داستان زندگی خود ایزابل و نه مثل قبل، در داستان شخصیتهایش، باز هم لذت بردم. اما ترجمه و رسمالخط و ویرایش کتاب، روی هم، 3 ستاره! البته رسمالخط را اصلاً دوست نداشتم و کاش دستی به آن کشیده میشد.
یادم رفته بود؛ [اینجا] هم کلی «قول» از آن «نقل» کردهام.
امیدوارم اگر بگویم هنوز به کیانیک امیدوارم کتک نخورم
حتی درمورد لحظات پایانی کتاب اول، فکر میکنم در جلد بعدی به چیز دیگری تبدیل شود و این فقط پایانی نفسگیر برای جلد یکم باشد تا با هیجان لازم سراغ جلد بعدی برویم. امیدوارم آبتین و رازیان به همین زودی و راحتی حرام نشوند!
انتخاب اسم شخصیتها: خوب
بین اسامی، از جاریا اصلاً خوشم نیامد؛ نیازان هم خیلی پسرانه نیست (اینها سلیقهای و نظر شخصی من است).
آفرینش و توصیف مکان داستان: خوب
طرح و توطئه: بهخصوص با توجه به تعداد صفحات، انتظارم چیزی قویتر و بهتر بود
پرداختن به جزئیات: از دید من مناسب و بعضی جاها، خوب نبود
همیشه با خودم فکر میکنم اگر نویسنده باشم، احتمال دارد (خیلی هم احتمال دارد) که از عناصر مشترک در فرهنگها و آثار نویسندگان دیگر استفاده کنم اما مهم این است که باید آنها را طوری در بافت داستانم بهکار ببرم که شباهتشان در خدمت آفرینش چیز جدیدی در داستان من باشد (مثال: سیمرغ و یاریرسانی و شفادهندگیش در این داستان و ققنوس در داستان هری پاتر، مسابقة لیپراس در آغاز سال نو و کوئیدیچ، انتخاب جادوگر برتر و جام سه جادوگر در هری پاتر، ...)
حومة سکوت، جلد یکم از مجموعة دشت پارسوا، مریم عزیزی، افق.
دیگر دیر شده بود؛ خیلی دیر. اما هرطور بود تمامش کردم. هم دلم میخواست با دقت بیشتری صد صفحة آخرش را میخواندم هم خیلی راحت از آن گذشتم. سیرک شبانه را دیروز تمام کردم و دستکم از روی پنجاه صفحة آخرش شلنگتخته انداختم تا به صفحة آخر رسیدم! شاید هم حتی بیشتر؛ هفتاد ـ هشتاد صفحه. حالا که تمام شده، انگار ذهنم بیشتر درگیر این چند ساعت آخر با کتاب مانده و نه چیزهای دیگر.
کتاب خوبی بود و داستانش برای من تازه و جالبتوجه بود. شخصیتها هم الکی وارد یا خارج نشده بودند فقط بهنظرم بعضیها حقشان این بود که بیشتر بهشان اشاره شود؛ البته بیشتر با توجه به حجم کتاب. به جای آن، میشد از بعضی توصیفهای محض درمورد سیرک و نمایشها گذشت یا حالا که به آنها پرداخته شده، موارد مهیج و جالب بیشتری به آنها افزود که به خود داستان مرتبط باشد نه که فقط توصیف صرف باشند و بشود راحت از متن بیرون کشیدشان. تاریخهای ابتدای فصلها، که بهترتیب نبودند، درخور توجه بودند. اما آنها هم بیشتر بازی با ذهن خواننده بود و اگر حتی بعضی فصلها را بهترتیب تاریخی قرار بدهیم ساختار داستان یا سبک نویسنده زیبا یا زشتتر نمیشود. ولی در کل ایدةخوبی بود و بعضی جاها در داستان مینشست.
شخصیت بیلی و تسوکیکو (سوکیکو؟) از آنهایی بودند که در پایان کتاب از سایهـروشن به نور آمدند و دوستداشتنیتر شدند. ولی خیلی دوست داشتم به گذشتهشان بیشتر پرداخته شود. در یک کتاب پانصدصفحهای با قلم ریز، حق این است که موارد مؤثرتر بیشتر سهم داشته باشند.
ایدة چادری که در آن بطریها و جعبههایی بودند که در هر یک بوها و ... ی متفاوتی حبس شده بودند و چادری که دریاچهای در خود داشت، با سنگریزههایی که برمیداشتی و اندوه و سنگینی روحت را در آن حس میکردی و بعدش، با انداختن آن سنگ به دریاچه،سبک میشدی خیلی خیلی خوب بود. عوضش لابیرنت و کاروسل را دوست نداشتم. به چه درد خوردند در داستان؟
پایان کار فردریک تیسن ساعتساز میتوانست عمیقتر و مؤثرتر و حتی کمی پیچیده باشد. از مخفف اسم دوقلوها، پاپت و ویجت، اصلاً خوشم نیامد! نیمة اول کتاب اصلاً نتوانستم به سلیا احساس خوبی پیدا کنم؛ نه که ازش بدم بیاید، نمیدانستم چطور باید دوستش داشته باشم. اما در عوض مارکو خوب وارد داستان شد و خوب پیش رفت. در کل، کتاب خوبی است و ارزش یکبار خواندن داشت.
گفته بودم انگار فیلم هم از روی آن ساختهاند ولی گویا ساختش به پایان نرسیده و ... همچین چیزی!
گرگهای توی دیوار، نوشتة نیل گیمن، ترجمة فرزاد فربد، تصویر سازی از دیو مککین، انتشارات پریان، 1396.
جایزة انجمن علمیـ تخیلی بریتانیا (2004)؛ کتاب سال بهانتخاب کودکان (2003)؛ بهترین کتاب تصویری کودک بهانتخاب نیویورک تایمز (2003)
گروه سنی ب
لوسی یکروز سروصدایی از توی دیوارهای خانه میشنود و متوجه میشود دیوارهای خانه محل رفتوآمد گرگها شده است. او این مطلب را با پدر، مادر و برادرش درمیان میگذارد. آنها حضور گرگها را باور ندارند و فکر میکنند موجود دیگری داخل دیوارهاست. اما همگی شنیدهاند که «اگر گرگها از دیوار بیرون بیایند، کار تمام است».
بالاخره روزی گرگها از دیوار بیرون میآیند و خانه را تصاحب میکنند. خانوادة لوسی فرار میکند و همگی ساکن حیاط پشتی میشوند. لوسی که خوک عروسکی محبوبش را جا گذاشته،شباه، یواشکی به خانه بازمیگردد و از توی دیوارها حرکت میکند و خوکش را برمیدارد. اعضای خانواده هر یک مکانی جدید را برای زندگی پیشنهاد میدهد که گرگی نتواند وارد دیوارهایش شود.
اما لوسی داخل دیوارهای خانة خودشان را برای زندگی پیشنهاد میکند و بقیه، چون جای مناسبتری در درسترس نیست، میپذیرند. گرگها همچنان مشغول خوشگذرانی و بههمریختن خانهاند. لوسی و خانوادهاش، که این اوضاع را از راه چشمهای درون تصاویرآویخته بر دیوارها میبینند، با تنها چیزی که در دسترسشان است، یعنی پایههای صندلی شکستهای که داخل دیوار جا مانده، به گرگها حملهور میشوند و آنها را از خانه بیرون میکنند. گرگها با وحشت فرار میکنند چون برای آنها هم بیرون آمدن آدمیزاد از داخل دیوارها بهمعنای پایان کار است.
آنها خانهشان را پس میگیرند، همهجا را مرتب و آثار حضور گرگها در خانه را پاک میکنند اما پس از مدتی لوسی متوجه سروصدای دیگری در دیوارها میشود و اینبار خانوادهاش هم نزدیکبودن اتفاق جدید را درمییابند؛ فیلی درون دیوارهاست!
بهنظرم آمد که شاید، در هر وضعیت نامتعارفی، نقطة ضعف ما همان نقطة ضعف وضعیت موجود باشد و حمله به آن نقطه باعث عقبنشینی آن شرایط نامطلوب شود.
لوسی دختری خیالپرداز و تا حدی شجاع است و برای حفظ آنچه دوست دارد، تلاش میکند.
[کتاب «گرگها در دیوار» از کابوس دختر چهارسالة نویسنده، نیل گیمن، تاثیرگرفته. مَدی در خردسالی خواب میدیده که در دیوارهای اتاقش گرگها زندگی میکنند. اما این داستان شاید بدون تصویرسازی دیو مککین نمیتوانست تااین حد موفق و جذاب شود. مککین در تصویرسازیاش از تکنیکهای متنوعی استفاده کرده؛ عکاسی، طراحی و تصویرسازی کامپیوتری از روی عکس که او انجام داده، آنقدر داستان را زیبا و هیجانانگیز کرده که آدم را مجبور میکند، قبل از خواندن، یک دور تصویرها را ببیند.
نیل گیمن نویسندة بریتانیایی مشهوری است. شهرتش بیشتر به خاطر سبک تخیلی است که معمولاً با تصویرسازیها عجیب و خوشتکنیکی همراه است. بهاعتقاد او، در ادبیات کودکان نباید خیلی دنیای سرشار از خوبی و خوشی و زیبایی و روشنی را نشان داد. او تأکید دارد که باید تاریکیها را به بچهها نشان داد تا توانایی درکش را پیدا کنند و برای روبهروشدن با آنها آماده باشند.
مجموعة اکو سه داستان متفاوت اما از جهتی مرتبط با هم را روایت میکند که بهصورت سه جلد جداگانه ترجمه و منتشر شده است [1]. ابتدای مجموعه ماجرای سه خواهر و نخستین پسری روایت میشود که سازدهنی را یافت. سپس ماجرای سه بچه، تکتک و در سرزمینهایی متفاوت، بیان میشود. در انتهای دو کتاب اول، ماجرای شخصیتها به اوج خودش میرسد و کتاب بهناگهان تمام میشود! اما همگی سرانجام در پایان جلد سوم، بهشیرینی و در آرامش، به پایان میرسند.
اکو 1
داستان فردریش است در آلمان دوران نازیها. خانوادة فردریش، که در کارخانة سازدهنیسازی کار میکنند و به موسیقی علاقه دارند، مخالف سیاستهای جنونآومیز هیتلرند. همین برایشان دردسر میشود. یکی از بزرگترین چالشهای شخصیتها ماجرای خواهر فردریش و رفتار دوگانة اوست که از سر تعصب شدید و آرمانگرایی و همچنین محبت بینهایت است.
اکو 2
این کتاب داستان دو برادر یتیم دوستداشتنی (مایک و فرانکی) را میگوید که موسیقی زندگیشان را دگرگون میکند. عشق مایک به برادر کوچکش و فداکاریهایش برای او واقعاً اشکانگیز است.
اکو 3
زندگی آیوی و خانوادهاش را نشان میدهد و مشکلات مهاجران و نگاه تبعیضآمیز به آنها را. ماجرا بعد از ورود کن یاماموتو به داستان و رنگگرفتن شخصیت او خواندنیتر میشود. زشتی و دردآوربودن تبعیض که در ماجرای فردریش هم وجود دارد (دردسرهای کودکی خودش، چهرهاش و عاشق موسیقی بودنش،ماجرای نوازندة شریف یهودی، ...) در انتهای داستان، هنگام رهبری فردریش، از بین میرود و ما را به آرامش میرساند:
اولینباری که روی نیمکت مدرسه ارکستر خیالیاش را رهبری میکرد و اذیت و آزار بچهها را به یاد آورد. اما اینجا همه با هم تلاش میکردند تا صدای واحدی به گوش برسد. همه به یک زبان حرف میزدند و راه خود را پیدا کرده بودند؛ راهی که به امشب و اینجا میرسید. تکتک آنها صدای خود را داشتند، عاشق موسیقی بودند و بهخاطرش تلاش کرده بودند. اینجا فردریش در امان بود.
صحنة انتهای کتاب واقعاً زیبا و امیدبخش است!
سازدهنی جادویی را اتو (پسر ابتدای داستان) مجبور است رها کند؛ بهدلیل ماجرای تلخی که در زندگیاش پیش آمده، و امیدوار است به دست فرد شایستهای برسد:
اتو اطمینان پیدا کرده بود همة آنهایی که روزی این ساز به دستشان میرسد با ریسمان سرنوشت به هم وصل میشوند.
وقت آن رسیده بود که سازدهنی را به فرد دیگری بسپارد.
با قلمموی کوچکی زیر سازدهنی حرف M را کشید؛ M بهنشانة مسنجر.
بعد از سالها، فردریک آن را در کلبهای متروکه، نزدیک کارخانه، مییابد و سپس در بستهبندی سازدهنیهای نو به سوی مقصد بعدیاش میفرستد. مایک و آیوی افراد بعدیاند و در نهایت هم، ساز باعث نجات جان کن میشود. بدین ترتیب، طلسم باطل میشود و مثل شخصیتهای واقعی این سه کتاب، سه خواهر جادویی هم به سروسامان میرسند.
تنها نکتهای که مرا راضی نمیکند نقطة اوج داستان فردریش است و روایت ادامة آن در جلد سوم؛ بهنظرم بین دستگیری فردریش در قطار و آزادی او و پدرش باید چیزهای بیشتری گفته و روشن میشد.
ـ دارم فکر میکنم شاید بعداً چیزهایی یادم بیاید و به این خلاصه اضافه کنم! این خلاصه درخور چیزی که در ذهن داشتم نیست و باید خیلی زودتر از اینها مینوشتمش تا جزئیات بیشتری یادم بماند.
[1]. اکو، نوشتة پم مونیوس رایان، ترجمة فروغ منصور قناعی، انتشارات پرتقال.
پرستار پاکتی را باز کرد و در همان حال که سرنگ و سوزنی را آماده میکرد، گفت: الآن چیزی بهت میدهم که کمکت کند بخوابی.
کل گفت: یک چیز بهم بده که هیولاها را از جلو چشمم دور کند.
رزی گفت: این کار فقط از خودت برمیآید.
ص 141
کُل نوجوانِ قانونشکنی است که محکوم شده یک ماه، بهتنهایی، در جزیرهای در شرق آلاسکا زندگی کند. این کار بهای بهزنداننرفتنش است و به توصیة گاروی، که این فرصت را برایش مهیا کرده، بهتر است در این یک سال به کارهایش بیشتر فکر کند و سعیش بر آن باشد که عوض شود. کل نصف عمرش، بهدلیل قانونشکنی، توی دردسر بوده دلیل محکومیتش کتکزدن شدید پیتر دریسکال است. آسیبهای روحی و جسمی که کل، با زدن پیتر، به او وارد آورده شدید و خطرناک و تقریباً جبرانناپذیر است.
اما کُل که بهشدت خشمگین است هیچ محکومیتی را حق خود نمیداند و قصد دارد، در اولین فرصت، از جزیره بگریزد. در واقع، رفتن به جزیره را هم بهعلت همین تصور امکان فرار، بر زندان ترجیح داد. خشم کل از خشونت افسارگسیخته و کتکزدنهای وحشیانة پدرش میآید، از ترس و بیتوجهی مادر الکلیاش و از اینکه، بهزعم او، بزرگترها فقط قصد داشتهاند او را به شخص دیگری ارجاع دهند و از خود، در قبال او، سلب مسئولیت کنند:
کُل از توجه و علاقة ساختگی همة کسانی که سعی کرده بودند مثلاً کمکش کنند نفرت داشت. برای آنها واقعاً مهم نبود که چه بلایی سر کُل آمده است. همهشان بزدل و ترسو بودند. ترس از چشمانشان میبارید. میترسیدند و در عین حال، خوشحال بودند که از دستش خلاص میشوند. در واقع، آنها تظاهر به کمک میکردند چون نمیدانستند دیگر چه کنند.
ص 12
زندگی در این جزیره و فکرکردن در تنهایی از فرهنگ بومی (سرخپوستان) مایه میگیرد و بعدها معلوم میشود خود گاروی و ادوین هم گذشتة تاریکی داشتهاند و جزیره را آزمودهاند. برای همین است که گاروی مشکل کُل را تا حد زیادی میفهمد و بهترین پیشنهاد را به او میدهد. اما کُل همان روز اول گند میزند و ماجراهایی رخ میدهد که خیلی چیزها را دگرگون میکند؛ آتشزدن کلبه، تلاش برای فرار، برخورد با خرس و مقابله با او، طوفان و زخمیشدن، ماجرای جوجهگنجشکها، برگرداندن کل، ... .
کتابی که من خواندم [1] دو جلد را در یک مجلد آورده (بخش اول: دستزدن به خرس روح؛ بخش دوم: بازگشت به خرس روح) و جلد دوم ماجرای شش ماه پس از بازگشت نخست کل از جزیره را روایت میکند. طی این شش ماه، کل در بیمارستان و زندان بوده تا دایرة دادرسی تصمیم دیگری دربارة او میگیرد.
بازگشت او با سختیهای بیشتری همراه است؛ باید خودش امکانات اقامت یکسالهاش را مهیا کند؛ از هیزمشکستن گرفته تا ساختن کلبه. بعد از چند روز، ادوین و گاروی او را تنها میگذارند و کل با یادگاریهای آنها (چاقوی کندهکاری و توصیة شنا در حوضچة سرد و غلطاندن سنگ اجداد) محکومیتش را آغاز میکند. اما وسوسة فرار همچنان در او هست؛ وقتی کندة بزرگ را میبیند، از خاطرش میگذرد که با آن قایقی بسازد. از این فکر، ترس و پشیمانی او را دربر میگیرد؛ برای همین، کنده را به توتمش تبدیل میکند و هر از گاهی، پس از دیدن حیوانی و گرفتن درسی از آن، نقش حیوان را روی چوب کندهکاری میکند (سگ آبی، خرس، عقاب، موش، گرگ).
غیر از تغییرات کلُ، چالش بزرگ بعدی مشکل پیتر است و پیشنهاد کُل برای حل آن. ادوین و گاروی خانوادة پیتر را راضی میکنند و داستان باز هم خوب و خوبتر پیش میرود.
روایت داستان را خیلی دوست داشتم، فلاشبکهایی در داستان، بهخصوص اوایل آن، وجود داشت که در جاهای مناسبی آمده بود و هم به داستان تعلیقهای کوچکی میبخشید و آن را خواندنی میکرد و هم اطلاعات درمورد شخصیتها را پروپیمانتر میکرد. روایت یکسوم پایانی کتاب هم جزئیات خیلی مهم و خوبی داشت؛ مانند کنش یا واکنشهای پیتر و کل و گاروی.
جایی در بخش اول کتاب، کل که زخمی شده، ناخودآگاه میخواهد ادعایش مبنیبر دیدن خرس روح را ثابت کند. ناگهان متوجه حقیقتی میشود:
کُل خواست جروبحث کند اما یاد خز سفیدی افتاد که از بدن خرس کنده بود. گفت: «ثابت میکنم...» ... ناگهان مکث کرد. تمام زندگیاش پر از دروغ بود. هرچه بیشتر دروغ میگفت، بیشتر مجبور میشد ثابت کند راست گفته است. هیچوقت آنقدر قوی نبود که خیلی راحت حقیقت را بگوید.
فکر کرد: امروز همهچیز تغییر میکند. از این به بعد، حقیقت را میگوید حتی اگر باعث زندانیشدنش شود.
ص 6- 145
و بعد خز را درون آب دریا میاندازد.
احساسات کل آنقدر خوب بیان شده که خیلی راحت میتوانستم او را درک کنم و جاهایی احساس میکردم زمانی چقدر خشم هم در من وجود داشته و حتی ممکن است هنوز هم پارههایی از این آتش را در خود داشته باشم!
دوستداشتنیها: ادوین و گاروی، گفتههای ادوین درمورد دو سرِ چوب (یک طرف چوب شادی بود و یک طرفش خشم. کل باید سمت خشم را میشکست تا از آن خلاص میشد. اما با شکستن آن سمت، فقط چوب کوتاه میشد چون هنوز «آن سر چوب» باقی بود! پس خشم هم بود «طرف چپ همیشه آنجا میماند». ادوین: مردم تمام عمرشان را صرف شکستن چوبشان میکنند تا از شر خشم خلاص شوند. ولی همیشه خشم سرجایش است و آنها خیال میکنند که شکست خوردهاند» ص 184)، اشارة ادوین به رقص خشم و رقص از روی حرکات جانوران،خود حوضچه و بعدش قلدادن سنگ اجداد، منتظرماندن کل برای فرارسیدن زمان مناسب رقص خشم و همچنین کاملکردن طرح چوب توتمش، حککردن نقش دایره روی چوب با کمک پیتر (همانجایی که برای رقص خشم باقی گذاشته بود).
گاروی: حالا چرا دایره؟ ... ممکن است به خاطر این باشد که هر جای دایره هم آغاز است و هم پایان و همهچیز دایره است؟
ص 303
مثل شروعی دوباره برای هر دو نوجوان و اینکه شاید روزی خودشان هم به کسی، برای گذراندن روزهایی در جزیره و فکرکردن، کمک کنند.
[1]. دردسرساز، نوشتة بن میکائلسن، ترجمة پروین علیپور، نشر چشمه (کتابهای ونوشه).
ـ بهنظرم بهتر بود اسم کتاب را در ترجمه عوض نمیکردند و نامهای اصلی را برای دو جلدش میگذاشتند.
ـ بعضی جملههای کتاب:
این را یاد گرفتهام که اگر آدم واقعاً قوی باشد، هم از دیگران کمک میگیرد و هم حقیقت را میگوید.
ص 167
از ادوین پرسید: رقص خشم چجوری است؟
ـ از همه سختتر است؛ چون با خشمت روبهرو میشوی و رهایش میکنی.
ص 194
فکر کردم هیچوقت نمیشود فقط با نگاهکردن به دیگران فهمید به چه فکر میکنند یا چه اتفاقی در زندگیشان افتده است.حتی دربارة آدمهای مست یا احمق؛ آنهایی که کارهای احمقانه میکنند یا بلندبلند حرفهای مزخرف میزنند یا سعی میکنند همهاش دربارة خودشان با تو حرف بزنند هم نمیشود چیزی فهمید
...
به همة صورتها نگاه میکردم و وقتی که اتوبوس میپیچید، به عقب و جلو میرفتم. میدانستم اگر کسی به من نگاه کند؛ او هم چیزی دربارة من نخواهد فهمید.
ص 18
وااای خدا! انقدر از فضای کتاب خوشم آمده که تصمیم گرفتم حتماً برای خودم بخرمش و بار دیگر هم بهزودی بخوانمش و با هایلایتهای رنگی، بعضی جاهاش را حسابی رنگی و خطخطی کنم.
راستش باید اعتراف کنم چند ماه پیش، کتاب چشم بهشتی را، از همین نویسنده (دیوید آلموند) امانت گرفتم اما بیشتر از چند صفحه نتوانستم بخوانم. فضاش برایم تلختر از این یکی بود. البته آن هم، مثل اسکلیگ، یکجور پلشتی واقعی محیطی داشت که کمی چندشآور بود. چون چیزی درمورد نویسنده نمیدانستم، بیتلاش دوباره برای رسوخ به کتاب، خیلی راحت پسش دادم. اما الآن اسکلیگ را با لذت میخوانم چون توصیه شدهام به خواندن همة کتابهای آلموند جان و باید درصدد باشم دوباره آن کتاب قبلی را بگیرم و بخوانم.
مینا آستین کتش را از دستهایش پایین کشید و کت را از تنش درآورد. آنچه هردو ما آرزو میکردیم ببینیم؛ دیدیم. زیر کتش، بالهایی بود که از پارگیِ پیراهنش بیرون زده بود. وقتی بالها آزاد شد، آهسته از کنار کتف باز شدند. بالها نامرتب و کجوکوله و پوشیده از پرهای درهمبرهم و چینخورده بود. بالها موقع بازشدن میلرزید و صدا میداد. از شانههایش پهنتر و از سرش بلندتر بود
...
مینا آهسته پرسید:چه میکنی؟
جواب دادم:میخوام مطمئن بشم واقعاً دنیای بیرون وجود داره
ص 103
مایکل و مینا را خیلی دوست دارم و اگر در دوران نوجوانی این کتاب را میخواندم، حتماً دوست داشتم خودِ مینا باشم. اسکلیگ فوقالعاده است. همزمانی حضورش در خانة مایکل (بهتر است بگویم همزمانی کشف او از سوی مایکل در خانه) با بیماری خواهر کوچولو و مقایسة بدن و پوست این دو در ذهن مایکل و از طرف دیگر، اشاره به نظریة تکامل و تغییر شکل استخوانبندی انسانها، توجه به اسکلت موجودات که در نقاشیهای مینا و درسهای مایکل و مینا نمود پیدا میکند خیلی خیلی برایم جالب است. انگار میخواهد این را بگوید که اسکلیگ فرشتهای راندهشده است یا حتی با توجه به این جمله که دو بار تا اینجا تکرار شده: «کتفها جایی است بالهایمان بوده و بعدهاهم درمیآید» انسانی است که در مسیر تبدیلشدنش به فرشته شکست خورده یا هنوز مرحلة دگردیسیاش کامل نشده.
خب، حالا که کتاب تمام شده حدسهای بالا هم میتوانند درست باشند و هم نه. بهنظرم نباید درمورد اسکلیگ خیلی قطعی حرف زد. بهخصوص که گویا به او مرد جغدی هم میگویند (موقع دانلود فیلمش متوجه این نکته شدم و در خود کتاب هم، فقط به شباهت تغذیهاش با جغدها اشاره شده و اینکه در آخر داستان هم جغدها در خانة متروکه بچهدار میشوند و ...).
نکتة جالب دیگر هم خوابدیدنِ مادر و بعدش نقاشی مینا و تعجب مادر بود و هم احساس یگانگی مایکل با خواهر کوچولوش و آن بخشهای کتاب که به ضربان قلبش اشاره میکرد یا دنبال ضربان قلب دیگری میگشت که نشانة حضور خواهرش در این دنیا بودند.
در آن صفحاتی که به دوستان مایکل و ارتباط او با آنها و از طرفی با مینا اشاره میکرد (بیان تقابل این دو رابطه) نشان داد مینا هم مثل کوت و لیکی ممکن است سریع قضاوت کند، از دوستان مایکل خوشش نیاید و روی آنها اسم بگذارد. اما نه مینا لزوماً آدم سطحی و دوست بدی است و نه آن دوتا. چون مایکل از این تقابل ناراحت نشد و حتی خیلی دوست داشت این ماجراهایش با مینا را روزی برای آنها هم تعریف کند.
خلاصه اینکه من هم خیلی مشتاق شدم روزی، در وضعیتی درخور و ضروری، اسکلیگ را ببینم و یادم باشد برایش 27 و 53 و آبجوی سیاه و شهد خدایان ببرم! اگرچه از رفتنش حتماً ناراحت میشوم، میتوانم پرهایی را که برایم به یادگار میگذارد در ساختن یک رؤیاگیر خاطرهساز بهکار ببرم.
[1] یادم باشد آن نسخهای که میخواهم برای خودم بخرم با ترجمة نسرین وکیلی باشد.
جالب شد! موقع جستجوی تصویر برای کتاب اسکلیگ، متوجه شدم جزیرهای به نام اسکلیگ مایکل در ایرلند وجود دارد که انگار به آن لبة دنیا هم میگویند (؟) و البته ارتباطش را با جنگ ستارگان متوجه نشدم! حوصله هم ندارم بیشتر بگردم.