همچین حمله کرده ام به سریال دیدن (البته برای من ندیدبدید شبیه حمله کردن است وگرنه آمارش خیلی هم نمی شود)؛ غیر از 4 اپیسود آن شرلی جدید, 2 اپیسود از مینی سریال ستون های زمین و فرندز که به میانۀ فصل 3 رسیده شاملش می شود.
از داستان و طرح ستون های زمین خیلی خوشم آمده. از روی کتابی به همین نام، اثر کن فاولت, است که به فارسی هم ترجمه شده. همین سبب شد دلم بخواهد بخوانمش. طرح گلیم جدیدم را هم با رنگ های دلخواهم ریختم! تقریباً همان رنگ های خوشکل دوست داشتنی محبوبم را انتخاب کردم. قضیه دارد جدی می شود! دار بافندگی بزرگتر باید بگیرم و نوع نخ ها حرفه ای تر شده اند.
1. فکر میکنم کمی بیشتر در مسیر برنامهریزیبهترداشتن قرار گرفتهام. میتوانم همچنان به آن توصیة «گاهیاوقات رهاکردن خود در میان مولکولهای زمان» [1] پایبند باشم و همچنان با یکدست بیشتر از یک انبه [2] بردارم.
2. فصل اول سریال Legends را دیدیم. خوبیش این است که بعد فصل دوم (و کلاً طی بیست اپیسود) تمام میشود. البته بدیش هم این است که باید دنبال سریال خوب و خاص دیگری باشم بهمحض تمامشدنش!
آنقدر از صدا و حرفزدن شان بین و نشاندادن آن حجم سنگین احساسات متناقض و درهمشکننده در چهره و رفتارش خوشم آمد که یکی از فیلمهایش را دانلود کردم و تا حالا کمتر از نیمیش را دیدهام. Black Death که از بخت خوبم داستانی قرونوسطایی دارد و ادی ردمین هم در آن بازی میکند. فیلم دیگری هم از شان بین پیدا کردهام به اسم Black Beauty. فکر کنم ماجرای معروف اسب سیاه باشد. دلم میخواهد مینیسریال Extremely Dangerous را هم پیدا کنم! آشنایی من با این هنرپیشه به این سریال برمیگردد که عید 14 سال پیش پخش شد و یکی از اسمهای او در این سریال یکی از اسمهای من بود: اسپانیایی!
3. خیلی خیلی کند با اُوة پیرمرد پیش میروم و قلم نویسنده را دوست دارم. «نزاع شاهان» (کتاب دوم «نغمة یخ و آتش») را هم گوش میدهم و رسماً به فصلهای پایانی رسیدهام و باید به فکر دانلود کتابهای بعدی باشم.
4. سه سال پیش، سال تولد بچهها بود؛ بین اقوام و دوستان چند بچةنو بهدنیا آمد که شاید بیشترشان را هنوز از نزدیک ندیهام! اما امسال گویا سال عروسی است. خوبی عروسی به این است که احتمال «دیدن» در آن بیشتر است! مثل تولد بچهها نیست که فکر کنی خب، یک عمر برای دیدنشان و اشنایی باهاشان وقت داری.
5. این لاک سبزآبی را که امروز زدهام به ناخنهایم، یکسالونیم پیش خریدم. بعد از آن چند لاک آبی کمرنگ و فیروزهای دیدم که باعث شد به خودم بگویم: «این چی بود دیگر خریدی؟!» ولی امروز، حالا که دیگر دارد خشک میشود و کیفیتش افت کرده، بهنظرم یکی از بهترین رنگها را برای لاکبودن دارد و چیزی است که خیلی دوستش دارم. نتیجه اینکه باید یکی همین رنگی ولی با کیفیت بهتر حتماً بخرم؛ حالا شاید نه به این زودی.
[1]. اسمش این نیست ولی چیزی است که برای من همین مفهوم را دارد. یادم نیست چه کسی رسماً و جدی و ... این قضیه را مطرح کرد. روانشناسی که صدا و توضیحاتش را در یکی از کانالهای تلگرام شنیدم و با خودم گفتم: «ایول سندباد! همان کاری که خودت انجام دادهای بارها و بارها! پس اینکه احساس خوبی داری بعد از آن و قدری هم وجداندرد نمیگیری، بابت لزوم و مزایایش است!».
[2]. فعلاً درحد دوپینگ با چند انبهام و هنوز به مرحلهای نرسیدهام که بلند کردن چند هندوانه با یکدست را تأیید کنم و فکر کنم حتی اگر گاهی مجبور به این کار شوم، همچنان بهنظرم بهدور از منطق باشد.