(در مذمت تعبیر الکیبودن لبخند کیت هرینگتون به میزی ویلیامز؛ وقتی پایان شکوهمند آریا رونمایی میشود)
اگر قرار به درککردن باشد، من ستایندگان ملکة دیوانه، دنریس تارگرین، آن هم در انتهای سریال را میگذارم کنار عاشقان و دوستداران کال دروگو و آنوقت سعی میکنم درکشان کنم. اول از همه، هنرپیشهها به کمک میآیند و جذابیت ظاهریشان. البته این دو، از چشم من، جذاب کاملاً معمولی بودند نه جذاب خفن؛ طوری که تمامی معیارهای انسانیت را بهخاطرشان فدا کنم.
به هرحال، از نظر طرفداران دنی، جان لایق بدترینها بود و حتی احتمالاً بیشتر افراد خاندان استارک به قعر جدول طرفداری نزدیک شدهاند؛ مثلاً آریا با آن هنرنمایی دورازنتظارش که آن را دهانبندی برای قضیة بیچهرهها میدانند، سانسا کلاً نچسب و این حرفها بوده (که من میمیرم برایش اتفاقاً)، برن هم که نباید فلان پایانی میداشت! هاها! اتفاقاً از همان اواخر فصل اول و اوایل فصل دوم، بعد از بههوشآمدن و افلیج و وارگشدنش،من حدس میزدم با اینهمه برگریزانی که مارتین برای شخصیتهای اصلی به وجود آورده،لابد پایان محتوم به همین برن میرسد. باز هم اتفاقاً، خیلی راضی بودم چون بینش خاص برن خیلی برایم مهم است.
[1]. فکر میکنم، از اساس، انتظار ما بینندههای عام از پایانها آن چیزی است که «در وصف نآید»؛ هیچچیزی بهراحتی انتظار مبهم و حتی نامشخص برای خودمان را برآورده نمیکند و بهراحتی انتقاد میکنیم. در حالی که گرهها و گرهگشاییها مهماند و ما چنان در کلاف گرههای داستان پیچیده شدهایم که انتظار شقالقمر داریم؛ هر عمل و سناریوی بهظاهر سادهای که منجر به گشودن گره شود ما را راضی نمیکند؛ باید همیشه شور و هیجان اوج، با همان نسبت، حفظ شود؛ در صورتی که فواره هم در همان اوجش سقوط میکند و این جزء مسیر محتومش است؛ یک سقوط جسمی و فیزیکی و منطقی، نه سقوط بهمعنای مجازی و منفیاش. بالاخره یک جایی باید جمع کرد و رفت سر زندگی معمول روزمره. هر جملهای هم با نقطه تمام میشود و نمیتوان آن نقطه را، بهخودیخود، در نظر گرفت و گفت چرا یک نقطة بیقابلیت را ته چنین جملة قصار کمرشکنی گذاشتهاند.
البته کاری به گیردهندگان بهحق و صاحبنظر که نظر فنی میدهند ندارم. اتفاقاً به انتقادهای آنها باید بهدقت توجه کرد.
ــ نه، البته که من هم از «کل» فصل آخر راضی نبودم و دلم میخواست جزئیات مهم و ضروری دیگری هم مطرح شود و مسیر داستان را در قدو قامت شایستة اصلیاش پیش ببرد.