قرار نیست رازی را با شما در میان بگذارم؛
فقط قصد دارم یکی از طنابهای ابریشمی رهاییام از بن چاه را معرفی کنم:
خمرهی کوچک اسطخدوس که هر چند دقیقه، بدون تصویری در ذهنم، در آن نفس عمیق میکشم و آلبوم خانم النی.
اتفاقی: جالب است! خالهام رفته و بدون دیدنش در لحظهی آخر، در هوای این باد-آفتاب بازیگوش اسفند که از پنجرهی باز و پشت گلیم نیمهکاره به عرشهی اولیس دستاندازی میکند، با این یکی آهنگ اشک بر لبهی چشمانم میلرزد! کی فکرش را میکرد سندبادکم؟ و اسم آهنگ هم Closed Roads است. والسلام!
حالوهوا-نوشت: تصور قشنگ جادههای خاکی و کویری سالهای دور و دلخوشیهای کوچک گرم.
ـ پیرو تمرین «روز زندگی تجملی»، همان گزینهی «دیدن فیلم مورد علاقهتان» چشمم را گرفت! بلافاصله به این فکر کردم آقای باردم چه فیلم غیرناراحتکنندهای ممکن است بازی کرده باشد که دلم بخواهد ببینم؟ پاسخ من برای این سؤال «تقریباً هیچی» است. آنها هم که غیرناراحتکنندهاند یک عنصر نچسب دارند که حوصلهام نمیشود. تناقض اینجاست که یکی از گزینههایم فیلمی درمورد یک نوجوان مبتلا به سرطان است! واقعاً که! با این انتخابهایم!
ولی واقعاً دلم یک فیلم خندهدار میخواهد. شاید حتی اپیسودی تکراری از HIMYM.
ـ تازه یادم افتاد که یادم رفته اتمام پروژهی نارنجی آتشینم را ثبت کنم. همان دو-سه روز بعد شروع تمام شد! چقدر هم جذاب و خوب شده! خیلی دوستش دارم.
ـ با پنج پا فاصله، تا صفحهی صدم و حتی قدری بعد از آن، ارتباط برقرار نکردم. اما یکسوم انتهایی کتاب خوب شده؛ از این رو که به احساس مسئولیت استلا اشاره میکند و این فعلاً مهمترین لولوخورخورهی ذهنی من است. حتی اگر پایانی کوبنده هم داشته باشد، نچسببودن صد صفحهی اولش را نمیشود فراموش کرد.
ـ چنان آهنگ «مگه میشه»ی شهرام صولتی تو ی ذهنم فتانهوار قر میدهد که ناگزیر شدم از شنیدنش! خداوند مرا قرین رحمت کند!
- ئه، راستی! دوتا نکتهی خفنگ هم درمورد خاوییر باردم خواندم اتفاقی که پشتم تیر کشید! البته به من مربوط نمیشود، ولی آخر چراااااااااااااا؟؟ هاع هاع! ولی از حق نگذریم، دومی بهش میآمد! (خندهی شیطانی) ولی باز هم چراااااااا؟؟
ـ بهمن قشنگمان هم که تمام شد!
یکی از تواناییهای رشکبرانگیزم این است که، سر هر کاری، کاغذی برمیدارم برای یادداشتبرداشتن. اوایل کار، موارد جداشده و مرتباند. بعدش بهمرور، چنان میشود که دیگر برگهی یادداشتم به برگهی دعانویسها میماند.
حمله به قرمز روباهی نازنینم آغاز شد! تمام که شد، ثبتش میکنم.
پوشهی جادویی موسیقی: فیلم عشق در زمانهی وبا، با صدای شکیرا، بعدش هم همخوانی او و مرسدس سوسا، حتی آهنگهای فیلم همه میدانند هم بعدتر پخش میشوند.
بهترین مکان برای پنهانشدن، آقای ریس، که شما هم خووب میدونی، جلوی چشم همهس.
هارولد فنچ؛ فصل 1، اپیسود 1
1. جالب است! متوجه شدهام در مسیر چشماندازم از دریچهی رؤیایی اولیس، چند درخت قرار گرفتهاند که شاخوبرگشان دیگر اجازه نمیدهد، مثل سال اولی که آمدیم اینجا، باغ مهگرفتهی آلمانی زمستانیام را بهخوبی ببینم. یعنی آن موقع این درختها نبودند؟ کوچک بودند؟
2. بالاخره بعد از چند سال، تصمیمم را برای دوبارهدیدن یکی دیگر از [سریالهای محبوبم] عملی کردم. الآن هم اپیسود دوم را تمام کردم.
[دیدیدین، دیدیدین، یو هَو بین واچد. د گاورنمنت هز ئه سیستم؛ ئه مشین...] با صدای نگران و مهربان جناب فنچ.
بله،موسیقی جذاب آن هم کار آقای رامین جوادی است!
خب، وقتی هنرپیشهی نقش مستر ریس شروع میکند به حرفزدن و از نگاه و زبان بدن استفاده میکند تازه یادت میآید چرا آنهمه از او خوشت میآمده. چون خیلی خوب نقش محافظان قدرتمند کاربلد مورد اعتماد را بازی میکند. و اعتراف میکنم نقطهضعف من تمایل شدید به حمایتشدن بوده؛ حتی بیشتر از دوستداشتهشدن جذبش میشدم. مثل لحاف گرم زمستانی که طی بارش برفی سنگین میپیچی دور خودت؛ همین اندازه سکرآور و تسلیبخش و شفادهنده. بله، آقای ریس، جلوی چشمان من، همقد تریسای زیبا خم میشود، در چشمان او نگاه میکند و میگوید: «حالا بهم اعتماد کن. باید به یکی اعتماد کنی».
آخخخ از مأمور کارتر نگویم که چقدر خوشهیکل و وظیفهشناس و بهدور از آلودگی است. نقش جاستین کارتر را حاضر بودم با کمال میل بازی کنم. البته بعدتر، بیشتر از آن، عاشق نقش شاو شدم که سارا شاهیِ خوشهیکلتر و زیبارو بازیاش کرده.
در کل سریال هم عاشق عملیات دروکردن نابهکارها بهدست مستر ریسام که مثلاً با خونسردی اما خشم پنهانی، با ماشین میکوبد به ماشین آدمبدها و خودش مثل ترمیناتور پیاده میشود و با سلاح میرود بالای سرشان. بله تریسا، به او اعتماد کن، لامصصب!
بروم در زندگی بعدیام هنرپیشهی نقشهای خاص بشوم.
یادش بهخیر! وقتی سریال پخش میشد من و شیده چقدر طرفدار جان بودیم و شیما طرفدار فنچ بود. وقتی سریال تمام شده بود من هم از فنچ بیشتر خوشم آمده بود. اما حماسهآفرینیهای جان ریس را هیچوقت نمیشود فراموش کرد؛ حماسههای همراه با سلاح و حماسههایی که با تن صدایش میآفرید.
[1] تکههایی که فاسکو به زوج فنچ/ ریس میانداخت.
«g»هایش را مثل هری نوشته بود: تکتک «g»های نامه را از نظر گذراند و مثل این بود که هریک از آنها، در یک آن، از پشت پردهای، صمیمانه برایش دست تکان بدهد. آن نامه گنجینهی شگفتانگیزی بود؛ مدرکی که ثابت میکرد لیلی پاتری بهراستی وجود داشته است که دست گرمش روزی بر صفحهی آن کاغذپوستی به حرکت درآمده و با مرکب، ردی از خود به جا گذاشته که به قالب آن حروف درآمده است؛ به قالب آن واژهها،واژههایی دربارهی او، یعنی پسرش، هری.
آخخخ که چقدر از این جزئیات داستان هری خوشم میآید! همیشه از خواندن آنها و پرکردن بعضی حفرهها به قلم رولینگ، با جزئیات اینچنینی، لذت میبرم. خوانش شیرین استیون فرای هم که شکراندرشکر است!
توانایی رولینگ با شرحدادن جزئیات احساسات شخصیتهایش زیر سؤال نمیرود؛ اینکه نتوانسته همیشه خواننده را در موقعیتی قرار بدهد که خودش این احساسات را درک کند و لازم نباشد به اندوه،شادی، امید، ناامیدی،... قهرمانانش اشارهی مستقیم بکند. موارد غیرمستقیم جالبتوجهی هم دارد که بعد از مدتها ناگهان به ذهن آدم خطور میکنند؛ مثلاً اینکه ورد ظاهراً سادهی «الوهومورا» را همیشه هرمیون به زبان میآورد شاید چون این هرمیون است که همیشه راهگشای اصلی هری و رون است.
چطور ولدمورت دچار چنین اشتباهی شده بود؟
هرمیون با صدای سرد و خشکی گفت: باید هم ولدمورت روشهای جنهای خونگی رو تا این حد دستکم میگرفت، درست مثل همهی اصیلزادههایی که با اونا مثل حیوون رفتار میکنند... نباید هم به فکرش میرسید که ممکنه اونا قدرتی جادویی داشته باشند که خودش نداره.
همیشه وقتی کسی به تواناییهای خودش مغرور میشود انگار یادش میرود به چیزهای مهم دیگر توجه کند؛ چیزهایی ظاهراً کوچک که معمولاً زیر دماغش هم هستند.
هقهقهای کریچر به شکل صداهای گوشخراشی درآمده بود:بعد به کریچر دستورداد بدون اون بره و هیچوقت به بانوی من نگه چیکار کرده-فقط قابآویز اولی رو نابودکنه.بعدش اون تمام معجون رو نوشید- کریچر هم قابآویزها رو باهم عوض کرد ووقتی ارباب رگیولس به زیر آب کشیده میشد فقط نگاه کرد
هرمیون که داشت گریه میکرد،نالهکنان گفت: وای کریچر!
...و سعی کرد او را دربر بگیرد. بلافاصله جن خانگی بلندشد و ایستاد و با انزجاری آشکار،خودرا پس کشید: گندزاده به کریچر دست زد، کریچر به اون چنین اجازهای نمیده وگرنه بانو چی میگه؟
ـ بهت گفتم که اونو «گندزاده» صدا نکن!
هری این را گفت ولی کریچر قبل از آن شروع به تنبیه خود کرده بود: روی زمین افتاده بود و پیشانیاش را به کف آشپزخانه میکوبید.
(وقتی هری قابآویز تقلبی را به کریچر میدهد تا سبیلش را چرب کند و دلش را به دست بیاورد و به خواست احتمالی ارباب رگیولس اشاره میکند:)
رون: زیادهروی کردی رفیق!
جن خانگی نگاهی به قابآویز انداخته و نالهای از سر حیرت و فلاکت سرداده و دوباره خود را روی زمین انداخته بود.
حدود نیمساعت طول کشید تا توانستند کریچر را آرام کنند و او از اینکه میراث آباواجدادی خانوادهی بلک را به او هدیه کرده بودند چنان از خودبیخود شده بود که زانوهایش سست شده بود و نمیتوانست درست بایستد. ...
کریچر دوباره جلوی هری و رون تا کمر خم شد و حتی انقباض مسخرهای هم به سمت هرمیون از خود نشان داد که احتمالاً میتوانست تلاشی برای ادای احترام باشد...
موقع روبهروشدن باحملهی تناقضهای اینچنینی، خنده و دلشکستگی و بغض با هم تسخیرم میکنند. کریچر عالی است!
ـ هری پاتر و یادگاران مرگ.
بهمیمنت و مبارکی، هری و شاهزادة دورگه با صدای قشنگ فرای تماام شد و دو فصل از کتاب هفتم را هم گوش دادم.
چقققدر میچسبد، چقدددددر!!!
خوب است یادی هم از جیم دیل گرامی بکنم که اولینبار کتابهای صوتی هری را با خوانش او گوش کردم و سر کتاب هفتم، یک جاهایی گریهم گرفته بود که وقتی خودم کتاب را میخواندم گریه نمیکردم. لحن اسلیترینی خاصش در نقش اسنیپ و ملفوی و کریچر و همینطور طرز حرفزدنش جای دابی فراموشنشدنی است.
این کتاب خوردن، نیایش، مهرورزی با این نثر ترجمهاش مثل بختک شده و خواندنش پیش نمیرود. بدتر اینکه برخلاف تلاشهایم برای مانعشدن از آن، چهرهی جولیا رابرتز میاید جلوی چشمم و سیر خواندن را نادلچسبتر میکند!
و از همه بدتر، یاد آخر فیلم و خاوییر باردم میافتم؛ ای وای! ای وای!
کتاب جان، خودت با زبان خوش تمام شو.
تف تف تف!
یعنی دوتا کلیک و تغییر جهت سریع نگاه از منتهاالیه پایین راست به منتهاالیه بالای چپِ کاغذ کم نبود انگار؛ تازگی باید منتکشی عددهای پانوشتهای طولانی را هم بکنم و قلم را هم تغییر بدهم! میشود یک کلیک اضافه برای هر عدد و هر صفحه بهقدر پیپیکردن عنتر درختی طول میکشد!
ایییی توی روووحتتتتت!!!
ـ داشتم دنبال سریالهای قدیمیتر،که مارتین کپل خان نویسندهشان بوده،میگشتم که چشمم افتاد به تصویر خواکین فینیکس. چرا انقدر «پوست بر استخوان کشیده» شده؟ گریم فیلم جدید بود یعنی؟
بعد دلم خواست فیلمهای جوکر را ببینم (که هنوز ندیدهام، بوس بر من!) و بعدش فکر کردم فیلمی با بازی خود فینیکس تضمینکنندهتر است. بعد دلم کارتون خواست و در کسری از ثانیه هم به این نتیجه رسیدم جابهجاکردن فلش و ریختن چیز جدیدی روی آن خوابآورتر از آن است که به زحمتش بیارزد. ترجیح میدهم بروم دمودستگاه را روشن کنم و همان انیمهای که روی فلش است ببینم. بهتر از هرچیزی!
ـ دیگر اینکه مدتهااااااست شوکولات نخوردهام چون مدتهااااااست چاییسبزنوشیدن را ترک کردهام و شوکولات بدون آن برایم چندان مزه نمیدهد. فکر میکنم وقتش شده بروم برای خودم یک شوکولات مشتی بخرم (حتی کوچک) و چند لیوان چایی با آن بخورم. نه، واقعاً من با این حالم پاشوم بروم بیرون؟
امضا: عئوووووووووووووووو!
تارکوفسکی کلامی از پروست را یادآورشده که در آن نویسنده از آرامشی که حاصل نگارش است یاد کرده و بعد میافزاید که خود او نیز با ساختن و بهپایانبردن فیلم آینه چنین آرامشی را احساس کرده است: «خاطرات کودکی که سالها مرا رنج میدادند، به ناگاه محو شدند. سرانجام کابوس خانهای که بیشتر سالهای کودکی من در آن سپری شده بود، از بین رفت. سالها پیش میخواستم خیلی ساده قلم را روی کاغذ به حرکت درآورده، و خاطراتم را بنویسم. آن روزها هیچ به فکر ساختن یک فیلم نبودم. بیشتر به فکر نوشتن داستانی بودم دربارة سالهای جنگ».
متن: امید بازیافته، بابک احمدی
(از تلگرام)
ـ واقعاً خوشا به سعادت کسانی که ذهنیاتشان به هنر تبدیل میشود!
با ذکر مثال:
James McAvoy
البته خیلی موافقم اگر بگویند کلاً خودش خوشفرم است!
بندیتو کروچه: «چوبی که پینوکیو از آن تراشیده شده، بشریت نام دارد.»
کتاب خاص دلخواه: پینوکیو، با تصویرهای روبرتو اینوچنتی عزیز.
(در مذمت تعبیر الکیبودن لبخند کیت هرینگتون به میزی ویلیامز؛ وقتی پایان شکوهمند آریا رونمایی میشود)
اگر قرار به درککردن باشد، من ستایندگان ملکة دیوانه، دنریس تارگرین، آن هم در انتهای سریال را میگذارم کنار عاشقان و دوستداران کال دروگو و آنوقت سعی میکنم درکشان کنم. اول از همه، هنرپیشهها به کمک میآیند و جذابیت ظاهریشان. البته این دو، از چشم من، جذاب کاملاً معمولی بودند نه جذاب خفن؛ طوری که تمامی معیارهای انسانیت را بهخاطرشان فدا کنم.
به هرحال، از نظر طرفداران دنی، جان لایق بدترینها بود و حتی احتمالاً بیشتر افراد خاندان استارک به قعر جدول طرفداری نزدیک شدهاند؛ مثلاً آریا با آن هنرنمایی دورازنتظارش که آن را دهانبندی برای قضیة بیچهرهها میدانند، سانسا کلاً نچسب و این حرفها بوده (که من میمیرم برایش اتفاقاً)، برن هم که نباید فلان پایانی میداشت! هاها! اتفاقاً از همان اواخر فصل اول و اوایل فصل دوم، بعد از بههوشآمدن و افلیج و وارگشدنش،من حدس میزدم با اینهمه برگریزانی که مارتین برای شخصیتهای اصلی به وجود آورده،لابد پایان محتوم به همین برن میرسد. باز هم اتفاقاً، خیلی راضی بودم چون بینش خاص برن خیلی برایم مهم است.
[1]. فکر میکنم، از اساس، انتظار ما بینندههای عام از پایانها آن چیزی است که «در وصف نآید»؛ هیچچیزی بهراحتی انتظار مبهم و حتی نامشخص برای خودمان را برآورده نمیکند و بهراحتی انتقاد میکنیم. در حالی که گرهها و گرهگشاییها مهماند و ما چنان در کلاف گرههای داستان پیچیده شدهایم که انتظار شقالقمر داریم؛ هر عمل و سناریوی بهظاهر سادهای که منجر به گشودن گره شود ما را راضی نمیکند؛ باید همیشه شور و هیجان اوج، با همان نسبت، حفظ شود؛ در صورتی که فواره هم در همان اوجش سقوط میکند و این جزء مسیر محتومش است؛ یک سقوط جسمی و فیزیکی و منطقی، نه سقوط بهمعنای مجازی و منفیاش. بالاخره یک جایی باید جمع کرد و رفت سر زندگی معمول روزمره. هر جملهای هم با نقطه تمام میشود و نمیتوان آن نقطه را، بهخودیخود، در نظر گرفت و گفت چرا یک نقطة بیقابلیت را ته چنین جملة قصار کمرشکنی گذاشتهاند.
البته کاری به گیردهندگان بهحق و صاحبنظر که نظر فنی میدهند ندارم. اتفاقاً به انتقادهای آنها باید بهدقت توجه کرد.
ــ نه، البته که من هم از «کل» فصل آخر راضی نبودم و دلم میخواست جزئیات مهم و ضروری دیگری هم مطرح شود و مسیر داستان را در قدو قامت شایستة اصلیاش پیش ببرد.
نمی دانم
ممنون باشم
یا شاکی
از کسی که به من
لم دادن نیاموخت.
ــ عباس کیارستمی
در یکی از بهترین حالتها، آدم میشود کیارستمی.
در حالتی دیگر هم، گاهی لم می دهد و تردید میکند، لم میدهد و تردید میکند، لم میده...
و حیف است اگر از لمدادنش لذت نبرد!
تردید خوب است اما اگر تبدیل به چرخهای بشود که مأموریتش کوفتکردن لمدادن باشد؛ مفت هم نمیارزد.
قیمه را گذاشتم که بپزد. دستهایم بوی پودر زردچوبه و زعفران گرفتهاند؛ بوی نانهای خشک آن سالها، بوی آشپزخانة بزرگ قدیمی مادربزرگم در آن شهر دور خشک پرامید، که امید شیرین من شده در این صبح. سرصبح، سه کتاب از هری پاتر، با صدای فرای، دانلود کردم و بخت یارم بود و توانستم کسری کتابهای نغمهام را هم بیابم و آمادهشان کنم برای دانلود.
Broken میبینیم و با همة تلخیاش، از آن رضایت داریم. جناب شان بین! شما کارتان خیلی درست است!
کتابهای صوتی هری پاتر را میتوانید از این سایت، مجانی،دانلود کنید:
من کتاب ششم با صدای استیون فرای جان را آمادة دانلود کردم. بهتدریج، آنهای دیگر را هم خواهم گرفت.
البته نوشته که برای دانلود، باید عضو شوید. من توانستم راه عضویت را دور بزنم. روی تراکها (که به تعداد فصلهای کتاباند) کلیک کردم و گزینة IDM (دانلود منجر) برایم فعال شد و خوشبختانه تقریباً موفق شدم.
میتوانید خوانش جیم دیل را هم انتخاب کنید.
1. این جکهایی که میگویند «وقتی داری شبکة چهار نگاه میکنی و ناگهان پدرت سرمیرسد...»، همانها که یعنی سر بزنگاه، صحنهای پخش میشود که اصلاً انتظارش را نداشتی و مطابق شأن کسی که ناگهان حاضر شده نیست، امروز عصر برای من هم پیش آمد!
وسط فیلم جدید آلمودووار، همسرم آمد توی نشیمن و همان موقع هم، در صحنهای جانانه و کلوزآپ، آنتونیو باندراس و یک همجنس جذاب همسن خودش شروع کردند به معانقه و مغازلة غلیظ! ای بابا! آنتونیو جان!
همسرم که چیزی نگفت اما از چهرهاش مشخص بود تمامی تصوراتش از شخصیت اتوکشیده و موجه باندراس بهناگهان در هم شکسته و همانجا جلوی تلویزیون پخشوپلا شده.
من هم مانده بودم بخندم، شبکه را عوض کنم، حرف بزنم، سکوت پیشه کنم، چشم به آسمان بدوزم، ... انگار من به آنها گفته بودم: «آها! حالا وقتشه!» گرچه دم در طوری داشتند از هم خداحافظی میکردند که خیلی هم به داستان میآمد حالا وقتش باشد!
2. پنهلوپه کروز نقش جالب و دلربایی داشت؛ آن مدل موها و لباسپوشیدن و خانهای که به لطایفالحیل خوشکلش کرد مرا به هوس انداخت توی یکی از زندگیهای موازیام مادر سالوادور باشم؛ با جرح و تعدیلهای لازم.
3. واای، واااای از قرمزهایی که آلمودووار میریزد توی صحنههایش؛ از کت جذاب باندراس گرفته تا رنگ کابینتهای خانهاش و کیف مرسدس و ... همه و همة قرمزها. اصلاً رنگهای این فیلم بینهایت دلنشین بودند برای من (البته فیلم را کامل ندیدم). آن سبز تیشرت یا حولة سالوادور، .. وااای آن پیراهن مرسدس که درختستان آمازون بود انگار و تابلوی نقاشی پشت سر باندراس، وقتی مینشست روی کاناپة نشیمنش. این یک قلم را بدجور میخواهم!
4. بله، دیروز و امروز از آن روزهایی بوده که باید تختگاز میرفتم ولی برعکس فیلم خوب پخش شده و من سربههوا شدم و ... امروز که رنج و شکوه و دیروز هم بمب، یک عاشقانه و بعدش هم بیرونرفتنها و گشتنهای دو روز تعطیل و ... تازه فقط اینها نیست؛ بعد از فصل دوم مدیچی، رفتم سراغ کارهای شون بین و چندتا مینیسریال پیدا کردهام که بهنوبت خدمتشان برسم.
1. [بورجیا] را بلافاصله بعد از سریال مدیچی شروع کردم بلکه آبی باشد بر آتش آنهمه صحنة ناراحتکننده در دو اپیسود آخر. سارا پریش چقدر خوب نقش مادرها را بازی کرد؛ مادری دوستداشتنی، قدرتمند و و خوشفکر. چقدر هم خوشکل است! ارتباطش با پسرهایش را خیلی دوست داشتم. وقتی در راه کلیسا، دست جولیانو را در دست گرفت و بوسید؛ چقدر خیالش راحت شده بود!
صحنة شوخی جولیانو با لورنزو در کلیسا هم فوقالعاده بامزه بود؛ وقتی به لوکرتسیا سلام کرد و بعد گفت: خب داداش، درمورد تقدس ازدواج میگفتی!
ببینم این سریال جدید لئوناردو و میکل آنژ دارد یا نه.
2. صبح، بعد از تمامشدن مدیچی، چند ویدئوی کوتاه از شان بین دیدم. کمی درمورد ند استارک و خودش صحبت میکرد و ... با توجه به نصف نقشهایی که ازش دیدهام و اینکه پنجبار ازدواج کرده، همیشه فکر میکردم از آن سلیطههای ..وندریده باشد. ولی طفلک چقدر خجالتی و آرام است! آن لهجة قشنگش هم یورکشایری است.
و یادم رفت بگویم که:
چند روز پیش، آن نسخة دیوید کاپرفیلد را دانلود کردم که دنیل ردکلیف کوشولو و مکگونگال در آن بازی میکنند!
لینک دانلود فیلم آلمودوواریِ باندراس و پنهلوپه جان را که دیدم، از خوشحالی صدای تارزان درآوردم!
اسم آن با رمان گرین فرق دارد و طبعاً داستان هم. دلم خواست آن کتاب را دوباره و با دقت بیشتری بخوانم.
وااای چقدر این دو زن (دیلن و ابی) خوشکل بودند! نقش ابی را ثرتین عزیزم (سریال دکتر هاوس) بازی کرده و اینجا هم جذابیتهای خودش را دارد. اصلاً کل خانوادة دمپسی خوشکل و جذاباند!
فکر میکنم اپیسود مربوط به ساموئل ال. جکسون به آن توضیحات مطرحشده در پایاننامة ابی درمورد زندگی مربوط بود. باید فیلم را یکبار دیگر ببینم. فعلاً فرصت ندارم، اما دوست دارم جملههای ابی درمورد کشف موضوع پایاننامهاش، چیزهایی که ایسابلا به ریگو، در آخرین خداحافظیشان، گفت، حرفهای مستر ساسیون درمورد روغن زیتون اسپانیایی و آن اشارة آخر فیلم به ارتباط خاوییر و مستر ساسیون را حتماً جایی یادداشت کنم.
صحنة ورود خاوییر به عمارت اربابش را خیلی دوست دارم و البته خود عمارت را؛ دلم را بهشدت برده است!
خاوییر، از همان ابتدا، خیییلی خوب و دوستداشتنی و خاص معرفی شد ولی راستش ارتباط چنین شخصیتی را با کاری که کرد نفهمیدم؛ شاید خیلی خیلی زیاد ایدهآلگرا بود. ولی مستر ساسیون، برخلاف تردیدهای اولیهام، چیز دیگری از آب درآمد. اما درمورد خاوییر، وقتی با ایسابلا صحبت میکرد و چشمانش چنان نمناک شده بود که اشک از گوشة چشمهاش شره کرد، خیلی خیلی دوستداشتنی بود.
فیلم ماجرای خیلی پیچیدهای نداشت و پر از کش و قوس داستانی و تعلیق و این حرفها نبود اما چندجا مرا غافلگیر کرد و نتوانستم بعضی نقاط مهم آن را پیشبینی کنم. شاید این درست مثل همان چیزی بود که ابی درمورد زندگی،خود زندگی، میگفت.
هنرپیشة نقش خاوییر به نظرم میتواند نسخة اسپانیایی کیت هرینگتون باشد؛ حتی مدل نگاه کردنش.
آنتونیو باندراس آنقدر قشنگ اسپانیایی حرف میزند که دلم خواست فیلم 33 را هم ببینم؛ هرچند ماجرایش گیرافتادن در اعماق زمین است.