دیگر دیر شده بود؛ خیلی دیر. اما هرطور بود تمامش کردم. هم دلم میخواست با دقت بیشتری صد صفحة آخرش را میخواندم هم خیلی راحت از آن گذشتم. سیرک شبانه را دیروز تمام کردم و دستکم از روی پنجاه صفحة آخرش شلنگتخته انداختم تا به صفحة آخر رسیدم! شاید هم حتی بیشتر؛ هفتاد ـ هشتاد صفحه. حالا که تمام شده، انگار ذهنم بیشتر درگیر این چند ساعت آخر با کتاب مانده و نه چیزهای دیگر.
کتاب خوبی بود و داستانش برای من تازه و جالبتوجه بود. شخصیتها هم الکی وارد یا خارج نشده بودند فقط بهنظرم بعضیها حقشان این بود که بیشتر بهشان اشاره شود؛ البته بیشتر با توجه به حجم کتاب. به جای آن، میشد از بعضی توصیفهای محض درمورد سیرک و نمایشها گذشت یا حالا که به آنها پرداخته شده، موارد مهیج و جالب بیشتری به آنها افزود که به خود داستان مرتبط باشد نه که فقط توصیف صرف باشند و بشود راحت از متن بیرون کشیدشان. تاریخهای ابتدای فصلها، که بهترتیب نبودند، درخور توجه بودند. اما آنها هم بیشتر بازی با ذهن خواننده بود و اگر حتی بعضی فصلها را بهترتیب تاریخی قرار بدهیم ساختار داستان یا سبک نویسنده زیبا یا زشتتر نمیشود. ولی در کل ایدةخوبی بود و بعضی جاها در داستان مینشست.
شخصیت بیلی و تسوکیکو (سوکیکو؟) از آنهایی بودند که در پایان کتاب از سایهـروشن به نور آمدند و دوستداشتنیتر شدند. ولی خیلی دوست داشتم به گذشتهشان بیشتر پرداخته شود. در یک کتاب پانصدصفحهای با قلم ریز، حق این است که موارد مؤثرتر بیشتر سهم داشته باشند.
ایدة چادری که در آن بطریها و جعبههایی بودند که در هر یک بوها و ... ی متفاوتی حبس شده بودند و چادری که دریاچهای در خود داشت، با سنگریزههایی که برمیداشتی و اندوه و سنگینی روحت را در آن حس میکردی و بعدش، با انداختن آن سنگ به دریاچه،سبک میشدی خیلی خیلی خوب بود. عوضش لابیرنت و کاروسل را دوست نداشتم. به چه درد خوردند در داستان؟
پایان کار فردریک تیسن ساعتساز میتوانست عمیقتر و مؤثرتر و حتی کمی پیچیده باشد. از مخفف اسم دوقلوها، پاپت و ویجت، اصلاً خوشم نیامد! نیمة اول کتاب اصلاً نتوانستم به سلیا احساس خوبی پیدا کنم؛ نه که ازش بدم بیاید، نمیدانستم چطور باید دوستش داشته باشم. اما در عوض مارکو خوب وارد داستان شد و خوب پیش رفت. در کل، کتاب خوبی است و ارزش یکبار خواندن داشت.
گفته بودم انگار فیلم هم از روی آن ساختهاند ولی گویا ساختش به پایان نرسیده و ... همچین چیزی!